«معمای دو محمد»؛ طبل میان تهی

درآمد
در این نوشتار به موضوعی می پردازم که به نوعی به واقعیت تاریخی نبی اسلام ربط دارد و آن دعوی «معمای دو محمد» است. با این توضیح کوتاه: ادعا شده که محمدبن حنفیه از روی الگوی محمدبن عبدالله ساخته و پرداخته شده و از آنجا که محمد پیامبر موهوم و جعلی است، ناگزیر محمد حنفیه نیز برساخته و ساختگی است. ادلّه چنین ادعایی نیز انکشاف برخی مشابهت ها بین این دو شخصیت در منابع اسلامی است. به عبارت دقیق تر ادعا این است که چون بین دو محمد مورد ادعای منابع اسلامی، مشابهت های فراوان و استثنایی دیده می شود، می توان نتیجه گرفت که این دو یکی هستند و یا دومی از روی الگوی اولی ساخته و پرداخته شده است. البته عکس آن نیز محتمل دانسته شده است.
این نظریه در کتاب «آغاز ستایش علی و شکل گیری عباسیان» اثر ریموند دکوین مطرح شده است. البته او نیز ظاهرا تحت تأثیر کتابی دیگر با عنوان «مقدمه فی التاریخ الاخر» (انتشار در سال 1984 میلادی) اثر یک محقق عرب به نام سلیمان بشیر بوده است که من فعلا بدان دسترسی ندارم تا بدانم این نویسنده عرب چه گفته است.
اخیرا آقای ب. بی نباز (مترجم کتاب مورد اشاره دکوین) در مقاله ای با عنوان «معمّای دو محمد» (منتشر شده در تارنمای «ایران امروز» در شهریور 98) همان نظریه را البته به شرحی بازگویی و بازنویسی کرده است. ایشان در این مقاله، به برگرفتگی نوشتار خود، از اثر دکوین نیز اشاره کرده است.
در کتاب دکوین و نیز مقاله جناب بی نیاز، مطالب مختلف و متنوعی آمده که فعلا به هیچ یک از آنها کاری ندارم. از جمله آقای بی نیاز، به پیروی از دکوین و دیگر مشایخ اناره، برای تبیین این دعوی گزاف که چگونه محمد قلابی دوم از محمد موهوم اولیه برساخته شده است، به نحو شگفت انگیزی، به انواع خرافه ها و روایات جعلی و افسانه آمیز و حداقل غالبا مشکوک و مبهم و یا بی سند حول شخصیت محمدبن حنفیه و پسرش ابوهاشم البته او نیز حول شخصست مختار و «فرقه کیسانیه» آویخته است. به گونه ای که اقوال تاریخی و منابع روایی حکایت می کنند، کیسانیه در اواخر قرن اول هجری و در نیمه نخست قرن دوم، در جنبش ضد اموی باگرایش هاشمی – علوی مشارکت داشته اند. این اخبار و به ویژه با اشاره به اخباری که به نحو مبهم و مشکوک از باورهای ظاهرا شیعی و صوفیانه و غالیانه کیسانیه نشانی دارند و با توسل به انواع توهمات و یا تفسیرهای من درآوردی، کوشش شده است که با یک تیر دو نشان را هدف بگیرند. از یک سو، تلاش شده تا به بهانه اوهام پیرامون شخصیت محمد حنفیه و حتی به هم بیختن راست و دروغ، محمد اول یعنی محمدبن عبدالله پیامبر مسلمانان به چالش کشیده شود و از سوی دیگر، واقعیت تاریخی شخصیتی به نام محمدبن علی (مشهور به محمدبن حنیفه) بی اعتبار و حداقل مشکوک بنماید برای اطلاع دقیق تر می توان به کتاب دکوین و نیز مقاله جناب بی نیاز مراجعه کرد.
فعلا مرا با این مدعیات کاری نیست و فقط می پردازم به اصل مدعای «معمای دو محمد» که خوبشختانه جناب بی نیاز محورهای اصلی آن را در 18 مورد (البته در متن 19 مورد آمده که ظاهرا اشتباه است) خلاصه کرده و این تلخیص، ما را از هر نوع نقل قول مستقیم و ارجاع به قطعات مقاله ایشان و یا توضیحات مفصل دکوین، «بی نیاز» می کند.
عنوان این فصل نوشتار جناب بی نیاز این است: «شباهت های هر دو محمد در زندگینامه شان» [طبق روایات اسلامی]. منابعی که ایشان معرفی کرده از منابع اسلامی عبارت اند از: تاریخ طبری، طبقات ابن سعد، سیره ابن هشام، «کتاب اصول النحل» ناشی اکبر و «اخبارالدوله العباسیه». با سه منبع اول، آشنا هستم ولی چهارمی را اصلا نمی شناسم و پنجمی را فقط در منابع گروه اناره دیده ام و اطلاع دقیقی از آن ندارم. بیفزایم نمی دانم که آقای بی نیاز خود از این منابع مستقیما استفاده کرده و یا از منابع دکوین رونویسی کرده است.
در هرحال اکنون، به انگیزه حل معمای مفروض دو محمد، در زیر بندهای هجده گانه را عینا می آورم و در باره هر یک شرح لازم ارائه خواهم کرد و داوری نهایی را بر عهده اهل تحقیق و نظر وا می نهم:

1- هم محمد پیامبر و هم محمدبن حنفیه هر دو در مکه گرفتار دشمنانشان می شوند.
این مدعا اشارتی است به ماجرای هجرت نبی اسلام در سال سیزدهم بعثت از مکه به مدینه و نیز گرفتاری محمد حنفیه در مکه به سال 66 هجری. از آنجا که به گفته نویسنده مقاله «معمای دو محمد»، «مهمترین حادثه ای که این دو محمد را به هم گره می زند، حادثه¬ی اسارت آن ها در مکه و رهایی آن هاست»، بندهای اصلی و مهم این فهرست به این موضوع اختصاص یافته است. با این حال در ذیل هر عنوان به موضوع آن می پردازم تا به مدعیات به طور دقیق و منطبق با تفکیک های نویسنده رسیدگی شده باشد.

2- هردو توسط یک گروه 70 نفری (یا 72 نفری) از گرفتاری رها می شوند.
به شرحی که خواهد آمد، دانسته می شود که چنین قیاسی و حتی طرح چنین مشابهتی، بسی شگفت است! این دو ماجرا کمترین شباهتی با هم ندارند؛ جز آن که هر دو در مکه اتفاق افتاده اند.
به رغم آن که ماجرای هجرت نبوی از مکه به مدینه، از چنان شهرتی برخوردار است که عموما از آن اطلاع دارند، در اینجا ناگزیر به تناسب مقام، در آغاز شرحی در این باب می آورم و سپس اشارتی به ماجرای گرفتاری محمدبن حنفیه در 66 سال بعد باز در مکه می کنم تا امکان مقایسه و مشابهت مورد ادعا فراهم شود.
مسلمان شدن تنی چند از خزرجیان یثرب و نفوذ اسلام در آن شهر و به دنبال آن انعقاد دو پیمان یثربیان با پیامبر زمینه های هجرت پیامبر را فراهم کرد. در سال یازدهم، در موسم حج، شش تن از خزرج با محمد آشنا شده و اسلام گزیدند و به شهر خود بازگشتند. آنان قبیلة بزرگ خزرج را به اسلام فراخواندند و کسانی نیز از این طایفه اسلام آوردند.
در موسم حج سال بعد (سال دوازدهم بعثت)، دوازده تن به مکه آمدند و با پیامبر دیدار کردند و طی انعقاد پیمان نامه ای با آن حضرت، که بعدها به «پیمان عقبه اول» مشهور شد ، با وی بیعت کردند. طبق این پیمان، خزرجیان متعهد شدند که شرک نورزند، دزدی نکنند، مرتکب زنا نشوند، فرزندانشان را نکشند، تهمت و افترا نزنند و ترک معروف نکنند. هنگام بازگشت آنان مُصعب بن بن عُمیر (از یاران جوان و خوشنام پیامبر) نیز به یثرب آمد و به آموزش آئین نو اهتمام ورزید. گروه زیادی از خزرج و اوس در یثرب مسلمان شدند. سال بعد (سال سیزدهم بعثت)، شماری از مسلمانان مدینه (از هر دو قبیلة اوس و خزرج)، که حدود هفتاد تن بودند ، به مکه آمدند و با پیامبر دیدار و گفتگو کردند و پیمان مهم دیگری با وی بستند، که بعدها به «عقبة دوم» شهرت پیدا کرد، و با پیامبر بیعت کردند. طبق این پیمان، یثربیان متعهد شدند از محمد اطاعت کنند و به حمایت نظامی از او برخیزند. از آن جا که این بیعت و پیمان یک پیمان و عهد نظامی بود، آن را «بیعه الحرب» نیز گفته اند. به دنبال این پیمان، قرار شد که محمد و مسلمانان پیرو او از مکه به یثرب کوچ کنند.
با آماده شدن زمینه های هجرت، محمد شبانه به طور نهانی از مکه خارج شده و به سوی یثرب حرکت کرد. از آنجا که بزرگان قریش در «دارالندوه» (مجلس شورای سنتی قریش) تصمیم گرفته بودند محمد را شبانه و در بستر و به طور جمعی به قتل برسانند تا کار ثارخواهی قبیله بنی هاشم از قاتلان (ثارخواهی یا طلب خون از سنت های دیرپای عرب بوده واسلام آن را لغو کرد) دشوار و یا ناممکن شود، محمد با جایگزینی نزدیک ترین و در عین حال فداکارترین خویش خود یعنی علی بن ابی طالب به جای خود در خوابگاهش، مخفیانه همراه یکی دیگر از نزدیکانش یعنی پدر همسرش ابوبکر، از مکه خارج شده و برای رد گم کردن مدتی در شکاف کوهی به نام «غار ثور» خود را از انظار گماشتگان قریش، که در پی او آمده بودند، نهان می کند و پس از رفع خطر به سوی مقصدش یعنی یثرب حرکت می کند. این اصل ماجراست که در منابع مختلف (کوتاه و یا بلند) آمده و هر علاقه مندی می تواند به سادگی در منابع عربی و پارسی آن را بیابد.
اما ماجرای کاملا متفاوت محمدبن حنفیه در مکه. در جریان جنبش مختاربن ابی عبید ثففی در سال 66 هجری، محمدبن علی (مشهور به محمد حنفیه) در مکه بود. از آنجا که در این زمان عبدالله بن زبیر، که در مکه پرچم خلافت برافراشته بود، از یک سو با خلافت اموی عبدالملک بن مروان در شام می جنگید و از سوی دیگر جنبش مختار در کوفه او را با چالش جدی مواجه کرده بود، تلاش می کرد برای اخذ مشروعیت سیاسی از بنی هاشم بیعت بستاند. در آن زمان علی بن حسین (زین العابدین) در انزوای کامل سیاسی بود و در امور سیاسی جاری دخالتی نمی کرد از این رو ابن زبیر تصمیم گرفت از دو شخصیت معتبر و فعال هاشمی و علوی در مکه یعنی عبدالله بن عباس و محمدبن علی (ابن حنفیه) برای خلافت خود بیعت بگیرد. اما این دو شخصیت مخالفت کرده و تن زدند. ابن زبیر تهدید به اعمال زور کرد و اعلام کرد در صورت امتناع، کشته خواهند شد و حتی تهدید کرد که آنان را در آتش خواهد سوخت. از این رو محمد با گروهی از همراهانش در جایی در کعبه (گفته شده در محل زمزم) پناه گرفت و هدف آن بود که در پناه امن کعبه، از شرّ ابن زبیر و احیانا قتل در امان باشد.
