نقدی بر آشفته‌فکری‌های يوسفی اشکوری

، ب. بی‌نياز (داریوش)

نوشتار کوتاه اشکوری [«اسلام و دمکراسی» 1] در حقيقت چکيده و گوهر انديشه‌ی «روشنفکر دينی» است که ضروری‌ست بدان پرداخته شود تا مشخص گردد که او و همفکرانش چگونه هنوز سنگ‌ِ يک حکومت ايدئولوژيک اسلامی را به سينه می‌زنند. شايد بيجا نباشد که اندکی ژرف‌تر به بن‌مايه‌های دستگاه فکری ايدئولوژی دينی و به ويژه «روشنفکران دينی» بپردازيم تا ببينيم آنها در کجای تاريخ ايستاده‌اند.

می‌توان ادعا کرد که تقريباً همه‌ی کسانی که به موضوع اديان پرداخته‌اند يا می‌پردازند، اديان به ويژه اديان ابراهيمی يعنی يهوديت، مسيحيت و اسلام را در رديف «اديان» طبقه‌بندی می‌کنند. آيا اين «اديان»، واقعاً دين هستند يا ايدئولوژی دينی؟
پيش از پرداختن به موضوعات ديگر ابتدا بايد به اين پرسش، پاسخ داده شود: دين چيست؟ بُن‌مايه‌ی دين چيست؟

دين
از زمانی که انسانهای نخستين به طور جسته و گريخته به تفاوت خود با محيط‌شان پی بردند، و سرانجام نخستين مرحله‌ی تکامل مغز انسان به او اين امکان را داد که محيط خود را حس کند و دريابد، انسان در ارتباط با محيط زندگی خود به يک اصل [تجربی] تعيين‌کننده که تمامی زندگی‌‌ِ روحی‌اش را در تاريخ رقم می‌زند پی برد: ضعف‌ و ناتوانی خود در برابر عظمت هستی‌ِ پيرامونش و به قول جليل دوستخواه درک کرانمندی خود در برابر بی‌کرانی هستی. اين شناخت تجربی‌ِ نخستين که: من نسبت به جهان پيرامونم ناتوان و ضعيف هستم، پايه‌ای شد برای قدرت يا قدرت‌های ديگر که فرای انسان هستند، يعنی خدا يا خدايان. به سخن ديگر خداباوری محصول انسان شدن‌ِ ماست؛ يا به بيان ديگر، خداباوری با تولد انسان آغاز شد و به همين دليل می‌توان گفت که خداباوری ذاتی انسانهاست. از اين رو، شناخت‌ِ تجربی انسان از ناتوانی خود منبع اصلی خداباوری‌ست. صرف‌ِ نظر از اين که انسان‌های نخستين چه تصوری از خدا داشته‌اند مانند توفان، ستارگان، خورشيد، ماه، حيوانات و غيره، ولی همه در يک چيز مشترک بوده‌اند: من، به عنوان انسان در برابر هستی‌ِ ناکرانمند، ناتوانم. انسان در فرآيند تکامل خود حول خدا يا خدايان خود آيين‌ها و رسوماتی اختراع کرد که دين خوانده می‌شود. گوهر همه‌ی اين اديان واقعی – يعنی اديان غيرايدئولوژيک – خدا يا خدايان بوده که رابطه‌ی انسان را با هستی توضيح می‌داد و نه رابطه‌ی انسان را با مناسبات اجتماعی يا سياسی. بهترين نمونه که مورد تأييد همه‌ی مورخان است، درک کورش، شاه هخامنشی، از دين بوده است [درک جا افتاده در آن زمان!]. دين برای او نه يک مجموعه از احکام [شريعت] که بايد به ملل مغلوب تحميل می‌گرديد بلکه رابطه‌ی انسان را با هستی تعريف می‌کرد. بر اساس همين درک [طبيعی] از دين، کورش همان احترامی را که برای خدای خود قايل بود برای خدايان ملل‌ِ مغلوب نيز قايل می‌شد.
خداباوری هسته‌ی اصلی دين است ولی هر دستگاه فکری که مدعی خداباوری‌ست لزوماً دين نيست. اين دستگاه فکری ايدئولوژيکی می‌باشد، همانگونه که اديان ابراهيمی هستند.
ولی چرا اديان ابراهيمی نه دين بلکه ايدئولوژی‌ دينی هستند؟ اديان ابراهيمی نخستين ايدئولوژی‌های انسان در مسير تاريخ‌اند. زيرا آنها اساساً به چگونگی زندگی فرد و اجتماع پرداخته‌اند تا مناسبات او با هستی. ما مرحله‌ی بعدی تکامل اين ايدئولوژی‌ها را در دوران مدرن نيز تجربه کرده‌ايم، مانند ايدئولوژی‌های کمونيسم، ناسيونال سوسياليسم و فاشيسم. ماحصل و بازتاب قدرت‌گيری همه‌ی اين ايدئولوژی‌ها، چه دينی و چه سکولار، همواره از کيفيت مشابه و حتا همسان برخوردار بوده است: حذف‌ِ غيرخودی و خشونت و قرار دادن ايدئولوژی خود بر فراز همه‌ی ايدئولوژی‌ها و انديشه‌های ديگر. ولی تفاوت دين با ايدئولوژی چيست؟ دين رفتار انسان‌ِ خداباور را با هستی تعريف می‌کند در صورتی که ايدئولوژی رفتار انسان را با اجتماع تعيين می‌کند. شايد لازم نباشد که به نمونه‌های تاريخی رجوع کنيم: دوران تاريک حکومت ايدئولوژيکی يهودی در زمان پادشاهی حشمونائيم [۱۴۰ تا ۳۷ پيش از ميلاد]، حکومت پاپ‌ها در غرب مسيحی و حکومت‌های اسلامی در خاور ميانه و خاور نزديک. همه‌ی اين اديان وظيفه‌ی پاسخگويی به مسايل اجتماعی و سياسی را داشتند و دستگاه‌های ايدئولوژيک آنها ابزاری برای تحقق سياست‌های روزانه‌ی معطوف به قدرت بوده است.

