انقلاب، شاه، خمینی و مردم

معمای شاه، خمینی و انقلاب-قسمت چهارم
نبوی عزیز!
اینک چهارمین قسمت و آخرین بخش از سلسله مقالات پیرامون انقلاب و دو بازیگر اصلی آن یعنی محمدرضا شاه و آیت الله خمینی را تقدیم می کنم. اما اجازه بدهید پیش از هر چیز چند نکته ضروری هم را یادآوری کنم.
چند نکته ضروری
یکم. رخداد مهم و دوران سازی چون انقلاب 57 ایران، عظیم تر از آن است که بتوان به تمام ابعاد و زوایای آن به سادگی دست یافت و یا حداقل در یک نوشتار کوتاه بتوان به مباحث و موضوعات اصلی و فرعی آن پرداخت.
دوم. نکته مهم تر این است که به طور طبیعی دست اندرکاران انقلاب یعنی انقلابیون برای تاریخ نگاری و به ویژه تحلیل محتوایی و مضمونی انقلاب صلاحیت لازم را ندارند چرا که آنان به هرحال اولا خود در سطوح مختلف کارگزار انقلاب و تحولات پس از آن (حداقل تا سه سال اول) هستند و ثانیا باز به طور طبیعی به افکار و عقاید و یا کارکردهای دوران جوانی خود دلبسته اند و عاطفه دارند و این مانع از دیدن تمام واقعیت ها و حقایق و به ویژه اعتراف به اشتباه می شود. همین مشکل در باره ضد انقلاب (یعنی کسانی که در دوران وقوع انقلاب به هر دلیل به معنای دقیق کلمه و البته به دور از دشنام «ضد انقلاب» بوده اند) نیز وجود دارد. با این تفاوت که یکی مؤمن به انقلاب و مدافع آن است و دیگر در نقطه مقابل از انقلاب نفرت دارد و قهرا نمی تواند حقیقت ها و گاه حقایق روشن را ببیند و به همین دلیل آنها را انکار و یا توجیه می کند. با این حال اطلاعات و تجارب زیسته نسل انقلاب (موافق و یا مخالف)، البته در صورت صدق در گزارش، برای نسل های بعدی و به ویژه برای تاریخ نگاران این دوره مهم تاریخ معاصر بسیار مغتنم و ارزشمند است.
سوم. چنان که گفتم هنوز تمام اسناد عصر انقلاب و به ویژه تحولات دهه شصت، که پیوند تنگاتنگ با تحولات صدر انقلاب دارد، منتشر نشده و در اختیار نیست و حتی منابع و اسناد انتشار یافته نیز در اختیار همه نیست و این کار را بر تحلیل گران منصف دشوار می کند.
چهارم. فکر می کنم موافق باشید که برای فهم یک فکر و یا شخصت و یا واقعه دو شرط ضروری است: اول، شناخت درست و همه جانبه آن؛ و دوم، شناخت همدلانه. همدلانه به معنای قبول نیست بکه صرفا بدان معناست که موقتا خود را در افق سوژه تحقیق قرار دهیم و تلاش کنیم از منظر سوژه و در شرایط و موقعیت او به فهم درست تر و مطمئن سوژه نزدیک شویم و احیانا به داوری معقول برسیم. این قاعده است.
پنجم. با توجه به ملاحظات یاد شده، من در این سلسله گفتارها فقط فهم و درک کنونی ام را و آن هم صرفا به استناد حافظه و اطلاعات و تجارب زیسته ام، با شما و خوانندگان در میان می گذارم. تلاش من این است که در مرحله نخست، همدلانه، انقلاب و بازیگران آن یعنی شاه و خمینی و احیانا افراد دیگر را بشناسم و به داوری بنشینم.

اما «مانحن فیه». در این نوشتار ذیل این عناوین سخن خواهم گفت:
الف. زمینه های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی انقلاب 57
می دانیم که پدیده ای در سطح و قامت یک انقلاب مردمی (مردمی به معنای فاعلیت تامه توده های بی شکل مردم)، پدیده ای است بسیار پیچیده و به عوامل درهم تنیده مستقیم و غیر مستقیم و قریب و بعید زیاد بر می گردد و به همین دلیل انکشاف آنها ولو نسبی به پژوهش های علمی و وافی به مقصود نیاز دارد ولی من فعلا و نقدا به چند عامل قریب و بعید در روند رویکردهای انتقادی و سپس دشمنی براندازنه با رژیم پهلوی اشاره می کنم. با این تأکید که این اشارات در حد کلیات و محفوظات است و نه بیشتر. در میان عوامل درهم تنیده و پر شمار به گمانم دو عامل از اهمیت بیشتر برخوردارند و حتی می توان عوامل دیگر را زیر مجموعه آن دو تحلیل کرد. بدین ترتیب:
1-عدم مشروعیت سیاسی پهلوی ها
نبوی (و یا همان داور) گرمی!
می دانید و می دانیم که مسئله «مشروعیت» در قدرت سیاسی و رژیم ها بسیار مهم و بنیادین است. به گونه ای که اگر رژیمی فاقد مشروعیت در نزد عموم مردم و به ویژه نخبگان جامعه باشد، یا به وجود نمی آید و یا دوام پیدا نمی کند. این موضوع هم در دنیای قدیم و ماقبل مدرن مهم و تعیین کننده است و هم در جهان جدید و بیشتر در صد سال اخیر. با این تفاوت که در جهان قدیم زور و شمشیر بود که در تأسیس سلسله ها نقش تعیین کننده داشت و بعد توجیهات عمدتا مذهبی در تثبیت و دوام سلسله ها مهم می شد و به کار می آمد ولی در جهان امروز و در چهارچوب مشروعیت زمینی قدرت، پنج عامل در ایجاد مشروعیت نظام های سیاسی دخیل اند: رضایت عمومی (اکثریت) در تأسیس نظام و مدیریت کشور، نقش نهادهای مدنی و نخبگان در نقد ارباب قدرت و در نهایت اصلاح امور، ایجاد امنیت برای عموم شهروندان، استقرار قانون و اجرای عالادنه آن و در نهایت رفاه عمومی به گونه ای که زیست شرافتمدانه و مطلوب شهروندان را تأمین کند. البته می دانیم که این نوع مدیریت متکی به آرای عمومی است و با روش اکثریت/اقلیت انجام می شود؛ اکثریت در دوره ای معین از طرف مردم نمایندگی پیدا می کند و اقلیت نیز در پناه قانون از حقوق تامه انسانی و شهروندی برخوردار است. در تفکر ملت-دولت جدید، این اصول به عنوان «حق» برای آدمیان مطرح شده و می شود. به همین دلیل همان گونه که حق تأسیس نظام سیاسی برای عموم مردم به عنوان «ملت» به رسمیت شناخته شده، حق تغییر رژیم نیز پذیرفته شده است. این نظامی است که اکنون حداقل به صورت رسمی و سیاسی بر تمام دولت های عضو سازمان ملل حاکم است و رسمیت دارد و حال در عمل چه اندازه اجرای می شود یا نه، مطلب دیگری است.
