چند خاطره از قصه پر غصه اعدام های دهه شصت

درآمد
در نظر داشتم در باره انتشار فایل صوتی زنده یاد آیت الله منتظری پیرامون رخداد مهم و فاجعه بار اعدام گروهی زندانیان سیاسی در تابستان سال 1367 به فرمان مستقیم و مکتوب آیت الله خمینی و واکنش بیت رهبر پیشین جمهوری اسلامی و رهبر فعلی و شماری از دست اندکاران آن زمان و این زمان به این سند مهم، چیزی بنویسم؛ اما، دیدم در این باب بسیار سخن گفته شده و من هم حرف تازه و تحلیلی بدیع ندارم، از این رو، بر آن شدم که چند خاطره از اوایل دهه شصت (زمانی که من در مجلس اول بودم) برای شما بگویم؛ خاطراتی که هر یک خود سندی تاریخی بر چگونگی و چرایی اسیرکشی آن سالهاست و فکر می کنم هر یک از آنها، خود، به تنهایی به اندازه چند مقاله مفید و روشنگر باشد. منتظری به درستی آن فاجعه سیاه را «بزرگترین جنایت در تاریخ جمهوری اسلامی» و عاملان آن را «جنایتکار» خوانده است اما باید افزود اعدام جمعی زندانیان سیاسی در تاریخ ایران و در نظام های حقوقی جهان بی مانند است.
از آنجا که اکنون پس از حدود سی و پنج سال با کمک حافظه از به یاد مانده ها می گویم، زمان دقیق و حتی ماه و سال خاطرات را به یاد نمی آورم، که البته چندان اهمیتی هم در گزارش واقعیت ها ندارد. با این همه تلاش می کنم به طور نسبی تقدم و تأخر زمانی را رعایت کنم.
*
در اوایل تیر ماه سال شصت بود که یکی از بستگان من از یکی از شهرهای شمال تماس گرفت که پسرش را دستگیر کرده اند و با نگرانی کمک خواست. در آن روزهای ملتهب کاری نمی شد کرد و حداقل از آدمی در موقعیت من کاری بر نمی آمد. از مادر جوان پرسیدم، مجتبی را کی بازداشت کرده اند؟ گفت در روزی که راهپیمایی برای حمایت از بنی صدر ترتیب داده شده بود. لازم به ذکر است که پس از برکناری آقای بنی صدر از فرماندهی کل قوا (که فکر می کنم 25 خرداد بود) مجاهدین در سراسر کشور با اعلام یک راهپیمایی خواستند از رئیس جمهور در حال سقوط حمایت کنند. مجاهدین، که حداقل اتحادشان را پس از چهاردهم اسفند 59 با رئیس جمهور وقت آشکار کرده بودند، به خوبی می دانستند که با حذف بنی صدر از ساختار قدرت و حکومت، آخرین حامی و پناهگاه خود را از دست خواهند داد.
به مادر جوان گفتم که نگران نباشید، مجتبی پیش از 30 خرداد بازداشت شده، هیچ خطری متوجه او نیست. هرچند این حرف از باب ایجاد آرامش و رفع نگرانی از خانواده و به ویژه مادر نگران و پریشان هم بود ولی بیش از آن اطمینان داشتم که واقعا جای نگرانی نیست. زیرا می دانستم که مجتبی عضو مجاهدین نیست (هرچند به رغم ارتباط فامیلی تا آن زمان نمی دانستم حامی مجاهدین است) و مهم تر در ایام پیش از اعلام جنگ مسلحانه این سازمان علیه حکومت و چند روز پیش از آغاز درگیری های خونین خیابانی بازداشت شده و دلیلی ندارد که با چنین آدمی برخوردی سخت بکنند. به مادر گفتم به زودی مجتبی آزاد خواهد شد.
چند ماهی گذشت اما خبری از جوان نشد. سرانجام اطلاع یافتم که او را به تهران منتقل کرده اند. چنین کاری عجیب می نمود. چرا که اولا او جرمی مرتکب نشده بود و اگر هم خلافی کرده و مثلا در یک راهپیمایی بدون مجوز شرکت کرده نباید چندان مهم باشد که او را به تهران منتقل کنند. این امر موجب نگرانی بود. در آن ایام اسامی اعدام شده و ارقام شان را روزانه در روزنامه ها (عمدتا اطلاعات و کیهان) می نوشتند. در حدی که پیگیری می کردم نام جوان را نیافتم. امکان جستجو و پیگیری جدی هم نبود. اوضاع آشفته تر و خشن تر و امنیتی تر از آن بود که مقامات قضایی و یا حکومتی به خواسته های یک نماینده معمولی، و آن هم نماینده ای که مغضوب هم هست، توجه کنند. با این همه، تقریبا یقین داشتم که به زودی رفع ابهام می شود و جوان آزاد خواهد شد.