زمانی که این ماجرا طولانی شد و هیچ یک از دو طرف از موضع خود کوتاه نیامدند، محمد با ارسال نامه ای، از مختار در کوفه کمک خواست. مختار نیز گروهی را برای نجات محمد (در این زمان محمد عملا و رسما امام و پیشوای مختار شمرده می شد) به مکه اعزام کرد. مختار، نخست گروهی به عنوان پیشگام، که شمارشان را حدود هفتاد نفر گفته اند، به مکه فرستاد و بعد نیز حداقل دو گروه دیگر را در پی شان اعزام کرد و این سه گروه در مکه به هم پیوسته وارد مسجدالحرام شده و در نهایت ابن حنفیه و دیگر محاصرشدگان را آزاد کردند. از آنجا که این افراد از چوب دستی های خود به عنوان سلاح استفاده کرده بودند، بعدها به اینان «خَشَبیه» (و نه البته خشابیه) گفته شد و عملا تحت عنوان یک فرقه معرفی شدند. یکی از عناوین گروه مختار، همین خشبیه است. نیز گفتنی است که به روایت طبری، نام این سلاح چوبی «کافرکوبات» بوده که نامی است پارسی. دلیل نیز آن بوده که بخش مهمی از یاران مختار ایرانی بودند و از این رو این افراد از سلاح خود با نام ایرانی استفاده کرده اند. کافرکوبات یعنی سلاح کوبنده کافران.
حال باید دید که بین این دو حادثه چه شباهتی وجود دارد. ظاهرا دو چیز در این دو داستانی که بین شان 66 سال فاصله است، مشترک است. یکی این که هر دو واقعه در شهر مکه رخ داده و دیگر این که عدد هفتاد در هر دو وجود دارد.
اما در باره عدد هفتاد که مورد تأکید مدعی است. اولا، در تعداد دعوت کنندگان از نبی اسلام برای هجرت به یثرب، اختلاف است ولی با تسامح می توان با قید «حدودا» با آن توافق کرد. اما در ارتباط با ماجرای محمد حنفیه، داستان کاملا متفاوت است. هرچند گروه نخست را حدود هفتاد نفر گفته اند، ولی مجموع کسانی که در گروه اعزامی به مکه بودند، به مراتب بیشتر بودند (حدود هزار نفر گفته اند). این جمع هزار نفره در قالب یک گروه وارد مکه شده و عمل کرده اند؛ در این صورت، روشن نیست که با چه منطقی می توان به عدد گروه اول اعتبار داد و روی آن مانورکرد و مجموعه را از یاد برد و نادیده اش گرفت؟ ثانیا، می توان پرسید تکرار دو عدد هفتاد در دو حادثه کاملا متمایز و در دو مقطع مختلف، واقعا به معنای مشابهت بین این رویداد است؟ اگر چنین باشد، لابد باید بین تمام اعداد هفتاد در تمام رویدادهای تاریخی، نوعی بستگی و یا مشابهت یافت و به استناد آن آسمان را به ریسمان گره زد. مثلا، می توان گفت که عدد مشهور 72 تن مقتولان کربلا با واقعه هجرت و نیز ماجرای اعزام گروه هفتاد نفری مختار برای رهایی محمد حنفیه ارتباط و حداقل مشابهت هست. البته اگر هم واقعا چنین مشابهت ها معنادار باشد، می بایست دلایل و حداقل قراین و شواهد معتبر و قانع کننده برای معنادار کردن حوادث مشابه ارائه داد. نیز لابد باید نتیجه گرفت که این سه عدد در سه حادثه مختلف، در چهارچوب اندیشه گنوسسیم و مندائیسم (دو محور تحلیلی گروه اناره) ربط پیدا می کنند! از قیاسش خنده آمد خلق را!
نکته بس مهم دیگر آن است که نویسنده در جایی از تعبیر «اسارت» در باره پیامبر اسلام استفاده کرده است. هرچند عبارت «گرفتاری» در باره هر دو محمد تا حدودی منطبق است ولی تفاوت ماهوی بین آن دو هست. به ویژه تعبیر «اسارت» در باره حضرت محمد به کلی غلط است. او نه اسیر شده بود و نه حتی دستگیر، او با اراده و انتخاب خود و با تدابیر هوشمندانه ای از مکه خارج شد (هرچند ناگزیر) اما محمد دوم گرچه با اراده خود در کعبه پناه گرفته بود ولی عملا در اسارت ابن زبیر افتاده بود.
از همه مهمتر، گروه اعزامی کوفه محمد حنفیه را از اسارت نجات داد ولی محمد نبی را چه کسانی رهایی دادند؟ شرکت کنندگان در دو عقبه، هرچند زمینه های هجرت را فراهم کردند، ولی اینان هیچ نقشی در خروج پیامبر از مکه نداشتند. به احتمال زیاد حتی از این خروج نیز بی خبر بودند. راستی چگونه و با چه معیاری می توان هفتاد نفر حاضر در عقبه دوم را با هفتاد نفر آزادکننده محمدبن حنفیه مقایسه کرد و یا بین شان مشابهت معناداری دید؟ ظاهرا ضرب المثل مشهور ایرانی «ماست و دروازه» در این مورد صادق است.