اما نظام سلطنتی پهلوی، هم در تأسیس و هم در تداوم و اجرا از مشروعیت مبهم و شکننده ای برخوردار بود. می دانیم که هم پهلوی اول یک کودتا در کارنامه اش دارد و هم پهلوی دوم. کودتای سوم اسفند 1299 و کودتای بیست و هشتم مرداد 1332. مجال نیست که در باره کم و کیف این دو کودتا بحث کنم و حتی نمی خواهم در باره اعتبار این عنوان سخنی بگویم، ولی هرچه باشد، به گواهی مستندات تاریخی، یک امر مسلم می نماید و آن این که، به رغم حفظ ظاهر قانونی در هر دو کودتا، ملّیون ایرانی یعنی وفاداران صادق و ضد استبداد به جمبش مشروطه در هر دو دوره، پادشاه و در نتیجه سلسله و نهاد سلطنت پهلوی را فاقد مشروعیت لازم می دانستند و این فقدان نیز از نظر ملّیون به دو دلیل بود، یکی ریشه های کودتاها به حارج از کشور و دیگر ظاهرسازی قانونی از طریق توسل به فریب و تطمیع و تهدید در هر دو مورد. در منابع و اسناد تاریخی دوره پهلوی ها، چگونگی کودتای 299 و بعد و تشکیل مجلس مؤسسان و تغییر سلطنت در سال 304 و بعد کودتای علیه مصدق و بازگشت محمدرضا شاه، مؤید این مدعاست.
در عرصه عمل نیز هر دو پهلوی، به رغم موفقیت هایی مهم در تأمین امنیت و رفاه نسبی وتوسعه کشور، موفقیت چندانی نداشتند؛ چرا که اساس تصمیم گیری شان بر محور خودکامگی و نقض قانون اساسی و در یک کلمه استبداد بود. رضا شاه از درون مشروطیت در آمد بوده و مدعی مشروعیت از طریق قانون اساسی بود ولی در عمل به گوهر مشروطیت یعنی آزادی و حاکمیت ملت و قانون اعتنایی نداشت. مجلس که نماد مشروطیت بود در دوره پهلوی اول و پس از بیست مرداد در دوره پلهوی دوم، کارکردش را از دست داد و عمدتا ابزار توجیه تصمیمات فردی شاه و یا دربار بود. می توان گفت اگر پهلوی ها در عمل موفق بودند و نخبگان و مردم را ز خود راضی نگه داشته بودند، مسئله مهم مشروعیت تأسیس می توانست فراموش شود و حداقل در فعل و انفعالات سیاسی کم اثر شود.
نفرمایید عموم مردم که از داستان 299 چیزی نمی دانستند و یا برای آنان مشروعیت سیاسی مسئله نبود؛ می دانیم که (به ویژه در جوامع عقب مانده و سنتی و جهان سومی) این نخبگان و رهبران فکری و سیاسی جامعه هستند که در سیر تحولات به افکار عمومی شکل و جهت می دهند و در نهایت در جایی انباشت انتقادها و نارضایتی ها به شورش و انقلاب و سرنگونی منتهی می گردد. به گواهی اسناد تاریخی در عصر پنجاه و هفت ساله پهلوی، اغلب سیاسیون ملی و روشنفکران به ویژه چپ مارکسیستی و مذهبی، از رژیم حاکم ناراضی بوده و به ویژه از منظر مشروعیت دموکراتیک و نیز عملکرد استبدادی منتقد سلطنت بودند و این انباشت نارضایتی در جایی (54-57) در پیوند با دهها عامل دیگر، به شورش عمومی و زوال سلطنت منتهی شد. به ویژه رضا شاه، همان معدود روشنفکران و رجال سیاسی را، که بر دوش آنها بالا رفته بود، در اواخر سلطنت ناراضی و حتی سرکوب کرد.
2- توسعه اجتماعی و اقتصادی بدون توسعه سیاسی
امروز دیگر به صورت قاعده درآمده است که توسعه موفق توسعه همه جانبه و متوازن بدون توسعه سیاسی ممکن نیست و اگر هم ممکن شود پایدار نیست و حداقل پرهزینه است.
گزاف نیست که رضا شاه را «بنیانگذار ایران نوین» بدانیم چرا که او با دست خالی اما با تدبیر و همتی والا ایران قجری را در طی پانزده سال حداقل چند قرن پیش برد و وارد قرن بیستم میلادی کرد اما ایران نوین او بر بنیاد همان استبداد سنتی و دیرین ایرانی یعنی آمریت استوار شده بود و همین عیب بزرگ توسعه شکننده و معیوب را شکل داد و در نهایت با استمرار آن در زمان پسرش، راه انقلاب را هموار کرد. کار به جایی رسید که مردم فریاد بزنند «تا شاه کفن نشود/این وطن، وطن نشود»! به ویژه محمدرضا شاه، با توجه به امکانات بی مانندش (از جمله طول سلطنت و پول نفت و اعتبار جهانی و همراهی علمای دینی حداقل در عصر آیت الله بروجردی-1325-1340)) توفیقی در توسعه متوازن نداشت و بلکه در خلاف جهت نیز حرکت کرد.