*
زمان گذشت. در بهمن ماه 60 به مناسبت سالگرد انقلاب به زندانیان ملاقات دادند. مادر مجتبی نیز از شمال به تهران آمد تا با پسرش ملاقت کند. روزهای سخت و پر التهابی بود. پدرم این بانو را در رفتن به اوین و ملاقات پسرش همراهی کرد. اما چند روز طول کشید تا نوبت به او برسد. چنان که گفته می شد، به دلیل شلوغی و شمار فراوان مراجعه کننده، ملاقات ها به کندی انجام می شد. در نهایت وقتی نوبت به این مادر رسید، به او گفتند پسرت در اوین نیست و این بر نگرانی ها افزود.
برای روشن شدن ماجرا خودم با تلفن تماس گرفتم و کسی در زندان اوین حاضر نشد به سئوال من جواب دهد. ناگزیر با زحمت فراوان موفق شدم با آقای لاجوردی (اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب وقت مستقر در اوین) صحبت کنم. مشخصات را خواست. دادم. گفت فردا جواب خواهم داد. فردا در تماس تلفنی گفت این فرد کشته شده و در فلان قطعه بهشت زهرا (نام قطعه را الان به یاد نمی آورم) دفن شده است. زمانی که این سخنان بین ما رد و بدل می شد، مادر مجتبی در کنار من نشسته بود و با نگرانی و التهاب منتظر روشن شدن وضعیت پسر جو.انش بود. وقتی من با صدای بلند گفتم: بهشت زهرا؟! مادر درمانده متوجه شد و چنان پریشان شد که نمی توان وصفش کرد. با عصبانیت به لاجوردی گفتم: آخر چرا؟! او که کاری نکرده بود!! افزودم: اعدام شده؟ با خونسردی تمام جواب داد: نه، وقتی که او را از کمیته 14 به اوین منتقل می کردند، قصد فرار داشت و مأموران نیز تیراندازی کرده و او کشته شد.
تلفن قطع شد و من من ماندم و یک جهان حیرانی و پریشانی و ذهنی پر از سئوال. هنوز دقیقا از زندانها خبر نداشتم. فکر می کردم لابد اعدام شدگان مرتکب جرمی شده و دادگاه هم رسیدگی کرده و حکمی صادر کرده است. به ویژه که یقین داشتم در مورد مجتبی چنین حادثه ای رخ نداده است. پریشانی لحظه ای رهایم نمی کرد. با خود می گفتم مگر ممکن است در جمهوری اسلامی، چنین حوادثی رخ بدهد؟ البته فکر می کردم جوان را اعدام کرده و دروغ می گویند.
روز بعد در مجلس رفتم پیش آقای عرفانی (سید یونس عرفانی روحانی شمالی و رئیس کمیته چهارده تهران و نماینده طوالش در مجلس). ماجرا را با او در میان گذاشتم. هنوز جمله من تمام نشده بود که او گفت: لاجوردی دروغ می گوید، جوان را کشته اند و چون دلیلی بر اعدام ندارند، می گویند قصد فرار داشت، این حرف قطعا غلط است! او برای تثبیت حرف خود افزود: در باره این جوان چیزی نمی دانم ولی مأموران کمیته وقتی متهمی را تحویل می دهند، رسید می گیرند. با خوشحالی گفتم: ممکن است که رسید این جوان را به من بدهید؟ با قاطعیت گفت: خیر! قانونا نمی شود! با اصرار خواستم برای روشن شدن حقیقت این لطف را به من بکند. افزودم: در هرحال آن جوان زنده نمی شود ولی من هنوز نمی توانم باور کنم که به این سادگی آدم بکشند! در پی اصرار من، عرفانی (شاید برای آرام کردن من) گفت با مسئولان کمیته صحبت می کند، شاید راهی پیدا شود.