3- فردی به نام ابن عباس در هر دو حادثه حضور دارد که البته قادر به دیدن هیچ کس نیست. ابن عباس یک بار پسر محمدبن حنفیه است که کور است، و بار دیگر، ابن عباس عموی پیامبر است که او هم به دلیل تاریکی هیچ کس را نمی تواند ببیند.
این فقره دیگر واقعا شاهکار است! داستان مشهور خَسن و خُسین هر سه دختران مغاویه اند، در اینجا مصداق پیدا کرده است. عبدالله بن عباس در ماجرای هجرت پیامبر وفق روایت مشهور سه ساله بوده و چگونه کودک سه ساله می توانسته در رهایی محمد از اسارت نقش داشته باشد؟ وانگهی، او از چه طریق چنین نقشی ایفا کرده است؟ آیا در شمار میزبانان اهل یثرب در عقبه دوم حضور داشته است؟ اصولا منبع این خبر کجاست؟ شگفت است که ابن عباس عموی پیامبر دانسته شده است. گرچه احتمال دارد بین «عباس» و «ابن عباس» (پدر و پسر) خلط شده باشد ولی باز ایفای چنین نقشی برای عباس بن عبدالمطلب نیز قطعا باطل است و نادرست. البته عبدالله بن عباس در ماجرای ابن زبیر و بیعت خواستنش از او و ابن حنفیه در مکه، حضور داشته که داستانی است کاملا متفاوت و هیچ ربطی به ماجرای مکه و هجرت پیامبر ندارد. کوری و یا کم بینایی ابن عباس نیز در اواخر عمر البته در منابع مختلف آمده ولی (راست و یا ناراست) ربطی با موضوع مورد بحث ندارد و حداقل آن است که این ضعف بینایی در سه سالگی نبوده است.
اما شگفت تر از همه آن که، گفته شده ابن عباس پسر محمدبن حنفیه دانسته شده است. این دیگر شاهکار در شاهکار است! البته آقای بی نیاز مطلب را به طبقات ابن سعد ارجاع داده ولی، چون آدرس دقیق (جلد و صفحه) ندارد، امکان یافتن آن آسان نیست. بسیار بسیار بعید است که شخصیتی چون ابن سعد مرتکب چنین اشتباه فاحشی شده باشد، ولی حتی اگر هم چنین باشد، شنونده باید عاقل باشد! در هرحال وفق اقوال مشهور عبدالله بن عباس سه سال پیش از هجرت در مکه زاده شد و محمد حنفیه در سال 16 هجرت در مدینه. بدین ترتیب، این که چگونه فردی که حدود 19 سال مهتر است، می تواند پسر شخص کهتر باشد، خدا عالم است!
نکته آخر این که، از ویژگی های گرو اناره آن است که مطالب و ادبیات خود را چنان با افسانه ها و ژانر داستان و اسطوره می آمیزند، که در عمل، تشخیص مستندات تاریخی و افسانه ها دشوار می نماید. چند جمله یاد شده در این بند نمونه روشنی از این گونه ادبیات است.