به یادتان می آورم سخن مهم مهندس بازرگان را که من و شما در صدق گفتارم تردید نداریم. او در دفاعیاتش در دادگاه نظامی در سال 43 گزارش می کند که وقتی در سال 1307 اولین گروه محصلین ایرانی به خارج از کشور اعزام می شدیم، ما را به دیدار اعلحضرت بردند و ایشان نطق کوتاهی ایراد کردند و از جمله گفتند «یقینا تعجب می کنید ما شما را به کشوری می فرستیم که رژیم آن با ما فرق دارد، آزادی و جمهوری است، ولی وطن پرست هستند. شما وطن پرستی و علوم و فنون را به ایران سوغات بیاورید» (مدافعا بازرگان، ص 169). بازرگان با هوشمندی خود از سخن رضاشاه (که به گفته وی دیگر کارگزاران فرهنگی و سیاسی نیز همان را تکرار می کردند)، از توصیه های به تعبیر ایشان «اعلیحضرت» چنین می فهمد که از فرنگ وطن پرستی و علوم و فنون سوغات بیاورید نه آزادی و جمهوری را که با طبیعت ما سازگار نیست.
محصول اجتماعی و سیاسی این دو وضعیت چیزی جز ناخرسندی نخبگان، تشدید شکاف های اجتماعی و طبقاتی، گسترش حاشیه نشینی، نارضایتی عمومی از جهات مختلف نبود که از دهه دوم سلطنت رضا شاه آغاز شد و در دوران دوازده ساله پس از تبعیدش تا حدودی تضعیف شد ولی پس از بیست و هشتم مرداد شدت گرفت و پس از تحولات شکست دولت امینی و پانزدهم خرداد چهل و دو اوج گرفت و در یک سیر صعودی به 56-57 رسید و از درون آن آتشفشان رژیم دود شد و به اصطلاح انقلاب اسلامی پیروز شد.
آنچه من توصیف کردم شاید چندان بلیغ و روشن نباشد ولی به گمانم در صدها کتاب و هزاران مقاله که در باب تاریخ معاصر ایران از نویسندگان داخلی و خارجی در دست است، این روند قابل مشاهده است و اسناد چنین تحلیلی را می توان یافت. از نویسندگان ملی تا چپ و تا مذهبی ها و از جمله اسناد بازمانده از پهلوی ها و درباری ها و کارگزاران ریز و درشت عصر پهلوی. از جمله آنهاست خاطرات محمدرضا شاه، اسدالله علم، فرح، اردشیر زاهدی و دهها نفر دیگر. همین طور خاطرات سفرای خارجی مانند آخرین سفیران آمریکا (سولیوان) و انگلیس (پارسونز) در ایران. کتاب خوب «ایران بین دو انقلاب» اثر یرواند آبراهامیان نیز مفید تواند بود.
اما به گمانم در این میان مدافعات مهندس بازرگان در دادگاه نظامی در سالهای 42-43 منبع خوبی است. هرچند که در این مدافعات تحولات ایران تا زمان دادگاه بررسی شده ولی بررسی های تاریخی و سیاسی و اجتماعی ایران معاصر تا پایان مقطع انقلاب نیز صادق است.
به ویژه پیامدهای اصلاحات ارضی، که ظاهرا یکی از اصول انقلاب سفید (یا همان انقلاب شاه و ملت)، قابل مطالعه است. یکی از پیامدهای این نوع اصلاحات ارضی، که از جهاتی کاری ضروری و مفید هم بود، خالی شدن روستاها و کوچ های بی مهار کشاورزان و پیشه وران روستایی به شهرها و در واقع به حواشی شهرهای بزرگ و از جمله کلان شهر تهران بود. در دوران انقلاب خیابانی، بخشی از سربازان شورشی شهرها را همین حاشیه نشینان بی خانمان و تحقیر شده تشکیل می دادند. برخی از جامعه شناسان از آن با عنوان «شورش حاشیه علیه متن» یاد کرده اند.
افزایش بی سابقه نفت در سال 1353 نیز بر آشفتگی اجتماعی و فاصله طبقاتی دامن زد. افزایش بی رویه واردات موجب تضعیف محصولات تاریخی شد. به یاد می آورم در سالهای 53-54 در کتالم رامسر در مدارس پرتقال بیروتی به عنوان تغذیه رایگان به دانش آموزان مدارس می دادند ولی در همان حال کامیون کامیون پرتقال باغداران منطقه، منطقه ای که مرکز مرکبات غرب مازندران و شرق گیلان است، به دلیل عدم فروش و ارزانی فوق العاده به رودخانه ها ریخته و نابود می شد. درست است که در این دوران پول نفت به رفاه طبقاتی از مردم دامن زده بود، اما بر حاشیه نشینی و ناخرسندی بخش مهمی از جامعه نیز افزوده بود.
بدین ترتیب می توان به صورت تفکیکی پنج عامل را در انفجار اجتماعی موسوم به انقلاب پنجاه و هفت چنین برشمرد:
-ابهام در مشروعیت سیاسی پهلوی ها
-استبداد مستمر و ضعف در کارآمدی و نقض میراث مشروطه
-توسعه اجتماعی و اقتصادی بدون توسعه سیاسی و عدم توسعه متوازن که از شروط مهم استواری و استحکام سیاسی و دولت مدرن است.
-تعمیق شکاف های اجتماعی و گسترش فاصله های طبقاتی.
-بر این همه باید افزود که در حداقل در سه پیش از انقلاب (پس از مرداد 28) چنین جا افتاده بود که رژیم وابسته به بیگانه و به ویژه امپریالیسم آمریکاست. هرچند در این زمینه مبالغه می شده و هنوز می شود و حتی تبلیغ خلاف می شد، ولی هرچه بود در آن دوران این فکر کاملا رواج داشت و در طبقات شهری و درس خوانده و به اصطلاح روشنفکر کمتر کسی در این باب تردید داشت.