چند روز بعد با خوشحالی به من گفت در فلان روز و فلان ساعت سری به کمیته بزن و با فلان شخص صحبت کن، شاید به توافقی رسیدید. خبر خوشی بود و جای امیدواری.
در روز و ساعت مقرر به کمیته 14 (در یکی از مناطق جنوبی تهران) رفتم و با جوانی (که ظاهرا سمت بالایی در کمیته داشت) دیدار و گفتگو کردم. پس از صحبت های مقدماتی و احراز هویت گم شده من، او نیز با قاطعیت گفت حرف لاجوردی نادرست و دروغ است و ما او را تحویل داده و رسید هم داریم. بعد او مرا به اتاق دیگر برد و پرونده ا جلو من گذاشت و گفت می توانید پرونده را هم ببنید.
با شتاب پرونده را مرور کردم. فهمیدم جوان پس از تظاهرات احتمالا 27 خرداد از شهر خود به تهران آمده و در خانه دامادش بوده که (احتمالا تصادفی) بازداشت شده و مدتی در کمیته 14 زندانی بوده و بعد به زندان تحویل داده شده و رسید هم وجود داشت. قسمتی از بازجویی اش را هم خواندم. هیچ حرف خاصی در آن نبود. در واقع همان حرف هایی را زده بود که انتظار داشتم و درست بودند. او نه عضو گروهی بود و نه دست به اقدامات خشنی زده بود.
از مسئول مربوطه خواستم تا برگه رسید را به من بدهد. به سختی امتناع کرد. داستان را برای او تعریف کرده و گفتم من آن را برای افشاگری و انتشار نمی خواهم بلکه می خواهم به لاجوردی بدهم و می خواهم حقیقت برای من روشن شود. از من اصرار و از او انکار. سرانجام کپی برگه را به من داد. خیلی خوشحال شدم.
روز بعد تماس گرفتم و به آقای لاجوردی گفتم رسید تحویل مجتبی به اوین را دارم اگر تمایل داری برای شما می فرستم. یکه خورد. لحظاتی سکوت کرد. انتظار چنین برگی برنده ای را نداشت. گفت چگونه به دست آورده اید؟ گفتم مهم نیست ولی سند در اختیار من است. ظاهرا با اعتماد به نفس گفت باشد بفرست. آدرس داد و من هم فرستادم. چند روز تماس گرفتم ولی لاجوردی حاضر نشد جواب تلفن را بدهد. هرچند برای من روشن بود که او هرگز جواب نخواهد داد ولی طی چند هفته بارها تماس گرفتم و او هرگز جواب نداد. منشی او هر بار یک بهانه ای می آورد.
*
با این همه، دغدغه کشف حقیقت هرگز رهایم نکرد. چندی بعد (احتمالا اواسط سال 61) به دیدار آقای مصطفی محقق داماد رئیس بازرسی کل کشور رفتم. آقا مصطفی (فرزند آیت الله سید محمد محقق داماد) را ار قدیم در قم می شناختم. او یک عالم دینی و در عین حال دانشگاهی محترم و معقولی است و (مانند دیگر اعضای خانواده اش) از همان زمان تا کنون با سیاست های تندروانه جمهوری اسلامی در هیچ زمینه موافق نبوده و نیست.
ماجرای جوان فامیل را با ایشان در میان گذاشتم. او هم کلی درد دل کرد و نمونه هایی از افراط در اعدام ها و آزارهای زندانیان گفت. به شدت نگران و عصبانی بود. گفت تردید نکنید که آن جوان کشته شده است و بعد کلی از لاجوردی شکوه کرد و گفت او هرگز به سئوالات ما جواب نمی دهد و اصولا او پاسخگوی کسی و جایی نیست. با این حال آقا مصطفی گفت نامه ای خطاب به من بنویسد و ماجرا را تعریف کنید و من اقدام می کنم ولی انتظار نداشته باشید که لاجوردی جواب بدهد.
در پایان آقای محقق توصیه کرد با آقای مرویان (معاونش) هم صحبتی بکنم. آقای مرویان را از قم می شناختم. او هم یک روحانی بود و از همان زمان در دستگاه قضایی بود و در دوران آقای هاشمی شاهرودی معاون اول رئیس قوه قضایی بود.
