در اینجا به بیان سه موضع رضا پهلوی در این چهل و شش سال اشاره می کنم. این گزارش نشان می دهد که پهلوی تغییر کرده اما تغییر معکوس؛ یعنی از اصالت ملی به وابستگی به بیگانه و استمداد از یک دولت متخاصم و نیز به ابتذال فریب و دروغ سقوط کرده است.
رضا پهلوی در اوایل پس از انقلاب
تا زمان اقامت در ایتالیا در سال 87، تقریبا از خاندان محمدرضا شاه در خارج از کشور بی اطلاع بودم. اما یک بار در تلویزیون صدای آمریکا پس از سال ها چهره رضا پهلوی را دیدم که در گفتگویی شرکت کرده بود. در آن گفتگو سخنانی ردو بدل شد که یک نکته اش نظرم را جلب کرد و در حافظه ام ماندگار شده است. رضا پهلوی گفت در اوایل جنگ ایران و عراق، وقتی دیدم کشور مورد تجاوز قرار گرفته نامه ای به سران جمهوری اسلامی نوشته و تقاضا کردم اجازه دهند که من که خلبانی بلدم بیایم در دفاع از کشور در جنگ شرکت کنم و پس از آن به خارج از کشور بر می گردم. هرچند روشن است که چنین حادثه ای رخ نداد. اما مهم آن بود من که اصولا مخالف سلطنت به عنوان یک مدل نظام سیاسی بوده و هستم و به طور خاص با خاندان پهلوی مخالفت جدی داشته و دارم، چنین درک و احساسی را از ولیعهد سابق و میراثدار رژیم زوال یافته پهلوی به جد تحسین کردم. با خود گفتم: بارک الله! این تشخیص موقعیت و عاطفه ملی و وطنی، به جد جای تحسین دارد!
رضا پهلوی متأخر و هم پیمان با دشمن ایران یعنی اسرائیل
پس از آن ملاحظه شد که آقای رضا پهلوی به عنوان همراهی با جنبش سبز در سال 1388، مچ بند سبز به دست بسته و در اینجا و آنجا حضور پیدا می کند. این بر تحسین من افزود اما فعلا از آن در می گذرم.
با این همه به تدریج دریافتم که «ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است». پس از فروکش کردن جنبش سبز هر بار که سخنان رضا پهلوی را شنیدم و مواضع سیاسی او را رصد کردم، دیدم تمامی تلاشش معطوف است به برانداختن جمهوری اسلامی و به این بهانه انتقام از انقلاب مردم در سال 57. البته که این کاملا فهم است. زیرا که این انقلاب ایران و مردم بودند که در یک حرکت انقلابی و سراسری رژیم دو هزار پانصد ساله شاهنشاهی و سلطنت 57 ساله کودتایی پهلوی (مولود دو کودتا: 1299 و 1332) را منقرض کردند.
تا آنجا که به یاد می آورم در جریان جنبش موسوم به «زن، زندگی، آزادی» در پائیز 1401 این خشم و خروش و دشمنی پهلوی به اوج رسید. در این زمان گویا رضا پهلوی بوی کباب به مشامش رسید و گویا به بازگشت سلطنتش امیدوار شد. در این زمان به منظور تحقق رهبری بلامنازع خود از شمار اندکی از مردم وکالت گرفت تا رژیم را سرنگون کند. البته با این وعده سر خرمن که پس از انقراض جمهوری اسلامی، نوع نظام آینده را به رأی «ملت ایران» خواهد گذاشت. او برای پیروزی اش حتی دست به یک ائتلاف پوچ زد و آن هم سرانجامی جز فروپاشی زودهنگام نداشت.
اما اوج چنین روندی را در مناقشه اخیر و تجاوز آشکار اسرائیل و آمریکا به ایران (و نه فقط به جمهوری اسلامی) شاهد بودیم. پس از سفر پهلوی به اسرائیل و دیدار با نخست وزیر و برخی مقامات اسرائیلی گویا اتحاد و ائتلافی بین این دو پدید آمده و موساد و ارتش اسرائیل گویا وعده سلطنت به او داده اند. نتیجه این اتحاد را در روزهای دشوار تجاوز دیدیم. حتی او به عنوان یک ایرانی نه تنها حاضر نشد تجاوز را محکوم کند بلکه گویا طبق قرار با فراخوان مردم به شورش و آشوب به حامیانش در داخل و از این تجاوز و کشتار بیرحمانه مردم و ویرانی کشور، به عنوان «فرصت طلایی» یاد کرد که نباید از دست برود. او و برخی حامیانش از وقوع غیر منتظره آتش بس و توقف جنگ، ناخرسند شده و صریحا از آن انتقاد کردند.
به هر تقدیر می توان چنین جمع بندی کرد که رضا پهلوی حتی به اندازه پدرش نیز عرق ملی نداشته و ندارد. محمدرضا شاه در طول 37 سال سلطنت، به رغم روابط سیاسی متعارف و البته محدود، حتی یک بار به اسرائیل سفر نکرد و بارها نیز رسما و علنا خطر اسرائیل و زیاده خواهی هایش را مورد انتقاد قرار داد و از اماکن مذهبی مسلمانان (قدس شریف) حمایت کرد. اکنون می توان گفت بین آن پدر و این پسر منتظرالسلطنه نسبتی وجود ندارد. حال می توان قاطعانه گفت برای این موجود جز به قدرت رسیدن ولو با نوکری بیگانه و ویرانی کشور و کشتار مردم، هیچ چیز اهمیت ندارد.
با توجه به این ملاحظات است که می پرسم بین رضای دهه شصت و رضای سراسر خشم و نفرت و اقتدارگرا و متحد با دشمنان ایران امروز چه نسبتی برقرار است؟! ای کاش او نیز اندکی از خون پدرش را در رگ های خود داشت!
پنجشنبه 8 مرداد 1404