برای دخترم مریم

 n

نه! انگار نمی شود کار روزانه را ادامه داد! صبح روز پنجشنبه19 فروردین است. پشت کامپیوتر نشستم تا کار معمول هر روزه ام را آغاز کنم. اما اول طبق معمول سری به ایمیل ها و نیز چند سایت خبری زدم تا ببینم دنیا دست کیست! سایت جرس را دیدم. عنوان نوشته ای از مریم باقی و تصویر آشنایش نظرم را جلب کرد. صفحه را باز کردم. نامه ای بود از دختری دردمند اما دلیر و استوار به بابای دردمند تر اما دلیر تر و استوارتر در بندش عمالدین باقی. معمولا خواندن مقالات به ویژه طولانی را برای عصرها و یا اواخر شبها می گذارم. این نوشته نیز طولانی بود اما خواندم. از شما چه پنهان خواستم چند خطی بخوانم و تمامش را به وقت مناسب بگذارم. اما وقتی آغاز کردم، نفهمیدم کی تمام شد. پس از پایان تازه به آغاز باز گشتم و دیدم طولانی بوده است و خواندنش با وقت من نامناسب. اما هرچه بود از خواندنش پشیمان نشدم.

n

این نوشته اشک به چشمانم نشاند. چنانکه خواندن را برایم دشوار می کرد. ناچار چشم چپم را بستم تا خواندن راحت تر باشد. آخر چشم چپ من آب مروارید دارد و تار است و در خواندن و نوشتن به کلی بیفایده است و حتی مزاحم. باید عملش کنم. اما کی خدا می داند. قرار بود سال گذشته پس از بازگشت به وطن عمل کنم اما . . . خواندن این نامه و شکوائیه ( شکوائیه نویسی اما کی؟ جز ذات حق در این کشور بی صاحب گوش شنوایی هست؟! ) چنان منقلبم کرد که بی قرار شدم و کار روزانه صبح را، که کمتر حاضرم ترکش کنم، رها کردم و گفتم چیزکی بنویسم تا شاید اندکی تسکین پیدا کنم.

n

این نوشته رنجنامه ای است که در آن همه چیز هست! از رنج و احساس دوری یک دختر نسبت به پدر دربند، از احساس آشنای یک همسر نسبت به همسر سابقا دربندش ( محمد قوچانی )، از درک و شعور و تعهد یک دختر به عنوان فرزند بزرگ خانواده در قبال مادر و دو خواهر کوچکتر، از احساس مسئولیت یک شهروند ایرانی در برابر وطن و مردمش، از غربت یک روزنامه نگار و عضو یک خانواده روزنامه نگار ( پدر،مادر و همسر ) در نظامی که توقیف هر روزه مطبوعات را فخر خود می داند و آن را طبیعی می شمارد و به ویژه راه هر نوع فعالیت مطبوعاتی را بر این خانواده اصیل فرهنگی بسته است، از واکنش انسانی یک مرید مؤمن و صادق نسبت به مرگ مرادش، از عمق ایمان و توکل و امیدواری اش به آینده بهتر و . . . به هرحال این نوشته نه چندان بلند، بازتاب دهندة محورهای اساسی و اصلی واقعیت های تلخ جامعه کنونی ما است و به طور خاص رنج خانواده های زندانیان و آسیب دیدگان دیار بلا زده ما را بازتاب می دهد. اما خوشبختانه در این نوشته یک چیز وجود ندارد و آن حس مخرب « کینه » و « کینه جویی ». حسّی که حداقل در صورت مهار نشدن می تواند به شدت ویرانگر و ضد آزادی باشد. شاید بتوان گفت در این کلمات « خشم » هست اما « خشونت » نیست و این دو یکی نیست. البته از خانواده « عماد الدین » و البته در کنارش همسری چون قوچانی انتظاری جز این نیست.

n

این رنجنامه خاصیت دیگری هم داشت و آن به یاد آوردن بخشی از خاطرات تلخ و شیرین سال 79 و به طور کلی دوران زندانی بودن من و باقی در زندان اوین است. پیش از آمدنم از پاریس به وطن در مرداد 79، باقی در بهار بازداشت شده و در اوین بود. به یاد می آورم که در همان زمان ( شاید تیرماه ) نوشته ای شبیه همین نوشته اخیر ار خانم مریم منتشر شده بود که خطاب به پدر بود. من در همان زمان، زمانی که می دانستم به زودی در کنار باقی خواهم بود، نامه ای از پاریس برای او نوشتم و با او همراهی و همدلی کردم. اکنون پس از ده سال درست همان ماجراها است و همان زندانی شدنها و همان رنج زندانی ها و خانوده ها البته در سطح گسرده تر و در ابعادی فاجعه آمیز تر. مخصوصا در این ده سال خانواده باقی به طور خاص حتی یک روز هم در امنیت و آرامش نبوده است. بازجویی های بی وقفه، پرونده پشت پرونده، اتهام پشت اتهام، زندان پشت اتهام، تهدید پشت تهدید . . .شاید اگر محمد قوچانی نسبتی با این خانواده و باقی نداشت، کمتر دچار دردسر و بیکاری می شد. نمی دانم! هر چند قوچانی خود به دلیل توانایی های و اثرگذاری هایش به قدر کافی مستوجب کیفر و محرومیت از عرصه قلم و مطبوعات هست.