در اتاق کار آقای مرویان با ایشان دیدار و گفتگو کردم. با نقل ماجرای مورد نظرم، کلی از اوضاع گله کردم و این که در زندانها چه می گذرد و از شنیده ها و شایعات گفتم (این گفتم شنیده و شایعات برای این است که در آن زمان حتی من به عنوان نماینده مجلس اطلاعات دقیق و مستندی از واقعیت های قضایی و امنیتی و نظامی و امور جنگ نداشتیم. هرچند این واقعیت در باره تمام نمایندگان صدق نمی کرد. ما نمایندگان غیر خودی و نامحرم بودیم).
در هرحال با حرفهای من سر درد دل آقای مرویان نیز باز شد. او هم کلی از اتفاقات عجیب و غریب نقل کرد. از جمله گفت: آقا! نمی دانید چه کرده اند! زن حامله را اعدام کرده اند . . . پس از ذکر نمونه هایی گفت: اگر مردم از این حوادث خبردار شوند، دیگر نه برای اسلام آبرویی می ماند و نه برای انقلاب و نه نظام. بعد افزود: برای این که برخی از این پرونده ها به دست کسی نیفتد، آنها را آتش می زنیم! در مورد خواسته من او نیز حرفهای آقای محقق را تأیید کرد و کلی از لاجوردی شکوه کرد و گفت او به هیچ سئوالی جواب نمی دهد.
*
البته به تدریج برخی ماجراهای زندانها روشن می شد و ما جسته گریخته چیزهایی می شنیدیم ولی باز گزارشات مستند بسیار کم بود و از سوی دیگر هنوز امیدهایی وجود داشت و حداقل من فکر می کردم که در باره مسائل زندانها مبالغه می شود و به هرحال اشتباهات نیز برطرف و یا جبران می گردد. به ویژه که من هنوز به آیت الله خمینی امیدوار بودم و فکر می کردم این حوادث یا بدون اطلاع و نظر ایشان انجام می دهد و یا در مجموع محصول گریزناپذیر انقلاب و هرج و مرج و بلاتکلیفی در نهادهای حکومتی از یک سو و واکنشی مقطعی به رفتارها و اقدامات مخالفان و به طور خاص ترورها و اقدامات تخریبی و تروریستی مجاهدین است. در هرحال هنوز ابعاد فاجعه، به گونه ای که بعدها دانستم، در آن سالها برای من حتی قابل تصور نبود.
در هرحال از آنجا که حداقل یک نمونه از اسیرکشی داشتم (و همان نیز آرامش را از من سلب کرده بود)، همواره برای کشف حقیقت تلاش می کردم و می خواستم بدانم جوان مورد نظر ما واقعا جرمی مرتکب شده؟ اعدام شده؟ شکنجه شده و احیانا زیر شکنجه مرده؟ و به هر تقدیر چه بلایی بر سرش آمده است؟
فکر می کنم سال 61 بود که شایعات مربوط به اعمال شکنجه در زندانهای ایران و از جمله اوینِ لاجوردی شدت گرفته بود و شکایات مختلف از نواحی مختلف می رسید. هرچند من در کمیسیون مرتبط (مثلا قضایی و یا اصل نود) نبودم تا در جریان شکایات قرار بگیرم ولی از برخی گزارشها با خبر می شدم. از جمله به دلیل شکایات انبوه مردم گیلان از ابوالحسن کریمی دادستان انقلاب وقت گیلان و جنایاتی که او مرتکب شده بود، کمیسیون قضایی مجلس طی چند جلسه به شکایات و کارنامه او رسیدگی کرد و از جمله حضور مؤثر آقای محقق داماد به عنوان رئیس بازرسی کل کشور و ارائه مستند اعمال خلاف قانون و شرع کریمی در گیلان، ستاره اقبال کریمی افول کرد و در نهایت به برکناری اش منتهی شد. البته مقاومت های زیادی صورت گرفت (از سوی جریانهای تندرو در گیلان و تهران) و به همین دلیل فکر می کنم یک سال طول کشید تا لاجوردی گیلان (کریمی) برکنار گردد. بیفزایم بعدها کریمی ترور شد.
در ارتباط با شایعات شکنجه سرانجام آیت الله خمینی یک گروه سه نفره را مأمور رسیدگی به این موضوع در اوین کرد. یکی از این سه نفر مرتضی فهیم کرمانی بود که نماینده کرمان در مجلس بود. نام دو نفر دیگر را دقیقا به یاد نمی آورم ولی فکر می کنم یکی از آنان سید هادی خامنه ای بود.