به هرحال مجموعه این عوامل زمینه های شورش عمومی را فراهم کرد.
ب. نقش محمدرضا شاه و آیت الله خمینی در رخداد انقلاب
اکنون به نقش دو بازیگر مهم شاه و خمینی می پردازم که محور گفتارهای شما بوده است.
نبوی عزیز!
شما به تأکید می نویسید که رهبر انقلاب شاه بود یعنی مسئولیت وقوع انقلاب و تغییر رژیم با محمدرضا شاه بوده و نه خمینی و یا کس دیگری. این در جای خود درست است. چرا که او بود که با استبداد و ضعف مدیریت و در هرحال ندانم کاریهایش موجب ناخرسندی مردم شد و در نهایت رهبری چون آیت الله خمینی پیدا شد و با هوشمندی به عدم رضایت عمومی جهت و شکل داد و در نهایت بر رقیب ظاهرا نیرومند و شکست ناپذیر چیره شد.
اما نمی دانم می دانید یا نه که همین تعبیر را زنده یاد مهندس بازرگان زمانی به کار برده بود. در سال 57 پیش از پیروزی، یک خبرنگار خارجی از بازرگان پرسیده بود: رهبری انقلاب با کیست؟ سنجابی، بختیار و یا شما؟ بازرگان در چهارچوب زبان و ادبیات ویژه اش پاسخ داده بود: خیر! ما هیچ کدام رهبر نیستیم، انقلاب دو رهبر دارد، رهبر منفی که اعلیحضرت است و رهبر مثبت که آیت الله خمینی است.
اما در هرحال این بیان بسیار درست است و منطبق است با واقعیت تمام انقلاب های معاصر و حتی شورش های سنتی و عمومی در طول تاریخ. توضیح ساده آن است که تا مردمان مجبور نشوند برای خواسته های خود (که می تواند در وجه سلبی نفی ظلم و فقر باشد و در وجه ایجابی عدالت و رفاه) تن به هزینه های سنگین مبارزه و انقلاب ندهند، هرگز به طور غریزی و عقلی و وفق قاعده هزینه/فایده به چنین کاری دست نمی زنند. البته ما در اینجا در باره انقلاب صحبت می کنیم و نه هر نوع شورش و آشوبی که می تواند دارای انگیزه های منفی شخصی و ناسالم باشد. خُب، نیروی ناراضی کننده مردم و ملت در کجاست؟ گفتن ندارد در حکومت ها و دولت ها و به حال کارگزاران حکومتی که ابزارهای مادی و معنوی اعمال زور و ستم و تجاوز را در اختیار دارند. این قاعده در تمام جهان و در تمام کشورها و در تمام ادوار تاریخ صادق است ولی در کشورهایی که نظام های سنتی غیر دموکراتیک و خودکامه با رهبری فردی حاکم اند بیشتر صدق می کند.
خاطره ای باز هم بر این بیان وضوح بیشتری می بخشد. در اواخر دهه شصت یک بار مرحوم صدر بلاغی را در حسینیه ارشاد دیدم. او که از اوضاع به شدت ناراحت و نگران بود، در حین صحبت، به صورت تندی علیه نظام شاه سخن می گفت. من که او را به خوبی می شناختم، با تعجب پرسیدم: چرا این قدر به شاه و عواملش بد می گویید؟ او به تلخی و به صورت معناداری پاسخ داد: آخر اگر آن . . .ها، آن کارها را نکرده بودند، این . . .ها هم به حکومت نمی رسیدند تا این کارها را بکنند! برای این که اهمیت سخن مرد روحانی معمر و با تجربه ای چون صدر بلاغی روشن شود، او را به کوتاهی معرفی می کنم. سید صدرالدین بلاغی زاده 1290 از عالمان دینی خوشفکر و حامی ملی شدن نفت و دولت دکتر مصدق و نماینده آیت الله بروجردی در انگلستان بود. بعدها در شمار حامیان آیت الله شریعتمداری بود و در دارالتبلیغ اسلامی ایشان در قم تدریس می کرد. وی پس از انقلاب از مؤسسان حزب جمهوری خلق مسلمان شد. در دوران فعالیت شریعتی در حسینیه ارشاد او همراه سید مرتضی طیبی شبستری دو روحانی ای بودند که بر خلاف جو تند روحانیون علیه شریعی و ارشاد در حسینیه و در کنار شریعتی ماندند و هراسی به خود راه ندادند. پس از تحولات اوایل دهه شصت او نیز خانه نشین شد و منزوی. بدین ترتیب سخن چنین آدمی که، نظرا و عملا نه تنها انقلابی نبود بلکه تا حدودی ضد انقلاب هم بود، بسیار پر معنی و قابل تأمل است.
خاطره دیگری هم بگویم. در زندان 59 سپاه در عشرت آباد در بازجویی کتبی از روحانیت و آینده آن پرسیدند و من هن به کوتاهی نوشتم: آینده روحانیت در گرو اعمال امروزین شان است. همین حرف در باره حکومت ها نیز درست است.
نبوی گرامی! شما که اهل مطالعه و کتاب هستید لابد کتاب «سیرنابخردی-از تروا تا جنگ ویتنام) اثر باربارا تاکمن را خوانده اید. او در آنجا به زیبایی نشان می دهد که فرمانروایان و از جمله پادشاهان و فرمانروایان بزرگ و هوشمند تاریخ نیز در مقاطع مهم تاریخی تصمیم هایی گرفته اند که دقیقا به خلاف مصالح شان بوده و در نهایت گاه موجبات سقوط شان را فراهم آورده است. عنوان بخش پایانی کتاب این است: «آمریکا در ویتنام به خود خیانت می کند». اگر صرفا جهات منفی سلطنت محمدرضا شاه را در نظر بگیریم، می توان گفت شاه به خودش نیز خیانت کرد. همین داستان تا حدودی در مورد نظام کنونی نیز صادق است.