ايدئولوژی‌های نخستين که تبلور خود را در اديان ابراهيمی يافتند، همه در يک چيز مشترک هستند: گره زدن خداباوری‌ِ نهفته در مردم با دستگاه فکری‌ِ سياسی خود. به همين دليل اين توهم و خطا پيش آمده که گويا اين ايدئولوژی‌ها يا نظام‌های فکری سياسی، دين هستند و به همين دليل از سوی مورخان و فيلسوفان زير دسته‌ی اديان طبقه‌بندی شده‌اند. بر خلاف ايدئولوژی‌های دينی، خداباوری پايه‌ و ماده‌ی چسبنده‌ی ايدئولوژی‌های سکولار نبوده است. ولی کارکرد همه‌ی آنها در عمل تقريباً يکسان بوده است.
نخستين اقدام ايدئولوژی‌های دينی، حذف خدايان گوناگون و جانشين کردن درک خود از خدا به جای ديگر درک‌ها بود. زيرا ايدئولوژی سياسی برای انسجام و بسيج مردم بايد بتواند همه مردم را زير يک چتر [معنوی] گرد آورد تا بتواند کارکرد اجتماعی – سياسی داشته باشد. اگرچه اديان ابراهيمی بر وحدانيت خدا تأکيد می‌کنند ولی منظورشان فقط يگانگی خدای [برتر] خود است.
همانگونه که گفته شد انسان شدن و خداباوری همزاد هستند. ولی درک انسان‌ها از خدا – هنوز هم چنين است‌- با يکديگر متفاوت بوده و هست.
آيا ده سالی که محمد در مدينه حکومت کرد، تحقق کلام خدا يا کنش‌ها و واکنش‌های سياسی‌ يک سياست‌مدار بوده؟ اگر بپذيريم که کنش‌ها و واکنش‌های سياسی و اجتماعی محمد نوع ويژه‌ای از سياست بوده، آنگاه می‌توان گفت که در اين نقطه با هم نظر هستيم. ولی اگر معتقد باشيم که محمد فقط کلام خدا را به کار بست، [يعنی قرآن کلام الله است] آن‌گاه با يک مشکل اساسی در الهيات روبرو خواهيم شد. زيرا در اين صورت پذيرفته‌ايم که جنگ و ستيز محمد با يهوديان مدينه و «منافقان»، الهامات خدايی بودند. از منظر دينی يعنی: جنگ‌ِ محمد عليه يهوديان در مدينه، اعلام جنگ‌ِ خدای محمد [الله] عليه خدای يهوديان بوده است. يعنی قرآن، کلام الله است و نه کلام‌ِ محمد و مانيفست ايدئولوژيکی او.
اين درک يک نتيجه فلسفی‌ در بر دارد: خدا استحاله‌پذير است. استحاله‌پذيری يا دگرديس‌پذيری به اين معناست که خدای يهوديان در طی تاريخ يک بار برای مسيحيان کيفيت خود را تغيير داده و بار ديگر همان خدا برای مسلمانان تغيير کيفيت داده است. زيرا همان خدا يک بار شريعت‌اش را برای يهوديان فروهشته، بار ديگر با يک سلسله تغييرات برای مسيحيان و سرانجام با تغييرات بزرگتر برای مسلمانان نازل کرده است. آيا اين دگرديس‌پذيری خدا در ماهيت خود خدا نهفته است يا در تعبير ايدئولوژيک انسانها از او؟
هميشه پيامبران، پاپ‌ها، خليفه‌ها و غيره مدعی بودند که اعمال آنها بر اساس دستورات و الهامات الاهی‌‌اند. در تاريخ اديان‌ِ ايدئولوژيک هيچ «حاکم دينداری» نگفته که خودسرانه و بدون مشورت الاهی دست به اقدامی زده است. از محمد تا پادشاه عربستان سعودی، تا خمينی و خامنه‌ای!
تصور ما از خدا
اساساً تصور هر يک از انسانها از خدا با ديگری متفاوت است. حتا در ميان طرفداران يک دين نمی‌توان دو نفر را پيدا کرد که تصور همسانی از خدا داشته باشند. يعنی در ميان‌ِ اين هفت ميليارد انسانی که روی زمين زندگی می‌کنند نمی‌توان دو نفر را پيدا کرد که درک کاملاً واحدی از خدا داشته باشند، درست به همانگونه که نمی‌توان دو انسان را يافت که دارای دو اثر انگشت يکسان باشند. انسان به خدا نيازمند است آن هم نه برای خدا بلکه برای خودش، برای تکميل ناتوانی‌اش، برای تکميل کرانمندی‌اش. تبلور اين خدا ممکن در يک سنگ، در يک کرم، در کهکشان‌ها، در اين يا آن ستاره، در چيزی مطلق و تعريف‌ناپذير که باز هم چيزی‌ است باشد. تمامی اشکال و نمودهای خدايی در ذهن محدود يک انسان منفرد قابل تصور نيست.
اشکوری که هنوز به ايدئولوژی اسلامی چنگ انداخته است، می‌پرسد: «انتظار ما از دين کدام است؟» سپس پاسخ می‌دهد: «هدايت انسان و عدالت‌گستری»
خير! انتظار ما از دين تنظيم رابطه‌ی روحی و معنوی انسان با هستی‌ست و اين هم بر اساس درکی‌ست که هر انسان از خدا دارد و فقط خود آن انسان است که رابطه‌ی روحی و معنوی‌اش را با هستی تنظيم می‌کند. دين ابزار نيست که من در دست بگيرم و بخواهم مردم را «هدايت» کنم و «عدالت» را بگسترانم. اگر چنين باشد، دين يک ابزار است و کيفيت دينی خود را از دست می‌دهد و به ايدئولوژی [سياسی] تبديل می‌گردد. اشکوری ادامه می‌‌دهد: «هدايت انسان يعنی چه؟ منظور از هدايت نشان دادن راه درست است برای رسيدن به کمال و به ارزش‌های والای انسانی از راه پيروی از احکام الاهی و در نهايت رستگاری.»