هادی خامنه ای رئیس کمیسیون اقتصاد و دارایی بود و من هم عضو آن بودم. هرچند خصلت فردی آقا هادی و بیشتر مواضع متضاد فکری و سیاسی مان اجازه نمی داد که رابطه گرم و صمیمی داشته باشیم ولی گاهی با هم صحبت می کردیم و از جمله در آن ایام که موضوع شکنجه داغ بود، یک بار با هم صحبت می کردیم و من به شدت معترض بودم. ایشان به شدت موضوع اعمال شکنجه را منکر بود و می گفت شکنجه ای وجود ندارد. به استناد شواهدی که داشتم انکارش را به چالش کشیدم. در نهایت وقتی دید راهی برای انکار نمانده، گفت: بله! تعزیر هست ولی این که شکنجه نیست! بعد برای این که اعتماد به نفسش و در واقع حقانیتش را نشان دهد، فاتحانه و با افتخار گفت: من خودم در اوین تعزیر می کنم! تازه دانستم که آقای هادی خامنه ای خود یکی از شکنجه گران اوین است. (این که او به عنوان قاضی حکم تعزیر می داده و یا تعزیر هم می کرده، نمی دانم). یک بار هم هادی غفاری در همان ایام همین جمله را به من گفت. یعنی گفت در اوین تعزیز می کنم.
شاید سالی از مأموریت گروه سه نفره برای رسیدگی «شایعه شکنجه» گذشته بود، یک بار آقای فهیم را در راهرو مجلس دیدم. بی اختیار به طرفش رفتم و پس از سلام و علیک، گفتم می خواهم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم. گفت در چه موردی؟ گفتم در باره زندانها. لحظه ای سکوت کرد و گفت باشد. رفتیم روی سکوی پای دیوار راهرو بیرون مجلس نشستیم. من همان داستان جوان فامیل را بازگو کردم. در حین بازگویی ماجرا، آقای فهیم مردی را که از فاصله تقریبا دور حرکت می کرد، خطاب قرار داد و با اشاره او را به طرف خودش خواند. مرد (که میانسال می نمود) به طرف ما آمد و وقتی مقابل ما ایستاد، فهیم به او گفت فلانی (اشکوری) هم مشکلی چون شما دارد و بعد رو به من کرد و گفت ایشان (آن مرد) هم دخترش را به احتمال زیاد زیر شکنجه در زندان از دست داده است. البته فهیم او را اجمالا معرفی کرد. او پست مهم دولتی داشت. مرد به محض شنیدن داستان دخترش، چهره اش درهم شد و ناراحت. به اشاره فهیم داستان جوان گمشده ام را برای آن مرد بازگو کردم و بعد او هم اشارتی به دختر جوان گمشده اش کرد و توضیح داد که چه رخ داده و مسئولان چه دروغ ها گفته اند تا راز قتل زیر شکنجه دختر مکتوم بماند. وقتی گفت که حتی جنازه اش را تحویل نداده اند تا خانواده آخرین بار دخترشان را ببینند، به شدت منقلب شد و نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد. چنان گریست که گویی در همان لحظه دخترش را از دست داده است.
وقتی آن مرد رفت، صحبت من و فهیم ادامه یافت. او هم گفت بی تردید فامیل شما زیر شکنجه مرده و گرنه به شما دروغ نمی گفتند. بعد در باره مأموریت گروه فهیم از زندانها پرسیدم. او شرحی در این باره داد. او گفت طی بازدید از زندان اوین و برخی بیمارستانها شواهد زیادی به دست آوردیم که نشان می داد که شکنجه به وفور اعمال شده به گونه ای که افرادی زیر شکنجه مرده اند و بسیاری ناقص العضو شده و به هر حال آسیب های جسمی و روانی زیادی دیده اند. فهیم افزود که ما گزارش تحقیق خودمان را به «امام» دادیم و بعد از چند روز امام مسئولان و ما را احضار کرد و لاجوردی را هم خواست. امام از ما خواست گزارش خودمان را ارائه دهیم و دادیم. امام از لاجوردی توضیح خواست. او که ناراحت شده بود گفت آقا! ما تعزیر کرده ایم نه شکنجه و امام با عصبانیت گفت: شما جنایت کرده اید نه تعزیر!. فهیم گفت پس از آن جلسه امام دستور برکناری لاجوردی را دادند.