بررسی کارنامه مثبت و منفی شاه در چند کلمه و در یک مقاله ممکن نیست. این ها را گفتم که سخن شما و بازرگان و صدر بلاغی را تأیید کرده باشم. افزون بر ثبت کودتای بیست و هشتم مرداد 32 در کارنامه شاه، استبداد خشن در دهه چهل و پنجاه و سرکوبی تمام نهادهای مدنی و روشنفکران و احزاب و تأسیس مجالس دست نشانده و دولت های بی اختیار و غیر ملی، ناکارآمدی نیز از دلایل عمده ناخرسندی اقشار شهری و نخبگان و درس خوانده بود. تشکیل ساواک و اعمال سرکوبی های مستمر و شکنجه های سیستماتیک در ده سال آخر عمر رژیم، بر خشم و نفرت بدنه های اجتماعی و بعدتر انبوه مردمان افزود.
یکی از پیامدهای گریزناپذیر استبداد و حکومت فردی شاه این بود که رژیم را بی آینده کرد یعنی همان واقعیتی که شما هم بدان توجه کرده اید.
نبوی عزیز!
تا از بخش شاه نگذشته ام، به یک نکته هم اشاره کنم. انتقاد شما به ضعف مدیریت شاه در کنترل بحران درست ولی شما به تفصیل به شاه خرده گرفته اید که چرا با مخالفان مدارا کرد. موضع شما مبهم است. به نظر می رسد که در نهایت در سال پنجاه و هفت دو گزینه در برابر شاه جود داشت: مدارا و یا سرکوب بی نهایت. اگر شاه سرکوب را به هرقیمت ادامه می داد، به نظر شما، اولا ماندنی بود؟ و ثانیا درست مشروع بود؟ با شناختی که از شما دارم، مطمئنم که با گزینه دوم موافق نیستید ولی در مورد گزینه اول نمی دانم چگونه فکر می کنید. اما من فکر می کنم از پنجاه و پنج به بعد سرکوب ها فقط می توانست به وخامت اوضاع و خشم نفرت مردم کمک کند و در هرحا به بقای شاه و رژیم از درون پاشیده و بی آینده اش کمکی نمی کرد. هرچند که احتمالا بر عمر سلطنت او مدتی و حداکثر چند سالی می افزود. بهتر همان بود که او کرد. امروز وقتی می خوانیم که شاه در آخرین لحظه به امیرانش سفارش می کند که خشونت نکنند و دست به کشتار مردم نزنند، حسی از احترام برای او بر می انگیزد. ای کاش صدام نیز چنین می کرد و اکنون نیز ای کاش همتایش در سوریه چنین بکند.
اما در این میان آیت الله خمینی چه نقشی داشت؟ در باره ایشان قبلا سخن گفته ام ولی در اینجا به اشاره می گویم: اگر تحولات تند و رادیکال و واژگون کننده انقلاب پنجاه و هفت را معلول و محصول رفتارها و کارکردهای منفی دو پهلوی و بیشتر دومی بدانیم، ناگزیر باید نتیجه بگیریم که خمینی در نهایت نقشی جز استفاده بهینه از شرایط و درک واقعیت ها نداشت. نقشی که تمام رهبران انقلابی و یا مبارز ضد رژیم در طول تاریخ داشته اند. مگر بهبهانی در مشروطه اول و دوم، جز این سهمی داشت؟ مگر مصدق در رهبری نهضت ملی شدن نفت، جز این بود؟ خمینی با استفاده از هوش و درایت و زمان شناسی و دلیری و پایداری اش در طول حدود پانزده سال، سرانجام در روند تغییرات ضد رژیم پهلوی در دهه چهل و به ویژه پنجاه، به طور طبیعی در قامت رهبری یک انقلاب خیابانی و توده ای ظاهر شد. اگر از منظر امروزین و با توجه به تلخی حوادث پس از انقلاب به ماجرا نگاه نکنیم و خود را در فضای دهه پنجاه و سالهای پنجاه و شش و هفت ببینیم، واقعیت های رخ داده را بهتر و جامع تر خواهیم دید. یک بار در بحث و گفتگو با کسی که حاضر نبود کمترین حسنی را در خمینی ببیند، از باب احتجاج گفتم: فلانی! فرض کنید هنگام پرواز آیت الله خمینی از پاریس به ایران، او به دست عوامل خارجی و داخلی کشته می شد (چنان که بعدها معلوم شد آمریکایی ها به ایرانی ها قول داده بودند هنگام پرواز خمینی و همراهانش را به اصطلاح بزنند و بختیار نیز از اسرائیلی و فرانسوی ها و انگلیسی ها خواسته بود خمینی را ترور کنند ولی آنها به هر دلیل قبول نکردند)، در آن روز قضاوت من و شما در باره او چه بود؟ جز این بود که با دریغ می گفتیم حیف شد! و با افسوس می گفتیم، اگر او به ایران بر می گشت، چه می کرد و چه می شد، و ما به بهشت موعودمان می رسیدیم؟ با احتمال قریب به یقین هنوز نیز همان قضاوت را داشتیم.
می توان پرسید چرا دیگری رهبر انقلاب نشد؟ پاسخ سر راست و ساده اش این است که: در فضای دو دهه پیش از انقلاب هیچ کس ویژگی های خمینی را نداشت. به همین سادگی! البته می دانم که در این سالها این فکر هم در عده ای پیدا شده که هم انقلاب ساخته و پرداخته خارجی ها و غربی هاست و هم خمینی برکشیده بیگانگان. چنان که اسماعیل رائین در کتاب «حقوق بگیران انگلیس در ایران» بدون نام بردن از حمینی او را هندی زاده می داند که اخیرا از توزیع موقوفه اوده هند به دست انگلیسی ها بهره برده و غائله پانزده خرداد را آفریده است. شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم» نیز همین مدعا را تکرار کرده است. در مقاله مشهور روزنامه اطلاعات با عنوان «ارتجاع سرخ و سیاه» به قلم مجعول «رشیدی مطلق» باز همین حرف تکرار شده است. در سالهای نخست دهه شصت دوستی می گفت: روزی در ارتفاعات شیرپلای تهران کوه پیمایی می کردم، شنیدم از دور کسی آواز می خواند. گوش دادم. ابیاتی می خواند و یکی از ابیاتش این بود:
خداوندی که در لندن مقیم است/نگهدار امام مسلمین است
این هم البته نظری است ولی من صد البته تا زمانی که دلیل و سند قانع کننده ای در دست نباشد، به چنین پندارهایی باور ندارم و اعتنایی نمی کنم و شما هم احتمالا همین نظر را دارید.