4- در هر دو حادثه، یک هوادار پر شور از جمع می خواهد که جنگ علیه دشمنان باید بی درنگ آغاز شود. در هر دو حادثه آزادسازی، نه محمد پیامبر اجازه جنگ می دهد [چون فرمانی از خدا دریافت نکرده] و نه محمدبن حنفیه خواهان جنگ است، به خاطر حفظ حرمت مکان مکه.
در این مورد نیز اشتباه در اشتباه رخ داده است. فکر می کنم که اگر آقای بی نیاز خود مستقیما به منابع اسلامی (حتی چند منبع دم دستی) مراجعه می کرد، احیانا مرتکب چنین اشتباهات آشکاری نمی شد.
بگذریم که دقیقا دانسته نیست «این هوادار پرشور» و جنگ طلب چه کسی بوده است، از قضا، چنان که عموم مفسرین گفته اند، درست پس از واقعه بیعت عقبه دوم (بیعه الحرب)، آیه 39 سوره حج نازل شده که دقیقا برخلاف تصور نویسنده، نخستین آیه نازل شده در باب «جهاد» است که در آن به مؤمنان اجازه داده می شود تا با دشمنانی که مسلمانان را به ناحق از شهر و خانه شان اخراج کرده و به آنان ستم روا داشته اند، بجنگند.
اما گفتنی است که، باز برخلاف نظر نویسنده، عدم پیشدستی در جنگ، یک سنت قرآنی و نبوی بوده و شخص پیامبر و یاران او آن را در حد امکان رعایت می کرده اند. در دوران بعد و به ویژه در تمام جنگهای سه گانه عصر خلافت امام علی، این سنت دقیقا رعایت شده است. حتی در کربلا نیز امام حسین این قاعده را به درستی رعایت کرده است. از این رو عدم آغاز جنگ، ربطی به داستان هجرت پیامبر ندار و البته در ماجرای گرفتاری محمدب حنفیه، به رغم تمایل برخی – و نه البته یک هوادار پرشور – به مقاومت نظامی در برابر زورگویی های ابن زبیر، البته ابن حنفیه قاطعانه با آن مخالفت کرد. این مخالفت نیز دو دلیل داشت. یکی حفظ حرمت کعبه (به دلیل قرآنی حرمت جنگ در کعبه و مسجدالحرام) و دیگر این که اصولا ابن حنفیه اهل جنگ و اعمال خشونت برای رسیدن به اهدافش نبوده است. اسناد آن در منابع مربوط به زندگی نامه محمد حنفیه پر شمار است. از ایرادهای وارده بر ابن زبیر آن است که چگونه حاضر شد در محدوده حرم جنگ رخ دهد و در منطقه حرم با دشمانش بجنگد.

5- محمد پس از رهایی به غاری در کوه ثور پناه می برد و محمدبن حنفیه به دره ای در منا یا دره ی علی.
در این مورد نیز پیش از این توضیح داده شد. تا آنجا که به یاد دارم محل اختفای پیامبر «غار ثور» بوده و نه «کوه ثور» گرچه غار ثور در کوه ثور قرار گرفته بود. وانگهی، محمد حنفیه پس از رهایی از گرفتاری ابن زبیر، در جاههای مختلف اقامت گزیده بود که از جمله آنها طائف (البته همراه با ابن عباس) و نیز در شعب ابوطالب بوده است. ظاهرا اقامت در منی در جایی نقل نشده است. با این حال، هرچه بوده و ابن حنفیه در هرجا زیسته، نه ربطی به ماجرای غار ثور دارد و نه کمترین نشانه ای مبنی بر تأیید مدعای مدعیان.

6- هر دو محمد از سوی دشمناشان لقب تحقیرآمیز «مذمّه» [یعنی معلول] گرفته بودند.
به تعبیر عامیانه: به حق چیزهای نشنیده! منبع و یا منابع چنین دعوی مضحکی کجاست؟
«مُذمّ» در لغت به معنای «بی حرکت» و «ثابت» است. آیا مراد همین لغت است؟ چرا و به چه دلیل می بایست پیامبر را معلول بدانند؟ مگر حضرت محمد معلول بود؟
همین مدعیات در باره محمدبن حنفیه نیز مطرح است. در جایی دید نشده (یا من ندیده ام) که او معلول بوده باشد. اگر منابع به طور دقیق ذکر شوند، قابل پیگیری و نقد و بررسی است.

7- هر دو محمد از سوی هوادارانشان «نفس زکیّه» را کسب کرده بودند.
در این مورد نیز گفتنی است که: اولا- چنین عنوانی برای نبی اسلام در جایی ادعا نشده (و یا من ندیده ام) و ثانیا- در مورد محمد حنفیه نیز چنین عنوانی گفته نشده است. دانسته نیست که منبع این دعوی کجاست؟
با این حال بعید نیست که در منابع بعدی، به دلیل نسبت دادن مهدویت به محمد حنفیه و غایب شدنش در «کوه رضوی»، چنین لقبی را برای او تراشیده باشند. زیرا می دانیم که در ادبیات شیعی متأخر، عنوان «نفس زکیّه» یک لقب آخرالزمانی است. وفق برخی روایات، گفته شده پیش از ظهور امام دوازدهم شیعی، فردی با همین لقب از تبار امام حسین در مکه ظاهر می شود تا مردم را به ظهور بشارت دهد و او در نهایت کشته می شود. نیز می دانیم که در اواسط سده دوم هجری، از سلسله سادات علوی، شخصی به نام «محمدبن عبدالله محض» بر ضد عباسیان شورش کرده و در سال 145 هجری به قتل آمده است. لقب او نیز نفس زکیه بوده است. فکر می کنم ربط دادن نام «محمدبن عبدالله محض» به محمدبن عبدالله پیامبر، مناسب تر می نماید تا ربط دادن دو محمد کاملا بی ربط.

