برگی ازدفتر ایام- گزارش سفر-ایتالیا

از روزی که از ایتالیا به آلمان آمده ام همواره مشتاقم به آنجا بروم و بار دیگر و مکرر آنجا را ببینم. این علاقه برآمده از دو عامل و زمینه است. یکی این که من اولا خصلتا آدم گذشته گرایی هستم. مراد این نیست که گذشته ها را بر جهان تازه و حال ترجیح می دهم و یا بگویم هر چه در گذشته بوده لزوما خوب و آرمانی بوده بلکه مراد این است که بگویم همواره یک نوع نوستالژی نسبت به گذشته های دور و نزدیک در من هست و نمی دانم چرا و به چه دلیل. شاید یکی از دلایل آن علاقه من به تاریخ و یا تمرکز من روی تحقیقات تاریخی است. شاید هم بر عکس است یعنی همین گرایش غریزی موجب شده که به تاریخ علاقه مند شوم. هرچه هست گذشته ها برایم جذاب است: خاطرات شخصی گذشته، تحولات و رخدادهای تاریخی، فیلم های تاریخی، قیافه ها و پوشش ها و حتی گریم های بازیگران فیلم های تاریخی، اسب سواری ها، جنگها، غذاها، سنت ها و هرچه که رنگ و رو و بوی گذشته ها را در من زنده می کند، برایم دلنشین و جذابند. از این رو دوران کودکی و جوانی و محیط هایی که در آن زندگی کرده ام برایم جذاب و شیرین اند و دلم می خواهد که با آنجاها برگردم و دیداری بکنم. البته جز قم که هر گز علاقه ای به بازدید از آنجا را ندارم و همه چیز آن (جز برخی خاطرات خوش از برخی دوستان سابق خوب) در من دافعه ایجاد می کند. این در حالی است که از بعد دیگر و حداقل از بعد نظری نواندیشم و همواره برای گذر از سنت ها و ورود به جهان های تازه تلاش می کنم و از این منظر به همان اندازه از آینده های دور و البته مطلوب و بهتر از امروز استقبال می کنم و از آن لذت می برم. این تناقض است؟ نمی دانم. هرچه هست همین است. این عامل اول. اما عامل دوم خاطرات خوب و دلنشین و جذاب شهرکی است که در ایالت توسکانی ایتالیا دوسالی در آن زندگی کرده ام و هنوز زمانی زیادی از آن نگذشته است. در این باره درگذشته در همین سلسله گزارشها و خاطرات سخن گفته ام. نمی خواهم بار دیگر آنها را تکرار کنم. گرچه به زودی باز هم از آن شهرک یاد خواهم کرد.
کلاس زبان آلمانی ما بین دو ترم از تاریخ 13 تا 24 دسامبر 2012 تعطیل بود. از این فرصت استفاده کرده سفری به ایتالیا کردم. هدف من هم دیداری از برخی دوستان قدیم یعنی سالهای اقامت در آنجا بود و هم بیشتر دیداری دوباره و شاید آخرین از شهر محبوبم کیوسی. قبلا هم گفته ام که پس از من جوانانی روزنامه نگار همراه همسرش به کیوسی آمده و در همان خانه ای که من دو سالی در آنجا بودم ساکن شدند. این برای من فرصتی فراهم می کرد که باز هم بتوانم گاهی سری به آنجا بزنم. حدود یک سال و نیم پیش نیز (بهار 90) به کیوسی رفتم و شبی را مهمان این دوستان بودم. می دانستم که دو سال آنها نیز به زودی تمام می شود و این دوستان ناگزیر از آنجا خواهند رفت. از این رو خواستم در این روزهای پایانی اقامت آنان بار دیگر به کیوسی بروم. به ویژه که تعطیلی هم پیش آمده بود. البته اگر دست من بود و امکان داشت در فصل بهار به آنجا می رفتم نه فصل سرد و ابری و بارانی و سرد و غمگین پائیز. مقدمات سفر را فراهم کردم. با دوستانی در رم و کیوسی و فلورانس، یعنی جاهایی که می خواستم بروم، تماس گرفتم و قرار و مدارمان را گذاشتیم.