با شگفتی از آقای فهیم پرسیدم: پس چرا تا مدتها لاجوردی بر سرکار بود و تغییر نکرد؟ گفت بعضی ها مانع شدند. گفتم مثلا کی ها؟ فهیم سکوت کرد و روشن بود که نمی خواست چیزی بگوید. آخر اینان آدمی چون من را غیر خودی می دانستند و گفتن برخی اسرار مگو به غیر خودی ها برایشان دشوار بود. بالاخره فهیم سکوتش را شکست و گفت حاج احمدآقا که حامی لاجوردی بود.
*
مدتها بعد به مناسبتی همراه آقای محمد محمدی گرگانی (نماینده گرگان) با آقای خامنه ای (رئیس جمهور) در دفتر کارش دیداری داشتیم. انگیزه آن دیدار و موضوع گفتگو البته چیزی دیگری بود ولی در آنجا موضوع گفتگو به انتقاد من از دولت و رئیس جمهور (و به طور خاص هاشمی و خامنه ای) کشیده شد و من مدعی شدم که شما رئیس جمهور هستید و سوگند خورده اید به قانون اساسی وفادار باشید و مجری قانون باشید ولی در عمل این همه قانون شکنی می شود و شما (و آقای هاشمی) نه تنها مانع نمی شوید بلکه مستقیم و غیر مستقیم حامی همان ناقضان قانون هستید. بعد نمونه هایی نقل کردم و از جمله همان داستان قدیمی لاجوردی و جوان فامیل را و افزودم که حتی رئیس بازرسی کل کشور از پاسخ خواستن لاجوردی عاجز است.
آقای خامنه ای در پاسخ من در این مورد چیزی نگفت ولی وقتی از دفتر کارش بیرون آمدیم، آمد دم درب و مرا فراخواند و گفت در مورد همان جوان فامیل تان گزارشی بنویس و من پیگیری خواهم کرد. من که به دلیل مباحث پیش آمده عصبانی و برافروخته بودم، پس از لحظه ای سکوت، گفتم: باشد اما یقین دارم شما هم یا اقدامی نمی کنید و یا به جایی نمی رسد. او باز هم اطمینان داد که رسیدگی خواهد کرد.
روز بعد گزارشی جدید همراه همان نامه به بازرسی کل کشور تهیه کرده و برای دفتر رئیس جمهور پست کردم. مدتی گذشت و خبری نشد. از طریق یکی از مسئولان دفتر، محمدی نام که با من آشنایی قبلی داشت و در همان روز او را در دفتر خامنه ای دیده بودم، پیغام فرستادم و او هم روز بعد گفت «آقا» گفته اند که نامه ای دریافت نکرده ام و به فلانی بگویید دوباره بفرستد. بار دوم همان گزارش را پست کردم ولی باز هم خبری نشد. بار دیگر به آقای محمدی گفتم چه شد؟ نامه دریافت شد؟ پس از پرسیدن از «آقا» باز هم پاسخ منفی داد ولی خود او اصرار کرد لابد اشتباهی شده و خواهش می کنم بار دیگر بفرستید. با عصبانیت گفتم: آقای محمدی! مگر من بچه ام؟! یعنی چه که دو نامه با پست سفارشی هنوز به دفتر رئیس جمهور نرسیده است؟ دیگر دلیلی ندارد که بار سوم بفرستم. سرانجام با اصرار آن دوست قدیمی قبول کردم ولی شرط کردم که به او بدهم و او خود شخصا به دست آقای خامنه ای بدهد. گفت چرا چنین شرطی می گذارید؟ گفتم برای این که می خواهم اتمام حجتی باشد و در قیامت آقای خامنه ای نگوید من چیزی دریافت نکرده ام و از همه چیز بی خبر بودم.
به هرحال برای سوم هم نامه را فرستادم ولی به او گفتم یقین دارم که هرگز نامه نخواهد رسید و من هم هرگز پاسخی نخواهم گرفت. دقیقا همین طور شد. نشان به این نشان که الان حدود 32 سال از آن زمان گذشته و هنوز نامه من به دفتر رئیس جمهور نرسیده و صد البته من هم هنوز پاسخی نگرفته ام!
منتشر شده در زیتون

Share:

More Posts

Send Us A Message