8- هردو محمد دستار (عمامه) سیاه بر سر می گذارند.
چنین نسبتی در باره دو محمد مورد بحث ثابت نیست ولی، فرضا ثابت هم باشد، مستلزم کشف چه رازی است؟ استفاده از دستار سیاه در مورد برخی از شخصیت های دیگر اسلام نیز گفته شده است. از جمله نوشته اند که حسین بن علی در آخرین لحظات و در آخرین پیکارش در کربلا، جامه سیاه بر تن کرد و عمامه سیاه بر سر نهاد و به میدان پیکار رفت. در این میان، می توان پرسید که آیا این سنتی معنادار بین آنان است؟ اگر هم در باره هردو محمد ثابت باشد، به احتمال زیاد، محمد حنفیه می خواسته است از سرشاخه خاندانش پیروی کرده باشد؛ چه چیزی بیش از این می توان کشف کرد؟ شاید امام حسین نیز از نیای خود پیروی کرده باشد. اصولا چه رازی سر به مهر در این پیروی نهفته است که محتاج رازگشایی است؟

9- هر دو محمد دارای کنیه «ابوالقاسم» بودند.
به راستی جای تردید است که این سخنان به طور ارادی و سنجیده و از سر تحقیق گفته شده باشند! در سنت عربی (از گذشته تا کنون) پدر را به اعتبار یکی از فرزندان (غالبا پسر بزرگ) مکنّی به نام فرزند (گاه دختر نیز) کرده و می کنند. مانند: ابومحمد، ابوالحسن، ابو عبدالله و . . . گفتن ندارد که پیامبر پسری به نام قاسم داشته و محمد حنفیه نیز و از این رو هر دو به «ابوالقاسم» ملقب شده اند. ابوالقاسم ها حداقل در خاندان هاشمی و علوی پرشمارند. آیا بین این ابوالقاسم ها، راز و رمزی در کار است؟ و یا چنین رازی فقط بین این دو محمد مهم و رازآلود شده است؟ چنان که گفتم، یکی از شگردهای گروه اناره برای جا انداختن توهمات خود، همین نوع افسانه سازی و رازآلود کردن امور بدیهی است تا بتوان به تعبیر یکی از مشایخ این گروه (فلکر پپ) از «کلاه جادویی» اناره هرچیزی در آورد. در مورد کنیه ها می توان به کتاب دم دستی «الکُنی والالقاب» شیخ عباس قمی مراجعه کرد و صدها کنیه ابوالقسم را در سلسله بزرگان شیعه دید.

10- هر دو محمد دختری داشتند با نام «فاطمه» که کنیه اش «اُمّ ابیها» [مادر پدرش] بود.
داستان، همان داستان ابوالقاسم است. صدها نام فاطمه در خاندان علی (و در دیگر مسلمانان نیز) وجود دارد که حداقل در قرون نخستین به نام جده شان فاطمه زهرا دخت محتشم پیامبر نامگذاری شده بودند. در خانواده امام حسن و امام حسین چندین فاطه دیده می شوند. چرا نام فاطمه در میان دختران شخصیتی چون محمد حنفیه رازآلود و معنادار شده است؟ «ام ابیها» نیز در سنت عربی لقب برای دخترانی بود که نازدانه پدر بوده و جایگاه بلند مادر را برای پدر خانواده کسب می کرده اند. همین و بس!

11- هردو محمد از یک نوشیدنی به نام نبیذ (انگور تخمیر شده) می نویشیدند.
اولا بر مدعیان است که اسناد آن را از متون معتبر ارائه دهند و ثانیا این عادت مشابه هیچ معنایی خاص ندارد. چرا که به احتمال بسیار دهها و یا صدها نفر دیگر در همان زمان نیز از این نوشیدنی می نوشیده اند. زیرا گفتن ندارد که چنین نوشیدنی ای، بی تردید، فقط برای همین دو نفر تولیده نمی شده است.

12- هر دو محمد در روز 8 رکعت نماز می خواندند.
این هشت رکعت نماز از کجا در آمده، خدا عالم است! اصولا دانسته نیست که مراد همین نمازهای یومیه متعارف مسلمانان است و یا نمازی خاص و آن هم «هشت رکعت» اختصاصی. به هرحال، بر عهده مدعیان است که منابع این دعوی را اائه دهند ولی فکر می کنم اگر گفته می شد هر دو نماز می خواندند! اندکی معقول تر می نمود و بیشتر به کار مدعیان می آمد!
ظاهرا مانده یک سلسله مشابهت های دیگری نیز بین دو محمد کشف شود تا این فهرست کامل گردد! مثلا این که دو محمد هر دو مذکر بودند و یا یک سر و دو گوش و دو پا و دو دست داشتند و در هر دست نیز پنج انگشت وجود داشت و هر دو با غذا و آب زنده می ماندند و هَلُمّ جرّا!

13- سفرهای هر دو محمد بین مکه، طائف، و ایلا بوده است.
گفتن ندارد که نبی اسلام حدود پنجاه و سه سال در مکه می زیسته و طبیعی بود که در این شهر و برخی نواحی آن (از جمله طائف) رفت و آمد داشته باشد. محمد حنفیه نیز سالیانی در مکه و طائف زندگی کرده و درگیر مسائل و حوادث سیاسی و اجتماعی مهمی در این منطقه بوده است. از این دو واقعیت چه نتیجه ای می توان گرفت؟ راستی چه رازی در این کار است؟ حیرتم از چشم بندی خدا! اگر چنین باشد، می توان چنین مشابهاتی در باره برخی رجال دیگر (از جمله عبدالله بن زبیر و مختار) نیز دید اما آیا اینها به معنای یکی بودن این اشخاص است؟