«پيروی» از کدام «احکام الاهی»؟ احکام الاهی اسلامی، مسيحی، يهودی، زرتشتی، بودايی يا …؟ ببينيد مشکلات از همين جا آغاز می‌شود! دين واقعی، تهی از احکام جهانشمول است، دين واقعی، آنچنان فردی و خصوصی‌ست که نمی‌توان آن را با ديگران تقسيم کرد. اين احکام الاهی‌ِ جهانشمول کدامند که بايد شش ميليارد انسان غير مسلمان را [به جز يک ميليارد مسلمان] به رستگاری هدايت کنند؟ احکام الاهی اسلامی؟ يا احکام ديگری وجود دارند که ما از آن بی‌اطلاع هستيم؟ نويسنده‌ی نوشتار ادامه می‌دهد، «عدالت‌گستری يعنی چه؟ عدالت حلقه‌ی ارتباط بين دين و دولت است، چرا که از يک سو برای اجرای عدالت به حکومت نياز داريم. اجرای عدالت به دين نياز ندارد.»

اگر جمله‌ی بالا را با دقت بخوانيم نتيجه اين می‌شود: دولت يعنی دستگاه اجرايی حکومت فقط زمانی می‌تواند عدالت را اجرا کند که با دين گره خورده باشد و بدون دين، از عدالت هم خبری نيست. عجيب نيست که اشکوری در پايان نوشتارش نتيجه می‌گيرد: «در پايان با فرض قبول مفهومی به نام «حکومت اسلامی»، بايد گفت که حکومت اسلامی نيز مانند ديگر حکومت ها يک حکومت انسانی و شهر وندی است بر پايه‌ی رای اکثريت و تحت شرايط دمکراسی با پشتوانه‌ی اکثريت. چنين نظامی جهت اجرای عدالت و برقراری يک نظام حقوقی سالم و اخلاق برتر انسانی بر سر کار می آيد.» جايگاه‌ِ احکام الاهی [اسلامی] در اين حکومت اسلامی که به قول شما يک «حکومت انسانی و شهروندی‌ است» کجاست؟ از آن جا که اشکوری به حکومت اسلامی [ايدئولوژی دينی] اعتقاد دارد يکی از کيفيات اين حکومت را نهی از منکر می‌داند: «امر به معروف و نهی از منکر وظيفه‌ی هر مسلمان است و مسئولين [کدام مسئولين؟ مسئولين حکومتی؟] موظفند که نهی از منکر را بپذيرند و بدن ترتيب تن به نظارت عمومی بدهند.» روشنفکر ايدئولوژيکی دينی باز هم به همان نقطه‌ای سقوط می‌کند که ۱۴۰۰سال پيش در مدينه آغاز شده بود! حال اين پرسش پيش می‌آيد اگر کسانی پيدا بشوند که به نهی از منکر مسئولين توجهی نکنند و بگويند همه‌ی اينها مزخرف است، آنگاه تکليف چيست؟ نتيجه‌ی «نظارت عمومی» يا به قول فوکو «مراقبت» چه خواهد شد؟ تنبيه؟