بنابراین گزیده سخن این است که شاه و خمینی هر یک به طور معکوس پدیدآورنده انقلاب ایران اند. اولی راه را برای دومی باز کرده و البته در نهایت دومی بر حریف پیروز شده است.
نبوی عزیز!
شما بر عنصر «لجبازی» خمینی زیاد تأکید کره اید. اصراری بر انکار چنین خصلتی در او ندارم اما می توان به گونه ای دیگر هم به موضوع نگریست. مثلا، چرا این عنصر را ذیل عنوان قاطعیت و سازش ناپذیری، بیان نکنیم؟ وانگهی، لجبازی بیشتر مفهومی است اخلاقی و از این رو بار معنایی منفی دارد، ولی اگر آن را در عرصه سیاست و مبارزه مورد استفاده قرار دهیم، از قضا عامل مهمی در موفقیت است. چرا که لجبازی می تواند عنصری طبیعی برای کامیابی و مقاومت و مداومت در کار مبارزه باشد. از قضا عده ای در کارنامه مصدق و بازرگان نیز عنصر لجبازی را کشف کرده اند. با این که هیچ یک از آن دو انقلابی شمرده نشده اند. درست مانند عنصر خودخواهی. مردان تاریخ ساز هم از خوخواهی آشکار بهره داشته و هم سرشار از لجاجت و به اصطلاح یکدندگی بوده اند. نبوی گرامی! امروز من و شما که از انقلابی بودن عبور کرده ایم و حداقل نمی خواهیم به این صفت شناخته شویم، این عناوین را اخلاقی تعریف کرده و طبعا منفی ارزیابی می کنیم ولی اگر در فضای انقلابی قرار بگیریم و به طور خاص رخداد 57 را مثبت ارزیابی کنیم، در آن صورت، اذعان خواهیم کرد که کسی چون خمینی می توانست رهبر انقلاب باشد و نه حتی شخصیتی اخلاقی و مهربان و مسالمت جویی مانند بازرگان. اگر پس از اطلاع از وقوع کودتا در عصر بیست و یکم بهمن 57، خمینی در مقام رهبر فرهمند و بلامنازع و محبوب انقلاب، فرمان نداده مردم در خیابانها بمانند، چه رخ می داد؟ هوشمندی و قاطعیت و شجاعت او سیر تاریخ را دگرگون کرد. هم از سقوط یک انقلاب مانع شد و هم از کشتار گسترده و احیانا دهشتناک جلوگیری کرد. البته می دانم کسانی خواهند گفت که ای کاش چنین می شد! اما من چنین بی پروا نیستم و چنین تصوری ندارم.
ج. نقش مردم
اجازه دهید که پیش ار هر چیز از اشتباه در نقل یک قول از شما پوزش بخواهم. حق با شماست. شما نوشته بودید «تقریبا همه می دانستند خمینی . . .» و من نقل قول کردم «تقریبا همه مردم می دانستند . . .» و کلمه «مردم» را افزوده بودم. فکر می کنم با حسن ظنی که دارید، قبول می کنید که عمدی در این کار نبوده است. احتمالا به طور ذهنی و غیر ارادی، همه با مردم مترادف گرفته شده است.
در این قسمت سخن را دراز نمی کنم. زیرا شما هم به نقش مردم فی الجمله اذعان دارید و نمی توان نداشت. چرا که اصولا در تمام انقلاب های سیاسی و مردمی، انقلابی که تکلیف رژیم حاکم در خیابان معین می شود، این توده های مردم اند که نقش می آفرینند. از سرآغاز انقلاب های سیاسی و مردمی مدرن یعنی «انقلاب کبیر فرانسه» بگیرید تا انقلاب شوروی در اکتبر 1917 در روسیه. وفق شواهد تاریخی، در انقلاب ایران، به دلایلی مشخص، توده ها بیشترین نقش را در سرنگونی رژیم و پیروزی انقلاب ایفا کرده اند. حال چه اندازه به اهداف و ماجراها و واقعیت ها آگاه بوده اند، البته حرف دیگری است و جای بحث دارد.
اما چرا مردم انقلاب کردند؟ و نقش روشنفکران و سیاستمداران چه بود؟
پاسخ به پرسش نخست دشوار است و حداقل آن است که محتاج تحقیقات میدانی و علمی جدی است. هرچند در این باب نیز بسیار گفته و نوشته اند. اما اجمالا می توان گفت که یک نارضایتی عمیق در اعماق جامعه ایرانی نهفته بود و در آستانه انقلاب آشکار شد؛ نارضایتی که شما هم بدان اذعان کرده اید. هرچند شما فرموده اید که در سال 57 مردم ایران عموما از حکومت پهلوی منتفر نبوده اند. هرچند این سخن فی الجمله درست است اما وقتی ناخرسندی عمیق و ریشه دار (در فرد و یا جامعه) امکان بروز پیدا می کند، شتابان از عمق به سطح می آید و تبدیل به خیزش طزفانی می شود. یکی از متفکران یونان باستان گفته بود وقتی سه چیز به حرکت در می آیند مهارناپذیر می شوند: آب، آتش و توده مردم.