در هرحال روز پنجشنبه 23 آذر/13 دسامبر به رم پرواز کردم. عصر بود که به فرودگاه داونیچی رسیدم. دوستم آقای علی ایزدی با اتومبلیش به فرودگاه آمده بود. شب را مهمان ایشان بودم. در گزارشهای قبلی نیز بارها از این دوست خوب صحبت کرده ام. از دوستان قدیم در ایران که حدود ده سالی است در ایتالیا و در رم زندگی می کند. دانشجوی داروسازی است و البته شغلی نیز دارد برای معیشت. گرچه چندان جوان نیست اما تازه ازدواج کرده است. به خانه اش رفتم. با همسرش آشنا شدم. مادر همسرش نیز مهمانشان بود. خوشحال از این که علی آقای ما هم مزدوج شده است.
قرار من این بود که عصر فردا به کیوسی بروم. ایزدی گفت قرار است با همسرش و مادر همسرش به انگیزه دیدار از شهر زیبای فلورانس با اتومبیل به این شهر بروند و از این رو قرار شد من هم همراهشان باشم که چنین شد. نزدیکی های غروب از رم حرکت کردیم. پس از مدتی بالاخره از چنبرة ترافیک دائمی و کلافه کننده مدخلهای شهر رم از شهر خارج شده و پس از حدود دو ساعت به کیوسی رسیدیم. من آنجا پیاده شده و دوستان به سوی فلورانس رفتند. خوش گذشت.
شب را مهمان دوستان یاد شده بودم. هم از دیدن دوستان خوب خوشحال شدم و هم از دیدن کیوسی دوست داشتنی. شب مجالی بود برای حرف زدن و حرافی و از هر دری سخنی. از سیاست تا هنر و ادبیات و مسائل شخصی. این زوج جوان هم اهل روزنامه نگاری اند و هم اهل شعر و ادبیات و قلم. صبح حدود ساعت ده تنها برای گردش به بیرون رفتم. هوا ابری بود و سخت گرفته و تقریبا نیمه تاریک. گاهی دانه های باران بر سر و صورت و در و دیوار می چکید و زمین را خیس می کرد. اصولا فصل پائیز اروپا از جمله همین شهرک و محیط جنگی آن بسیار دلگیر است. کهنگی و فرسودگی دیوارهای خانه ها و کوچه های کیوسی (و به طور کلی ایتالیا) نیز بر این عبوس بودن شهر و دلگیر بودن آن می افزاید. چتری برداشتم و از خانه زدم بیرون. گرچه دوستان میزبان سرگرم جمع کردن وسایل خانه بودند چرا که به زودی از اینجا می رفتند و لذا فرصت نداشتند با من بیایند اما دوست داشتم به یاد تجدید خاطرات گذشته تنها بیرون بروم. من بیش از نیمی از دوسال را در اینجا کاملا تنها زندگی کرده ام. عصرها برای گردش و راهپیمایی می رفتم و در جاده های خلوت و آرام و آسفالت و خاکی پیرامون کیوسی تنها و ساکت راه می رفتم. از یک ساعت تا گاه سه ساعت. جاده های ساکت و خفته در دامنه های پر فراز و نشیب و جنگلهای کم و بیش انبوه. در دو طرف جاده ها انبوهی از سبزه ها زارها و باغات انگور و زیتون و و زمین های پر شده از گلهای زیبای آفتابگردان و جنگلهای پر پشت. گرچه در پائیز و زمستان محیط در مجموع عبوس است و گرفته اما در بهار و تابستان و تا اواسط پائیز زیبایی و طراوت آنجا به وصف نمی آید. در خاطرات آن دو سال بارها و بارها و به طور روزانه به این زیبای ها و اوصاف میحط اشاره کرده ام. برای من این میحط یادآور میحط طبیعی و روستایی و کوهستانی اشکور ما نیز بوده است. چند عکس از دورنمای شهر کیوسی در بخش گالری سایت نیز هست. یکی ازآنهارا نیز در کنار این نوشته مااحظه می کنید.