n

باز به یاد می آورم لحظه ای که در بعد از ظهر گرم روز شنبه شانزدهم مرداد 79 با مأموران دادگاه ویژه روحانیت وارد زندان اوین شدم و باقی نخستین آشنایی بود که در آنجا دیدم. در راهرو مشترک اتاق افسر نگهبان زندان روحانیت و بند 325 عمومی، از درب آهنی و بزرگ نیمه باز 325 دیدم که شماری اززندانیان در حیاط قدم می زنند و یا چند نفری با هم صحبت می کنند و به هرحال هرکسی یا گروهی مشغول کاری است. نگاهی به داخل انداختم. گویا در پی آشنایی می گشتم. لحظه بعد باقی، شمس و صفری را در میان زندانیان دیدم. سه دوست قدیمی. خوشحالی وصف ناپذیری به من دست داد. خوشبختانه هر سه زود متوجه من شدند. دستی تکان دادم و دستی تکان دادند. اما باقی بی محابا و با شتاب به سوی من آمد و دم درب ورودی به من رسید بغلم کرد و ماچ و بوسه ای حسابی و صمیمی و احوالپرسی پر شور و کم مانند. احوالپرسی ای که با همیشه خیلی فرق داشت. افسر بند زندان ویژه ( البته بعدها شناختم ) کنار من ایستاده بود و باقی هنگام برخورد با من گفت: با اجازه آقای . . . آن موقع معنای این حرف نفهمیدم اما بعدها دانستم که دیدار و گفتگوی ما ها ( زندانیان سیاسی ) خلاف مقررات و از نظر زندان بانان جرم بوده است و باقی در واقع فداکاری کرده و با من احوالپرسی کرده و به همین دلیل گفت: با اجازه آقای . . . از شما چه پنهان کمی هم دلخور شده بودم که چرا آن دو دوست دیگر جلو نیامده و به تکان دادن دست و ابراز محبت از دور اکتفا کرده اند. بعدا دانستم که حق با آنان بوده و آزادی عمل برایشان وجود نداشته است. انصاف ایجاب می کند که در اینجا از افسر جوان و جوان مرد مذکور نیز تشکر کنم که در حد خود فداکاری کرد و انسانیت به خرج داد. آخر « سبکبالان ساحلها » نمی توانند تصور کنند که همان دیدار چند لحظه ای دوستان و به ویژه فداکاری باقی و حتی آن زندان بان، چه قدر برایم ارزش داشته و دارد و این دیدار غیر منتظره چه تأثیری در آن لحظه نخست ورود به زندان بر تقویت روحیه من تازه وارد داشت. پس از آن خاطراتی که از باقی دارم، بسیار است و در طول یک سالی که همسایه بودیم و کمکهایی که این دوست با ایمان و مخلص و فداکار و صادق به من کرد، چندان است که بازگویی حتی یکی از آنها در این مجال نه ممکن است و نه ضرورت دارد.

n

به هرحال اکنون باقی برای بار سوم به طور رسمی زندانی شده است. جرم او چیست؟ همه می دانند و زنبان بانان نیز می دانند و نیازی به بازگویی نیست. اما به این برادر عزیز و دانشور و مبارز و مقاوم عرض می کنم که « زمستان خواهد گذشت . . . » و او، و البته دیگران نیز، با سرفرازی به خانه و جامعه باز خواهید گشت و روسیاهی و شرمناکی بر اهالی زمستان و زمستان سازان خواهد ماند. به هرحال هر کسی که با ستم و نقض حقوق بشر در هر جامعه ای مبارزه می کند، لابد پذیرفته است که این بهای آزادی و عدالت است. اما به راستی تا کی قرار است که ما تاوان بپردازیم؟ نمی دانم، اما این را می دانم که آزادی و تنفس در هوای آزاد چندان ارزش دارد که اگر آدمی تمام عمر در زندان بماند و حتی جان خود را به فرشته آزادی و عدالت تقدیم کند، زیان ندیده است. این را کسانی بیشتر می فهمند که خود گرفتار زندان و بازجویی و دادگاه و محاکمه و رنج زندان شده باشند و در عمل ستم و تحقیر و تبعیض و بی قانونی را تجربه کرده باشند.

n

مریم، دخترم! دل قوی دار که خدا با شما است و نفس مبارزه برای آزادی یک ارزش است، ولو هیچگاه به نتیجه جمعی نرسد! پس مانند پدرتان آزادی خواه و عدالت طلب و تیماردار ستمدیدگان و استوار و در عین حال تهی از خشم و خشونت و حس انتقام و کینه باشید. خدا نگهدارتان        

Share:

More Posts

Send Us A Message