اشکوری در نوشتار خود به گونه‌ای سخن می‌گويد که گويا هيچ گاه محمد و علی شمشير از نيام برنکشيده بودند و دست‌شان به خون هيچ کس آغشته نشده بود: در طول تاريخ، تا آن جا که سياست‌ها با ابزار ايدئولوژيک متحقق شده، دست همه به خون‌ِ غيرخودی آلوده شده است: از پادشاهان يهودی حشمونائيم، تا پاپ‌های مسيحی، تا محمد و خلفای مسلمان، تا هيتلر، لنين، استالين، پولپوت، فرانکو، موسولينی و خمينی و غيره. همه‌ی اين رهبران ايدئولوژيکی و مريدانشان در يک چيز مشترک بوده‌اند: حذف غيرخودی. و اگر در جايی حذف غيرخودی به کار بسته نمی‌شد، فقط و فقط مصلحت سياسی و اقتصادی حکم می‌کرد و نه درک از دموکراسی يا انسان‌دوستی.
آيا انسان به خدا نياز دارد؟
در بالا به اين پرسش پاسخ مثبت داده شد. انسان بدون خدا – با درک ويژه‌ای که هر فرد دارد- وجود ندارد. اين حکم حتا برای مارکس و داروين نيز صادق است، که می‌توان در جايی ديگر به آن پرداخت. انسان بدون خدا، يعنی انسانی که فاقد‌ِ ضعف، ناتوانی و کرانمندی‌ست، انسانی‌ست که در زمان و مکان زندگی نمی‌کند و اگر می‌کند آنها را در نمی‌يابد. همان گونه که گفته شد درک واحدی از خدا وجود ندارد، ولی يک چيز در خداباوران مشترک است: اين يقين که من به عنوان يک فرد، ناتوان و کرانمند هستم؛ و هستی، ناکرانمند است. حلقه‌ی واسط بين اين دو، يعنی ناتوانی من [کرانمندی‌ام] و توانايی [ناکرانمندی‌ هستی] را خدا پر می‌کند. و طبعاً هر کس با درک ويژه و معين خود از خدا. هيچ گاه خدای من نمی‌تواند راه رستگاری را برای فرد ديگری تعيين کند، هر کس بايد با اتکا به درک خود از خدا، راه رستگاری‌اش را بيابد. ولی اشکوری می‌خواهد از طريق يک حکومت اسلامی با اتکاء به «امر به معروف و نهی از منکر» راه رستگاری را به ديگران بياموزد! حال اين پرسش پيش می‌آيد که مگر شما و امثال شما کی هستيد که می‌خواهيد به ديگران راه رستگاری را بياموزيد؟ بر چه اساسی اين حق را برای خود قايل می‌شويد که ديگران را به رستگاری رهنمون کنيد؟ شالوده‌ی اين درک فقط در يک چيز نهفته است: ديگران نه عقل دارند و نه خدا و نمی‌دانند راه رستگاری چيست! و عجيب نيست که می‌گويد: «وظيفه‌ی مسئولين [حکومتی] است که نهی از منکر را بپذيرند و بدين ترتيب تن به نظارت عمومی بدهند.» اين جمله از آن قوطی‌های کنسرو است که به محض باز کردن بوی تعفن‌اش همه را مسموم می‌کند! اين جمله به خواننده می‌گويد: اگر ما «روشنفکران دينی» فردا به قدرت رسيديم مانند گذشته «امر به معروف و نهی از منکر» خواهيم داشت و ما مسئولين –‌برخلاف حاکمان کنونی‌- امر به معروف و نهی از منکر را می‌پذيريم و «تن به نظارت عمومی» می‌دهيم! پرسش: حالا اگر يک اقليتی وجود داشته باشد که بگويد ما عطای امر به معروف و نهی از منکر اسلامی شما را به لقايتان می‌بخشيم، تکليف چه می‌شود؟ تنبيه؟