در هرحال از خانه زدم بیرون. تقریبا همان راهها و خیابانها و کوچه هایی را طی کردم که قبلا صدها بار طی کرده بودم. محیط شهر چندان فراخ نیست. با یک ساعت راهپیمایی می توان شهر را دور زد و مرکز آن را هم دید. در چند جا لحظاتی نشستم و چشم به افق گرفتة دوردست ها دوختم. در و دیوار را حس می کردم و برایم چنان بود که گویا پس از سالها به زادگاهم و خاطرات شیرین کودکی ام بازگشته ام. وقتی فکر می کردم دیگر نمی توانم به اینجا بیایم دلم می گرفت و بر حسرتم افزوده می شد. در پایان گردش در شهر، طبق عادت گذشته ها، در رستورانی نشستم تا هم کاپوچینوی ایتالیایی، که در هیچ جای دیگر گیر نمی آید، بنوشم و هم آخرین لحظات شیرین در کیوسی بودن را تجربه کنم. در گذشته در یکی از رستورانها مرد میان سالی از اهالی رمانی بود به نام رحیم مختار. رفتم آنجا که او را ببینم اما نبود. دو نفری در آنجا بودند و از او پرسیدم اما شگفت این که اصولا چنین نامی را نشنیده بودند. شاید هم درست متوجه نمی شدند که چه می گویند. چرا که من جز تکرار نام رحیم مختار چیز دیگری نمی توانستم بگویم. البته دوستمان می گفت او تا مدتی قبل بوده و همیشه از من سئوال می کرده است. ضمنا تصادفا در خیابان مارکو را هم دیدم که گویا با همسرش عازم سفر بود. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. او کارمند شهرداری (کمونه) است و مسئول ما در شهرداری بود و حلال مشکلات ما در آن دوسال. احوالپرسی گرمی کردیم. متأسفانه بیش از این نتوانستم بگویم که دیروز آمده ام و عصر هم به فلورانس می روم.
عصر روز شنبه به فلورانس رفتم. از کیوسی و طبق معمول با قطار. در ایستگاه قطار آقای دکتر دیوان بیگی منتظرم بود. شب را مهمان ایشان بودم. گپ و گفتگوی دربارة همه چیز. از گذشته تا حال. از داخل ایران تا خارج آن. از مسائل شخصی تا سیاست و امور اجتماعی. روز بعد، که روز تعطیل بود، سری به شهر زدیم. یعنی مرکز شهر فلورانس. خاطرات زیادی از این شهر و به ویژه از جاهای دیدنی و مشهور آن در منطقه مرکزی و توریستی آن دارم. مانند همیشه شهر پر بود از توریست. از چهار گوشة جهان. همه جا گواهی می داد که سال نو در پیش است. نشانه های سال نو (از جمله چراغانی های مشخص با لامپ های ریز و رنگارنگ) و نیز خریدهای سال نو در همه جا به چشم می خورد. اوایل شب عازم رم شدیم. باز هم با ایزدی و خانواده اش. ایشان شب گذشته را در فلورانس گذرانده و فردا با ماشین به ونیز رفته بودند و اکنون باز می گشتند. در اول بزرگراه فلورانس-رم به آنها پیوستم. پس از حدود سه ساعت در نیمه های شب به رم رسیدیم. این سفر نیز خوب بود و خوش گذشت.
دوشنبه و سه شنبه را نیز در رم بودم. برخی دوستان را دیدم. مهمان دو خانواده شدم. دوستانی که در دوران اقامت با آنان آشنا شده ام.
عصر روز چهارشنبه به فرودگاه رفتم و از آنجا به بن و به خانه بازگشتم. شهر شلوغ و بی در و پیکر رم را پشت سر گذاشتم. بی نظمی و شلوغی و مخصوصا ترافیک و هرج و مرج در رانندگی این شهر بسیار شبیه تهران خودمان است. دریغ از این شهر با همة شکوه و جلال و ارزشهای هنری و باستانی آن چنین شلوغ و پر دردسر است.

Share:

More Posts

Send Us A Message