برگی از دفتر ایام-شیخ و فاحشه

 

اشاره: این حکایت کوتاه به قدر کافی روشن و آموزنده است. دیگر به مقدمه و و مؤخره و شرح نیازی ندارد. همان داستان معروف «شیخی به زن فاحشه گفتا مستی . . .» است. داستان شیوخ ریاکار و آلوده ای است که ملتی را به تازیانه شرع می نوازند و در این راه هزاران گناه مسلم مرتکب می شوند تا مثلا آنها را به بهشت ببرند. تحقیر آدمیان خود بزرگ ترین گناه نیست؟ «کرامت ذاتی بنی آدم» خود آموزه الهی نیست؟ اما آیا خداوند با معیارهای فرمالیستی آنان با مردم سلوک می کند؟ اگر چنین باشد پس باید فکر خدایی دیگر کرد. شاید هم بی خدایی بهتر باشد! چنین نیست؟

 

شیخی در نزدیکی مسجد زندگی می‌کرد. در خانه روبه‌روی‌ش، یک فاحشه اقامت داشت. شیخ که می‌دید مردان زیادی به آن خانه رفت‌وآمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند.

زن را سرزنش کرد: “تو بسیار گناه‌کاری. روز و شب به خدا بی‌احترامی می‌کنی.چرا دست از این کار نمی‌کشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگ‌ت فکر نمی‌کنی؟”

زن به شدّت از گفته‌های شیخ شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشایش خواست. همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان دهد.

امّا راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد. بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به فاحشه‌گری پرداخت.

امّا هر بار که بدن خود را به بیگانه‌ای تسلیم می‌کرد، از درگاه خدا آمرزش می‌خواست.

شیخ که از بی‌اعتنایی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود، فکر کرد: “از حالا تا روز مرگ این گناه‌کار می‌شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده‌اند.”

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این‌که زندگی آن فاحشه را زیر نظر بگیرد. هر مردی که وارد خانه او می‌شد، شیخ هم ریگی بر ریگ‌های دیگر می‌گذاشت.

مدّتی گذشت. شیخ دوباره فاحشه را صدا زد و گفت: “این کوه سنگ را می‌بینی ؟ هر کدام از این سنگ‌ها نماینده یکی از گناهان کبیره‌ای است که انجام داده‌ای، آن هم بعد از هشدار من. دوباره می‌گویم: مراقب اعمالت باش!”

زن به لرزه افتاد. فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد: “پروردگارا ! کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقّت بار آزاد می‌کند؟”

خداوند دعای‌ش را پذیرفت. همان روز، فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته مرگ به دستور خدا، از خیابان عبور کرد و جان شیخ را هم گرفت و با خود برد.

روح فاحشه بی درنگ به بهشت رفت، امّا شیاطین، روح شیخ را به دوزخ بردند. در راه شیخ دید که چه بر فاحشه گذشته است و شکوه کرد: “خدایا ! این عدالت است ؟ من که تمام زندگی‌ام را در فقر و اخلاص گذرانده‌ام، به دوزخ می روم و آن فاحشه که فقط گناه کرده، به بهشت می‌رود !”

یکی از فرشته ها پاسخ داد: “تصمیمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر می‌کردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می‌کردی، این زن روز و شب دعا می‌کرد.روح او، پس از گریستن، چنان سبک می‌شد که می‌توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. امّا آن ریگ‌ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم.”

 

 

 



Share:

More Posts

Send Us A Message