اما عوامل ناخرسندی مردم پر شمار است. عده ای از دوران رضا شاه، از فروپاشی نظام ایلی ناراحت بودند و شماری از اصلاحات ارضی دل خوشی نداشتند (مالکان و بخشی از مذهبی ها و علمای دینی) ولی در این میان سه گروه بیش از دیگران ناراضی بودند: روشنفکران و جریانهای سیاسی، اقشار فرودست جامعه و علمای مذهبی. بخش مهمی از گروه نخست، هم مشروعیت سیاسی رژیم پهلوی را قبول نداشتند (به شرحی که آمد) و هم از اعمال روزافزون ساواک و خودکامگی و قانون شکنی شخص شاه و درباریان و سانسور و در مجموع دستگاههای حکومتی خرسند نبودند. زندان ها و شکنجه ها نیز بر این نارضایتی ها دامن می زد و تبدیل به نفرت می شد. اقشار فرودست نیز، هم از نظر شکاف های اجتماعی و طبقاتی در رنج بودند و هم از دست درازی های شاه و بیشتر خاندان سلطنتی به اموال عمومی آزرده و خشمگین بودند. ای کاش مجال بود که از نمونه های که خودم شاهد بودم یاد می کردم. علمای مذهبی هم، از یک سو از زمان نوسازی های رضا شاه و بیشتر کشف حجاب و ممنوعیت عزاداری ها و سختگیری علیه روحانیون و خلع ید از فقیهان در امور قضا و اوقاف و بعدتر اقدامات محمدرضا شاه و به طور خاص ماجرای نقلاب شاه و ملت و اصلاحات ارضی از پهلوی ها و دستگاه دولتی دل خوش نداشتند و از سوی دیگر از زمان آغاز داستان بهایی ستیزی یا دولتیان را بهایی می دانستند (به ویژه نخست وزیر سیزده ساله امیر عباس هویدا را) و یا بازیچه «فرقه ضالّه مضلّه». من در دو دهه چهل و پنجاه در قم زیسته ام و اینها را بر اساس تجربه می گویم و نه لزوما تحقیق و مطالعه. روشن است که وقتی زمینه های ایجاد شورش و اعتراض فراهم گردد، این نوع ناخرسندی های نهفته، از آموزه های دیرین روحانیون و مبلغان مذهبی از اعماق روستاها بگیرید تا شهرها و بازار و محافل مذهبی و عمق خانه به هم می پیوندد و اکثریت مذهبی را در اقشار مختلف اجتماعی به خیابانها می کشاند و بهمن باور (مثلا در بهمن 57) همه چیز را با خود می برد. در این شرایط هر اقدام اصلاح طلبانه عقل نشینی و ضعف دشمن تفسیر می شود (که شد) و به هرحال تدبیرها نتیجه عمس می دهد. درست گفته است فردوسی حکیم:
چو تیره شود مرد را روزگار/ همه آن کند کاش نیاید بکار
شما گفته اید رژیم اپوزیسیون نیرومندی نداشت. درست است که احزاب و حتی چریک ها چندان نیرومند نبودند ولی به اشاره می کنم اوپزیسیون رژیم به واقع مردم بودند اما بالقوه ولی در بزنگاه خاص تاریخ اپوزیسیون ضعیف بالفعل اوپزیسیون بالقوه را به فعلیت آورد.
لازم است به یک نکته مهم هم اشاره کنم. این که چرا در نهایت انقلاب پسوند «اسلامی» پیدا کرد، تا حدودی در پرتو دو عامل یعنی پیشگامی نخبگان و نیز مذهبی بودن غالب مردم ایران قابل فهم و تحلیل است. وقتی رهبری جنبش اعتراضی را در دو سال آخر ی مرجع عالی دینی بر عهده می گیرد و یا در واقع به عهده او نهاده می شود، بالملازمه توده های مذهبی را به خیابان و گفتن الله اکبر بر فراز بام خانه ها و در خیابانها می کشاند و قشر پر نفوذ علما و خطبای دینی را، که تا ان زمان یا غالبا بی تفاوت بودند و یا مخالف مبارزات رادیکال نوع خمینی، به میدان کشیده می شوند و نتیجه همان می شود که شد. هرچند سرنوشت پیروزی می توانست به گونه بهتر رقم بخورد.
با این همه، گفتن ندارد که یک عامل و چند عامل موجد انقلابی به عرض و طول پنجاه و هفت نب.ده و نمی توانست باشد؛ در واقع دهها عامل داخلی و خارجی و ذهنی و عینی و مادی و معنوی به هم می پیوستند و به هنگام اوج گرفت و به پیروزی رسید.
اما نکته ضروری این است که (چنان که بار دیگر نیز گفته ام) این نخبگان جامعه اند که به تدریج به افکار عمومی جامعه شکل می دهند (به ویژه در جامعه توده واری چون ایران پنجاه سال قبل که هنوز فردیت چندان رشد نیافته بود) نقش نخبگان اثرگذارتر و مهم تر است و این نخبگان (اعم از مذهبی و غیر مذهبی و بیشتر چپ ضد آمپریالیست مردم گرا و عدالت خواه) با رژیم شاه مخالف بودند و در آرزوی سرنگونی آن بودند.
جناب داور عزیز!
این را هم بیفزایم که داستان جبر و اختیار در قلمرو جامعه و یا اصالت فرد و یا جامعه در باره انقلاب ها پیچیده است. گفته ام که من به جبرتاریخی (حداقل به گونه ای که در برخی روایت های مارکسیستی گفته می شود) اعتقادی ندارم ولی برای جامعه و روند تحولات اجتماعی نیز قوانین و ضوابطی قایل هستم که به موقع خارج از اراده فردی افراد عمل می کند و نقش آفرین می شود.
با توجه به این باور، از منظر باور پسینی و امروزی ام، وقوع انقلاب و سقوط رژیم را اجتناب پذیر می دانم، ولی از منظر پراکسیس تاریخی، بر این باورم که رژیم در نهایت محکوم به فروپاشی بود. مهم ترین دلیل نیز همان است که شما گفته اید. شاه با خودکامگی بی حدش راه هر نوع اصلاح پذیری را عملا بسته بود و از سوی دیگر هیچ آلترناتیوی را نیز بر جای ننهاده بود. فکر می کنم تا سال 54 هنوز امکان اصلاحات تدریجی و نجات رژیم وجود داشت ولی پس از آن که از اوایل پنجاه و پنج با فشارهای بیرونی (کارتری) زمینه های بروز خشم عمومی و حرکت خیابانی فراهم شد، راههای اصلاح و تغییر مسدود شد و دیگر شانسی برای رژیم و شاه باقی نماند.
