یادی و خاطره ای از سیمین دانشور

سیمین دانشور درگذشت. خبر تأسف آور بود اما چندان غیر منتظره نبود. چرا که او کهن سال بود و نیز سالیانی دراز بیمار و با انواع بیماری دست و پنجه نرم می کرد. خدایش رحمت کند و یاد و خاطره اش جاودان باد.
بانو دکتر سیمین دانشور از زنان دانشمند و خردمند و فرهیخته ایران معاصر و حتی در تاریخ ایران است. تحصیلکرده و آشنا با اندیشه و فرهنگ جدید، هنرمند و هنرشناس، پژوهشگر در رشته تخصصی خود، نویسنده و به طور تخصصی داستان نویس بزرگ و بلکه بانوی داستان نویسی ایران به شمار می آید. عمر طولانی و نیز تجارب زیستن در متن تحولات خانوادگی و بیشتر سیاسی و فرهنگی یک قرن پر حادثه و پر ماجرای ایران معاصر دانشور را به مرتبه ای بر کشید که بی اغراق می توان گفت او اکنون نماد فرهنگ و ادب معاصر ایران زمین به شمار است.
دانشور را از اواخر دهه چهل شناختم. به روزگار جوانی که افزون بر درس و تحصیل، البته به رغم فضای موجود در حوزه های دینی، کتابهای فارسی و از جمله روزنامه و مجله و شعر و تاریخ نیز می خواندم. به ویژه رمان خوان قهاری بودم. از آنجا که پول برای خرید کتابهای داستانی نداشتم ناگزیر از یک خوار و بار فروشی زیر گذر خان قم، که کتابهای مختلف را شبی یک قران اجاره می داد، کتابهای رمان اجاره می کردم و با شتاب و ولع می خواندم. سیمین دانشور را با داستان کوتاه «تیله شکسته» اش شناختم. اما مهم ترین اثر دانشور همان «سووشون» است که در آن سالها خواندم. در میان انبوه رمانهایی که در آن دوران خوانده ام، کمتر اثری است که به اندازة سووشون در عمق ذهن و ضمیرم مانده و ماندگار شده باشد. شاید یکی از دلایلش نثر روان و بیان پاکیزه و فارسی ناب و زبان و ادب گاه شعرگونه اش باشد و نیز مهم تر روایت صادقانه و رئالیستیک دانشور از تحولات و رخدادهای سیاسی و اجتماعی زمان و زمانه اش این اثر را در اندیشه و احساس جوانان سیاسی دهه چهل و پنجاه جذاب و ماندگار می کرد. البته در آن دوران سیمین دانشور زیر سایه سنگین همسرش جلال آل احمد که نویسنده پر آوزاه ای بود قرار داشت و مرگ جلال در 48 غمی بزرگ بر دلها نشانده بود. سووشون در واقع «سیاوشان» جلال بود و یوسف قهرمان داستان همان جلال آل احمد بود. عشق و صمیمت عاشقانه این زوج پر شور و رؤیایی، که شاید بتوان آن دو را سارتر و سیمین دوبوار ایرانی دانست، در داستان سوشون نیز آشکار است و او خود همان زری است که در سوگ نشسته است. تقدیم کتاب نیز بازگوی همین اندیشه است: «تقدیم به همسرم جلال که جلال زندگی ام بود».
گرچه بعدها با نام و آوازه سیمین دانشور بیشتر آشنا شدم. بعید می دانم که در این سی و چند سال نوشته و حتی مصاحبه ای از دانشور دیده باشم و نخوانده باشم. داستانها و گفته های او همواره سرشار از لطایف و ظرایف و نکات بس شیرین خواندنی بود. او به واقع نویسنده ای «معاصر» بود. داستانهای او در طول نیم قرن بازتاب دهندة تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی زمانه اش است. با این همه هرگز او را ندیدم. همیشه آرزو می کردم مجالی پیدا می شد تا او را از نزدیک ببینم.
اما هرگز چنین فرصتی پیدا نشد. در سال 68 یادنامه ای برای دکتر کاظم سامی منتشر شد و در آن نوشته ای از سیمین دانشور نیز آمده بود و در آن خاطراتی از آشنایی ها و روابط و دیدارهای جلال آل احمد، دکتر سامی ، دکتر شریعتی و سیمین دانشور ذکر شده بود. چنین به نظر رسید که ایشان روایتهای نادرست و مغلوطی از برخی از افکار شریعتی گزارش کرده است. اندیشیدم به انگیزة گفتگو با خانم دانشور در این زمینه به دیدارش بروم و آرزوی دیرینه ام را نیز برآورده کنم.
شماره تلفن ایشان را (فکر می کنم از همسر دکتر سامی) به دست آوردم. عصری بود و شماره را گرفتم. تلفن زنگ زد. کسی گوشی را برداشت. از صدایش دریافتم که خود خانم دانشور است. خودم را معرفی کردم. اشاره ای هم به مقاله شان کردم و گفتم دوست دارم شما را ببینم و در این مورد صحبتی بکنیم. لحظه ای سکوت کرد. بعد گفت: ببینم، شما همان روحانی نیستید که در ختم دکتر سامی در مسجد سهروردی سخنرانی کردید؟ گفتم: درست است، خودم هستم. احساس کرده بودم که تمایلی ندارد با یک فرد ناشناس که می خواهد او را ببیند، صحبت کند و یا به تقاضای دیدار پاسخ مثبت دهد. از این رو به شوخی افزودم: حالا شناختید؟! با شتاب و هیجان خاص گفت: بله! شما که پیشانی سفیدید، کیست که شما را نشناسد! از اینجا صحبت گل انداخت و صمیمانه سخنانی بین ما رد و بدل شد. ایشان گفت: در ختم سامی من هم هم بودم. هنگام سخنرانی شما خانم دکتر شیخ کنار من نشسته بود و با من صحبت می کرد. وقتی سخنان سخنران گرم شد احساس کردم که باید بشنوم. به خانم شیخ گفتم فعلا حرف نزن تا حرفهای سخنران را بشنوم، مثل این که حرف حسابی می زند! حرفهای شما را گوش دادم، خیلی خوشم آمد. می دانی چرا؟ گفتم: نه. بفرمایید. گفت: برای این که شجاعت به خرج دادی و حرفهایت را گفتی اما مثل جلال کلّه خری نکردی! بعد افزود: من همیشه با جلال دعوا داشتم، به او می گفتم توشجاع نیستی، کلّه خری! و این دو با هم فرق دارند.
دیگر یادم نیست که چه گفتم و چه شنیدم. هرچه بود خاطره خوشی از آن گفتگوی تقریبا کوتاه تلفنی در خاطره ام باقی ماند. شنیده بودم که خانم دانشور بسیار سرزنده و با نشاط و بذله گوست و این بر جذابیت و خوش محضری او می افزاید اما در همان گفتگوی تلفنی به خوبی این ویژگی شخصیتی و ادبی او را دریافتم. لحن شوخ و صمیمی و در عین حال مادرانه اش واقعا به دل می نشست. ایشان در آخر تقاضای دیدار را پذیرفت اما آن را به زمان دیگر موکول کرد. اما دریغ که آن دیدار هر گز انجام نگرفت.

Share:

More Posts

سلام بر وجدان های بیدار

آنچه در این روزها و هفته ها و ماه های اخیر موجب بقای امید و حداقل موجب تسلی خاطر است گسترش مخالفت ها و تعمیق

Send Us A Message