14- محمدبن حنفیه پس از آزاد شدنش به ایلا می رود تا وارد دستگاه خلافت [عبدالملک] شود. قول ها و قرارهایی و تضمین هایی که محمد حنفیه به مردم ایلا می دهد مانند همان قول ها و تضمین هایی است که محمد پیامبر به مردم ایلا می دهد.
در این چند جمله، به راستی خیالبافی، بی نهایت است.
داستان هیچ ربطی به نبی اسلام ندارد. ماجرا از این قرار بوده است که پس از رهایی محمد حنفیه از اسارت ابن زبیر در مکه، عبدالملک خلیفه دمشق، برای این که یک دشمن مهم را به دوست خود تبدیل کند، برای ابن حنفیه نامه نوشت و از او دعوت کرد تا به دمشق برود و وعده داد در آنجا محترم خواهد بود. اما پس از آن که محمد به مدین رسید، خبر رسید که خلیفه اموی با نقض پیمان خویش سعیدبن عاص را به خدعه به قتل رسانده و از این رو از عزیمت به شام منصرف شد. ولی پس از آن وارد «ایلّه» شد و اندکی بعد نیز از آنجا خارج شده و در مکه در شعب ابوطالب مقیم شد. این نیز گفتنی است که وفق گزارش منابع، نه عبدالملک محمد حنفیه را برای ورود به دستگاه خلافت دعوت کرده بود و نه خود او چنین قصدی داشت.
حال این حادثه و محل چه ربطی به نبی اسلام دارد؟ پیامبر در چه زمانی در ایله بوده و یا به آنجا رفت و آمد داشته است؟ در این مدت کوتاه، محمد حنفیه چه وعده هایی و تضمین هایی به مردم ایلّه داده و یا می توانسته داده باشد؟ مگر محمد برای امارت و خلافت به آنجا رفته بوده است؟ اصولا او کاری با مردم یک منزلگاه بین راهی نداشته تا با آنان سخن بگوید و عده و وعید بدهد. وی امکاناتی در اختیار نداشته تا بتواند به مردم وعده هایی و آن هم با تضمین هایی بدهد!

15- رابطه محمد پیامبر با عمویش ابن عباس همان گونه است که رابطه محمدبن حنفیه با پسر خود که ابن عباس نام داشت. به ویژه در مناسبتاتشان با طائف.
مثل است که کسی مطلبی در دو موضوع بی ربط گفت و طرف پرسید: این دو چه ربطی با هم دارند؟ طرف مقابل کوتاه نیامد و گفت: مرحوم ابوی معتقد به ربط نبوده است!
عباس عموی پیامبر بوده و نه ابن عباس. محمد حنفیه پسری به نام ابن عباس نداشته است.

16- هر دو محمد از سپاه بزرگی برخوردار بودند که البته پس از مدتی تعداد آنها بسیار کم می شود. به عبارتی جنگجویان ترکِ خدمت می کنند، یعنی تنها گذاشتن آنها توسط یارانشان. همین البته برای علی – توسط خوارج – نیز رخ می دهد.
امر غریبی است! محمد پیامبر در مکه هیچ سپاهی نداشت و در مدینه البته هنگام جنگ سپاهیانی برای پیکار با دشمنان داوطلب می شدند. از قضا، بر خلاف تصور جناب مدعی، در هر جنگ، به دلیل فزونی مسلمانان، بر شمار جنگاوران افزوده می شد و نه آن که کم شود. به عنوان نمونه وفق گزارش منابع، سپاه پیامبر در جنگ حُنین در سال هشتم هجرت دوازده هزار بوده و در جنگ تبوک در سال نهم به سی هزار تن افزایش یافته است. اما محمد حنفیه مطلقا سپاهی نداشت تا کم و یا زیاد شود. او نه زمامدار بود و نه فرمانده نظامی و نه پس از مرگ پدرش در جنگ حضور داشته است. از این رو چنین قیاسی به کلی مع الفارق است.