د. در نیک و بد انقلاب
با این که سخن به درازا کشید، نمی توانم در باب در نیک و بد انقلاب چیزی نگویم. شما تقریبا پدیده انقلاب را یکسره نفی کرده اید اما من به قول علما قایل به تفصیل هستم
انقلاب به عنوان یک پدیده انسانی-اجتماعی سیاه و سفید نیست، از جهاتی برکت است و از جهاتی زحمت اما در یک چیز تردید نیست و آن این که اولا، وقوع انقلاب سیاسی و زیر و زبر کننده پر هزینه است و ثانیا، حداقل بخشی از هزینه های منفی انقلاب اجتنباب ناپذیر است. ثالثا، اگر قبول کنیم که مسئولیت وقوع شورش ا و انقلاب ها عمدتا (و نه البته مطلقا) حکومت ها هستند و زمامداران اند که انقلاب را بر مردم تحمیل می کنند، مسئولیت اصلی انقلاب ها و هزینه های آنها نیز بر عهده آنان است و نه مردم و انقلابیون. رابعا، انقلاب ها عمدتا غافلانه رخ می دهند و کسی و یا گروهی تصمیمیم نمی گیرد که انقلاب کند و بعد فردا انقلاب بشود. چنان که سی و هشت سال است که برخی مخالفان جمهوری اسلامی در کار براندازی علیه این نظام اند ولی هنوز هم نشانی از انقلاب نیست. رژیم هم هد چند سال یک بار «انقلاب فرهنگی» می کند ولی باز افاقه نمی کند. به عبارت دیگر، انقلاب ها (مانند دیگر تغییرات اجتماعی) خوابگردانه رخ می دهند و نه چندان از پیش تعیین شده. مثلا در آغاز قرن شانزدهم میلادی لوتر تصمیم نگرفته بود در مسیحیت انشعاب کند و مذهبی جدید ایجاد نماید ولی شد. او اگر می دانست صد سال محصول افکارش چه می شود، وحشت می کرد. تمام تاریخ را می توان مثال زد. در این صورت این همه ملامت و سرزنش انقلابیون چندان موجه نیست.
در هرحال درست است که من و شما فعلا اصلاح طلبیم چرا که امروز در قیاس با چهل سال پیش تجربه و دانش بیشتری داریم و زمانه هم دگرگونه است ولی نه هیچ تضمینی هست که دیگر بار در ایران انقلابی (و شاید سهمگین تر از پنجاه و هفت رخ ندهد و نه تضمینی هست که نسل میانه رو امروز و فردا انقلابی نشود و حتی تضمینی وجود ندارد که من و شما هم حامی انقلاب نشویم. در بهترین حالت می توانیم با تشخیص و تصمیم فردی به انقلاب نیپوندیم ولی نمی توانیم مانع انقلاب بشویم.
گرچه حتی در حد مختصر هم نمی توان در نیک و بد و هزینه/فایده انقلاب ها سخن گفت، ولی به اشاره می گویم که مهم ترین برکت انقلاب ها ظهور عاملیت انسان و به ویژه تودهای فرودست و ستمدیده جوامع است. انقلاب صدای بی صدایان است. در انقلابهاست که توده های مردم هم به یک خودآگاهی تاریخی می رسند و هم به جای تماشاگری، خود بازیگر می شوند و و تاریخ را به جلو می برند و این کم چیزی نیست. در انقلاب ایران نیز همین داستان هست. این انقلاب نیز جامعه ایرانی را از جهات مختلف تکان داده و به جلو برده و می برد. ای کاش فرصت بود صحنه های کم مانند زیبایی دوران انقلاب را می گفتم تا روشن شود که برکات چنین تغییراتی نیز قابل توجه است.
البته انقلاب ایران نیز پیامدهای مخرب فراوان داشته که هنوز هم ادامه دارد اما چنان که چند بار گفته ام می توانست به گونه ای دیگر عمل شود و امروز با وضعیت بهتری مواجه باشیم و حداقل انقلابیون ضد انقلاب نشوند. به هرحال انقلاب فرانسه و شوروی و ایران سه انقلاب سنتی و کلاسیک اند که هم پیامدهای مخرب داشته اند و هم آثار مثبت و با آثارجهانی. نباید افراط و تفریط کرد و گرنه به غفلت و چه بسا به کوربینی تاریخی دچار خواهیم شد.
بعدالتحریر
در پایان دو نکته راه با شتاب یادآوری می کنم:
اول. این که اشارات من احیانا مبهم و نارسا هستند ولی گریزی نیست. امیدوارم که شما و خوانندگان حدیث مفصل بخوانید از این مجمل. اگر در آینده مجالی پیدا شد شاید برخی نکات ضروری را گفتم.
دوم. من در مقام تحلیل انقلاب و بازیگران اصلی آن (شاه و خمینی) بوده ام و نه در مقام تحلیل و داوری و به ویژه در مقام نقد عملکرهای آیت الله خمینی در دوران ده ساله ولایتش. بی تردید او هم (مانند همه فرمانروایان ایرانی و غیر ایرانی) افکار و اعمال زشت و زیبایی در کارنامه اش دارد و باید در جای خود همه جانبه و عادلانه مورد ارزیابی قرار بگیرد. من از سال چهل بعد تا دوران انقلاب از پیروان سرسخت ایشان بودم ولی به طور مشخص از پاییز سال 58 (به مناسبتی) منتقد شدم و پس از سی خرداد سال 60 از ایشان فاصله گرفتم و پس از چندی به کلی از او قطع امید کردم.
بدرود

Share:

More Posts

Send Us A Message