چه دردناک است این روزها زیستن! در برابر این همه فاجعه چه باید کرد؟ سکوت؟ فریاد و اعتراض؟ به کی و به کجا؟ گرچه عمری است که به حادثه و فاجعه و حتی زشتی و پلیدی و تلخی و سکوت و حتی اعتراض عادت و خو کردهایم اما من یکی به راستی دیگر توان تحمل ندارم و احساس میکنم توان و اختیار از دست دادهام! هنوز بار اندوه فقدان آن برادر بزرگتر (سحابی پدر) را بر زمین نگذاشته بودیم که مرگ تراژیک خواهر کوچکتر (سحابی دختر) داغدار و در واقع ویرانمان کرد و هنوز تجدید نیرو نکرده بودیم که خبر نامنتظر و غم بزرگ از دست دادن برادر کوچکتر (صابر) به کلی رمق از ما گرفت. فکر این یکی را هرگز نکرده بودیم. گرچه این روزها پس از اعلام اعتصاب غذای هدی نگران شده بودم و میخواستم به خواهرش فیروزه تلفن کنم و سفارش کنم که به هدی بگویند اعلام اعتصاب اعتراضی چند روزه کفایت میکند و دیگر ادامه ندهد. اما سفری پیش آمد و آن را به پس از پایان سفر موکول کردم. میدانستم که هدی از یک سو سابقه سکته قلبی خانوادگی دارد و از سوی دیگر او از چنان عزمی برخوردار است که تا آخر خط میرود و ممکن است کار دستش بدهد. اما دریغ که در سفر خبر مرگ این برادر کوچک را شنیدم و بر اندوهمان افزود. او دیگر در میان ما نیست. او به لقای معبودش شتافت چراکه به راستی تن دیگر تحمل روح بلند و جان شیفته و فکر پر اوج و احساس عمیق انسانی او را نداشت. او «ز آب خاک دگر و شهر و دیاری دگر» بود و از قفس تن رهید و به سرای خود بازگشت. او به شدت به مهندس سحابی علاقه مند و حتی وابسته بود. گویا دوری او برایش ناگوار و غیر قابل تحمل مینمود. قطعا مرگ زیبا اما تراژیک هاله نیز روح بلند و جان پر احساسش را زخمی کرد و توانش را بیش از پیش ربود.
اما در این میان به کی باید تسلیت و تعزیت گفت؟ به همسرش و به فرزندانش؟ به خواهرانش؟ به دوستان و همفکرانش؟ به شاگردانش؟ به همبندانش؟ به مردم ایران؟ نمیدانم اما به واقع همه اندوهناک و سوگوارند و غم از دست دادن نامنتظر هدی صابر این انسان شریف و فرهیخته و این سرمایه ملی همه را بیتاب کرده است. من به همه تسلیت میگویم. نیز به خودم و تمام دوستان و یاران او. اما به راستی نمیدانم چگونه به همسر دلیر و استوار و فرزندان جوانش، که در آغاز شکفتن پدر را از دست داده اند، و به خواهرانش مخصوصا فیروزه صابر تسلیت و تعزیت بگویم. آیا ادای چند کلمه شاید بی روح اندکی از اندوه عمیقشان خواهد کاست؟ اگر چنین باشد به همه آن عزیزان و یاران صمیمانه تسلیت میگویم. به این یاران عرض میکنم که هدی صابر برای تمام فرزندان میهن پدر بود و برای تمام زنان و مردان برادر و از این رو او در اندیشه و قلب یکایک کسانی که او را میشناختند و یا با او با هممرام و همراه بودند زنده است و در ضمیر و خاطره فردی و جمعی همه جاودان خواهد ماند.
اما در مورد هدی صابر چه میتوان گفت و چه باید گفت؟ با توجه به شناخت سی ساله ام از صابر می توانم از وجوه مختلف درباره او سخن بگویم اما در این سوگنامه کوتاه فقط به بیان چند نکته در باره وی بسنده میکنم.