حال ببينيم که آشفته‌فکری‌های يک انسان‌ِ ايدئولوژيک‌زده چگونه او را در هزار‌توی تناقضات گير می‌اندازد. او می‌گويد: «احکام دينی حتماً در زمان نزول و صدور آنها برای مردمان آن زمان بسيار نيکو و عادلانه بودند ولی همان دستورات می‌توانند در زمانی ديگر برای جوامعی ديگر زيان‌آور و غيرعادلانه باشند. لذا بايد دستورات اسلام را خردمندانه و با عقل جمعی مورد تفسير قرار داد.»
اشکوری ابتدا يک اصل را می‌پذيرد و می‌گويد «احکام دينی»، «نازل» شده‌اند. از طرف کی يا چی؟ طبعاً پاسخ خواهد داد از طرف خدا از آسمان بر زمين – پيامبران- نازل شده‌اند. اگر احکام دينی نازل شده‌اند و کيفيت الاهی دارند، پس چرا مطلق و لايتغير نيستند؟ از چه موقع مطلقيت خدا و کلامش نسبی شده‌اند؟ آيا می‌توانيم بگوييم کلام خدا [منظورم خدای اسلام ايدئولوژيک است!]، جهانشمول نيست؟ چگونه می‌شود که احکام الاهی برای شبه جزيره‌ی عربستان «نيکو و عادلانه» هستند ولی «می‌توانند در زمانی ديگر برای جوامعی ديگر زيان‌آور و غيرعادلانه» باشند؟ پس «عدالت» خدا کجا رفته است؟ فقط زمانی می‌‌توان از اين تناقض‌گويی رها شد که به اين «اديان» به مثابه‌ی «ايدئولوژی‌های دينی» نگريسته شود وگرنه حتا راه تفسير هم بسته می‌شود، چه برسد به انتقاد.
کسانی که هنوز در بند ايدئولوژی‌ها گرفتار هستند، چه دينی چه سکولار، هيچ گاه نمی‌توانند دموکراسی را نمايندگی کنند، حتا اگر نيت‌ِ خوب داشته باشند. مگر می‌شود همزمان به ديکتاتوری پرولتاريا و دموکراسی اعتقاد داشت؟ مگر می‌شود به برتری خون ژرمنی اعتقاد داشت و در عين حال به نژادهای ديگر احترام گذاشت؟ مگر می‌شود خدای خود را برتر از ديگران دانست و باز هم به ديگران احترام گذاشت؟ تا زمانی که نپذيريم اسلام يا اديان ابراهيمی نه دين بلکه ايدئولوژی دينی هستند، نخواهيم توانست خود را از آنها رها سازيم. تا آن جا که به خداباوری برمی‌گردد می‌توان گفت که خدای واحدی وجود ندارد، تنها چيزی که خداباوران را به هم وصل می‌کند، «مفهوم خدا»‌ست. وحدانيت خدا، در مفهوم خداست و نه در درک واحد انسانها از خدا.
ب. بی‌نياز (داريوش)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- – اسلام و دموکراسی، http://yousefieshkevari

Share:

More Posts

Send Us A Message