17- شباهت میان نام فرزندان دو محمد بسیار است. نام فرزندان محمدبن حنفیه: عبدالله (ابوالقاسم)، حمزه، علی، جعفر ارشد، حسن، ابراهیم، قاسم، عبدالرحمان، جعفر کوچک، فاطمه [با کنیه ام ابیها]، عون، عبدالله کوچک، عبدالله و رقیه. نام فرزندان محمد پیامبر: زینب، رقیه، ام کلثوم، فاطمه [با کنیه ام ابیها] قاسم، دو تا عبدالله با القاب طاهر و طیب و سرانجام ابراهیم [نام های مشترک: رقیه، فاطمه [ام ابیها]، قاسم، دوتا عبدالله، ابراهیم].
فعلا در تعداد فرزندان دو محمد و اسامی شان مناقشه نمی کنم (هرچند جای مناقشه کم نیست)، ولی خوشبختانه این فهرست کار ما را آسان کرده است. محمد حنفیه چهارده فرزند دارد و محمد پیامبر هفت فرزند. اگر قبول کنیم که نام شش نفر آنها مشترک است، نشانه چیست؟ اولا، در میان عربان آن روزگار، نام ها چندان فراخ نبوده یعنی عربان نام های زیادی را نمی شناخته اند (شاید بدان دلیل بوده که عربان حجاز با اقوام و ملل دیگر چندان ارتباط نداشته اند) و از این رو اسامی افراد بسیار مشترک بوده است و می توان با یک مروری بر اسامی رجال قرن اول و فرزندانشان به این واقعیت دست یافت. ثانیا، در خانواده ها به دلیل علاقه عاظفی به بزرگ و ریشه خانواده و یا به خاطر تکریم و بزرگداشت وی، نام فرزندانشان را به نام آنها می کردند (چنان که هنوز هم تا حدودی چنین است). در خاندان پیامبر (اصطلاحا اهل بیت) تا قرنها این سنت برقرار بوده است. بی دلیل نیست که نام «محمد» از همان زمان تا کنون پربسامدترین نام در میان مسلمانان و نام «محمد» و «علی» و «فاطمه» در خاندان علوی و به طور کلی در میان شیعیان قدیم و حتی جدید بسیار تکرار شده و می شود.
از آنجا که اسامی (به هر دلیل) تکرار می شده است، ناگزیر با اکبر و اصغر و گاه اوسط تفکیک می شده اند. از جمله در میان فرزندان امام علی و امام حسن و امام حسین، چنین تکرارها و تفکیک ها فراوان است. مانند «محمد اکبر» و «محمد اصغر» و یا «فاطمه کبری» و «فاطمه صغری» و مشهورتر از آن دو «زینب کبری» و «زینب صغری» است. یا نام علی روی سه فرزند امام حسین: «علی اکبر»، «علی اوسط» و «علی اصغر» (البته در این زمینه اختلاف نظر وجود دارد که کدام علی اکبر بوده و کدام اصغر).
گفتنی است معمول نیست که اسامی و اعلام ترجمه شوند مثلا «عبدالله» به «بنده خدا» و یا «محمد» به «ستایش شده» ترجمه شوند و بر این قیاس «جعفر اکبر» و «جعفر اصغر» را به «جعفر ارشد» و «جعفر کوچک» (که البته درستترش «جعفر کوچکتر» است) و همین طور «علی اکبر» را به «علی بزرگتر» و یا «علی اصغر» را به «علی کوچکتر» بر نمی گردانند. به ویژه که اجزای اسامی ترکیبی جزءالاسم به شمار می آیند و قابل تفکیک نیستند. متأسفانه گروه اناره از این شیوه نادرست و غیر علمی و نامعقول بسیار بهره می برد تا بدین ترتیب فرضیه های خود را مدلل و مستند نشان دهد. به یاد دوستی پارسی نویسی افتادم که سالیانی پیش عنوان «هلال خَصیب» را (منطقه ای حاصلخیز در خاورمیانه) به «ماهِ نوِ بارور» ترجمه کرده بود و طبعا هیچ خواننده ای نمی توانست بفهمد این جا کجاست!

18- هر دو محمد در سن 65 سالگی می میرند.
ظاهرا قافیه تنگ آمده است. اولا، در سن پیامبر هنگام مرگ اختلاف است و از قضا قول شایع و مشهور در 63 سالگی است. ثانیا، سلّمنا! با تقارن دو حادثه و یا دو عمر، چه چیز ثابت می شود؟ در همان قرن اول هزاران هزار مسلمان و نامدار حتی از خاندان پیامبر و علی در همان سن 65 و یا 63 درگذشته اند، آیا بین این تقارن ها ربط معناداری وجود دارد؟ از آنجا که آدمیزاد بین یک لحظه (مثلا دقیقه) تا حدود صد سال زندگی می کند، حداقل در همان قرن نخست اسلام، هزاران نفر را می توان یافت که مثلا در همان 65 سالگی مرده اند. آیا این تقارن ها، لزوما معنادارند؟
با توجه به این ملاحظات، این دعوی جناب بی نیاز به کلی بی وجه خواهد بود که: «اگر زندگی دو انسان چنین شباهت های شگفت انگیزی با هم داشته باشند، آن گاه باید دنبال طرح پرسش ها و پاسخ گویی بدان ها رفت». در واقع آنچه تحت عنوان «معمای دو محمد» و تنظیم فهرستی از «شباهت های شگفت انگیز» بین آن دو ارائه شده است، طبل میان تهی بیش نیست که «هیاهویی برای هیچ» است.
تذکر ضروری: از آنجا که از یک سو اخبار نقل شده در متن در ارتباط با نبی اسلام و یا محمد حنفیه و برخی رویدادهای دیگر در عموم منابع اسلامی موجود و قابل دسترسی اند (مانند ابن اسحاق، ابن هشام، طبقات ابن سعد، انساب الاشراف بلاذری، تاریخ طبری، یعقوبی، مسعودی، خلیفه بن خیاط و . . .) و از سوی دیگر از آنجا که در این گفتار، هدف صرفا نقد و بررسی مدعیات چیستان «معمای دو محمد» بوده است، از ارجاع مستقیم به منابع اخبار و اقوال مورد استفاده در این نوشتار خودداری شد. به ویژه که به نحو محسوسی بر حجم نوشتار می افزود. این نیز گفتنی است که پاره های زیادی از همین اخبار در متن نوشتار آقای بی نیاز نیز (البته بدون ذکر منابع لازم) هم آمده است. بیفزایم که در این مجادله و نقد و وانقد، اختلاف اصلی در تفاسیر و استنباط هاست و نه لزوما در اقوال مشهور تاریخی.

Share:

More Posts

Send Us A Message