اگر بخواهم صابر را در یک واژه و کلمه بیان کنم تعبیر درست دوست جوانم عمار ملکی را مناسب می دانم: «چریک مدنی». هدی آدم خاصی بود. از اکثر مردم و حتی اغلب دوستان همفکر و همراه متمایز بود و شاید بتوان گفت در برخی موارد ممتاز مینمود. دینداری متشرعانه را با نواندیشی و نوآوری در دین همراه و سازگار کرده بود. اخلاص ایمانی و اخلاق فضیلتگرا را با تلاش جمعی و سیاسی با معیار «هزینه – فایده» در هم آمیخته بود. تودار و کم حرف اما شفاف و بیریا بود. اهل دسیپلین و انظباط در حد یک نظامی و یا یک چریک آماده رزم در میدان عمل انقلابی بود. ذوق ادبی و هنری را در کنار جدیت و نظم سیاسی و کاری نشانده بود. عقل و احساس را قرین کرده بود. رادیکالیسم فکری و سیاسی را با مدنیت و تعقل هم نشین کرده بود. صمیمی و صادق الوعد در روابط دوستانه و فعالیت های جمعی و تشکیلاتی بود. هرگز حاضر نبود روی اصول و خط قرمزها و پرنسیپ هایش معامله کند و حتی کوتاه بیاید. مهربانی و شفقت را با جدیت و سختگیری در اصول سازگار کرده بود. منش پهلوانی به سبک ایرانی داشت و خود در نظر و عمل یک پهلوان و یک عیّار تمام بود. از این رو از سنت های عیاری ایرانی – اسلامی مانند احترام به پیشکوستان و موی سپیدان و فتوت وجوانمردی پیروی میکرد. ذهن و زبان وادبیات و سلوک فردی و اجتماعی او این ویژگی ها را به روشنی نشان میداد.
در میان چهره های دینی – انقلابی معاصر بیش از همه به محمد حنیف نژاد دلبسته بود. گرچه الگوهایش شخصیتهای دینی و ملی نامدار قرن اخیر بودند. از مصدق تا بازرگان و طالقانی و شریعتی. او در سالیان اخیر تمام مشخصات آرمانیاش را بیشتر در شخصیت و بینش و منش و روش مهندس عزتالله سحابی میدید. از این رو به او احترام میگذاشت و از او حمایت و پیروی میکرد. در محافل و سخنرانیها به سبک ورزشکاران سنتی و پهلوانان زور خانهای در آغاز کلام میایستاد و میگفت: «آقای مهندس! با اجازه!» «بزرگان» و «بزرگتری» برای او معنا و مفهوم خاصی داشت. از همان نوع که در فرهنگ دینی و ایرانی ما مصطلح است. در حلقه یاران و دوستان سحابی، هیچ کس به اندازه هدی به او وابسته نبود. سحابی برای او به معنای دقیق و سنتی کلمه مراد بود و مرشد. شاید به همین دلیل بود که او نیز، مانند هاله که او نیز شدیدا به پدر دلبسته بود، فراق مرشد را تاب نیاورد و در فاصله چند روز به او پیوست.
«حنیف» برای او یک اسطوره بود. بسیار محتمل است که اگر هدی در آن زمان بود «سعید محسن» او میشد. از او دینداری و اخلاص ایمانی، انضباط تشکیلاتی، کار مداوم و بی وقفه، مبارزه، استواری و مقاومت آموخته بود. خداپرستی و نوگرایی دینی هدی نیز در همان چهارچوب حنیف و نیز در پارادایم فکری طالقانی و بازرگان و شریعتی و سحابیها بود. این که نام دو پسر نازنین خود را به ترتیب «حنیف» و «شریف» نهاده از این اندیشه و منش وی نشان دارد. حنیف بنیانگذار سازمان اسلامی و شریف واقفی تدوام دینی آن در مقطع ارتداد و تغییر مواضع سازمان. از این رو از منتقدان جدی «مدرسه روشنفکری دینی» اخیر ایران بود. خدا برای او «رفیق راهشگا» بود و قرآن برای او وحی و کلام الهی بود و منبع فناناپذیر حیات و ایمان و مبارزه و رهایی انسان از «چهار زندان». خدا برای او خدای منفعل و خزیده در درون نبود.
هدی سرشار از انرژی و کار و تلاش بیپایان بود. خستگی و سستی نمی شناخت. به تعبیر دوست همراه و همبندش علیجانی او به تنهایی یک لشکر بود. میخواند و میاندیشید و مینوشت و می آموخت. هر کاری که میکرد به شکلی در چهارچوب ایدئولوژی و اهداف انسانی و اجتماعیاش بود. از کار و تحقیق در رادیو و تلویزیون گرفته تا کار در سیستان و بلوچستان و تا روزنامه نگاری و تدریس تاریخ در حسینیه ارشاد. بیمبالغه لحظهای بیکار نبود و وقتش را بیهوده صرف نمیکرد. او همان حنیف نژاد بود و چریک اما چریک مدنی. به جناح چپ جریان ملی – مذهبی تعلق داشت. به عنوان یک عضو ملی – مذهبی به صراحت میگویم اگر هدی و چند نفر دیگر از همتایانش نبودند ملی – مذهبی نبود و یا این نبود که در پانزده سال اخیر بروز و ظهور داشت و اثرگذار شد. در تفکر سیاسی و اجتماعی رادیکالتر بود اما به گفته خودش رادیکالیاش با عقلانیت و نوعی اعتدال و منطق هماهنگ بود. برای هر مقطع تاریخی و تحولات جاری تحلیل و برنامه داشت. آخرین بار که او را دیدم (سال 85) مفصل صحبت کرد. حرفش این بود که الان زمان برای فعالیت سیاسی ملی – مذهبیها فراهم نیست اما اکنون باید پروژه انباشت تجربه را پیش برد. میگفت تمام تحولات مهم تاریخی در پی انباشت تجارب و تقویت آگاهی و تفکر و اندیشه معین اجتماعی رخ دادهاند. از مشروطه میگفت و از انقلاب و دوران اصلاحات. به من توصیه میکرد که هم خاطرات پیش از انقلاب و خاطرات مجلس اول را، که در آن روزها برای احذ مجوز به ارشاد رفته بود، هرچه زودتر منتشر کنم (که البته هرگز مجوز نگرفت و تا کنون در انبار وزارت ارشاد خاک میخورند). تأکید داشت که بیشتر به مباحث معرفتی دینی اهتمام کنم چرا که اساس دینداری از جهات مختلف در معرض تهدید است. خود پروژه تاریخ معاصر را با عنوان «هشت فراز و هزار نیاز» در حسینیه ارشاد پی میگرفت.
هدی بسیار کم حرف و کم مدعا و تهی ازتظاهر بود. به گونهای که گاه موجب تصورات نادرست در باره او میشد. مثلا برخی گمان میکردند که او کارهای مخفی سیاسی هم میکند. یا ممکن است با برخی جریانهای مخفی ارتباط داشته باشد. رادیکالیسم و برخی تعابیر و ادبیات دهه پنجاهی او نیز بر این گمان دامن میزد. مهندس سحابی گاهی به شوخی – جدی میگفت این هدی مثل نظامیها حرف میزند. در زندان 59 (زندان سپاه در عشرت آباد) در تابستان 80 زمانی از بازجو درباره برخی دوستان هم پرونده و نوع اتهاماتشان پرسیدم. از صابر هم سئوال کردم. بازجو گفت ارتباط با مجاهدین. هراسان شدم اما تلاش کردم ترس و هیجانم را پنهان کنم. چرا که حتی توهم ارتباط با مجاهدین هم می توانست خطرناک باشد. پرسیدم صابر با مجاهدین رابطه داشته؟ گفت: با او تماس گرفته بودند. سکوت کرد. پرسیدم: خوب! واکنش او چه بوده است؟ گفت: صابر پاسخ منفی داده. کمی آرام شدم. گفتم: شما از کجا فهمیدید؟ گفت: ما احتمال میدادیم اما خودش گفته است. تا اینجا تردید داشتم که جناب بازجو دروغ میگوید اما با این گفته یقین کردم که دروغ میگوید. چرا که دلیلی نداشت که آدمی چون هدی صابر با چنان هوشمندی و استواری چنین رازی را که همین اندازه اش میتواند خطر مرگ برای او داشته باشد برای بازجو افشا کند. خیالم راحت راحت شد. بعدها که یک بار به مرخصی آمده بودم و در آن زمان هدی و دیگر دوستان ملی – مذهبی هم آزاد شده بودند، هدی و خانوده اش به دیدنم آمده و من از او ماجرا را پرسیدم و افزودم که آقای افضل چنین دروغی گفت و ظاهرا میخواست مرا بترساند. با شگفتی گفت: نه، او راست میگفت، من خودم گفته بودم. در چهره او خیره شده و گفتم اگر هم چنین چیزی بوده چرا چنین خبر مهم و خطرناکی را به آنها گفته است. گفت: چیز مهمی نبوده و من کار مخفی نکرده و نمیکنم و دلیلی بر کتمان نبود. این ماجرا نشان میدهد گرچه هدی واقعا در حد و قدرت یک چریک فداکار و منظبط کار و تلاش میکرد اما یک چریک مدنی بود.
خدایش رحمت کند و به خانوده اش پاداش صابران عنایت فرماید. نمیدانم چرا چنین میپندارم که حادثه شهادت هاله سحابی و شهادت هدی صابر در چنگال ستمکاران بی مروت و دنیاپرست نقطه عطفی در روند سقوط ظالمان و دریدن تارهای فریب «بیت عنکبوت» آنان خواهد بود. آینده نشان خواهد داد که این احساس چه اندازه واقع بینانه است.