اسناد دادگاه کنفرانس برلین – دیباچه

پس از ۱۱ سال اسناد دادگاه من در مورد کنفرانس برلین در این سایت منتشر می­شود. این اسناد تا کنون ناقص یا کامل منتشر نشده‌اند. همه به یاد دارند که در ۲۰ – ۲۲ فروردین ۱۳۷۹/ ۹ – ۱۱ آوریل ۲۰۰۰ کنفرانسی در شهر برلین آلمان برگزار شد که جنجال بزرگی در داخل کشور و در خارج و می توان گفت در سطح جهانی در پی آورد. این کنفرانس بعدها به «کنفرانس برلین» شهره آفاق شد. در اینجا برای آشنایی بیشتر خوانندگان...

 

پس از ۱۱ سال اسناد دادگاه من در مورد کنفرانس برلین در این سایت منتشر می­شود. این اسناد تا کنون ناقص یا کامل منتشر نشده‌اند. همه به یاد دارند که در ۲۰ – ۲۲ فروردین ۱۳۷۹/ ۹ – ۱۱ آوریل ۲۰۰۰ کنفرانسی در شهر برلین آلمان برگزار شد که جنجال بزرگی در داخل کشور و در خارج و می توان گفت در سطح جهانی در پی آورد. این کنفرانس بعدها به «کنفرانس برلین» شهره آفاق شد. در اینجا برای آشنایی بیشتر خوانندگان با این رخداد و شاید یادآوری دوستان و نیز فهم درست زمینه های تشکیل دادگاه و چگونگی و ماهیت آن می­کوشم به عنوان مقدمه گزارشی از این ماجرای جنجالی 11 سال پیش ارائه کنم.

در پائیز سال 78 از شماری از روشنفکران و نویسندگان و فعالان سیاسی و جامعه مدنی ایران دعوت شد تا در ماه آوریل در یک کنفرانسی در شهر برلین آلمان شرکت کنند. میزبان بنیاد هانریش بل بود که البته حزب سبزهای آلمان – که تازه در انتخابات پیروزی نسبی به دست آورده و در دولت و پارلمان حضور داشتند. یوشکافیشر از این گروه به وزارت خارجه رسیده بود. در بهمن ماه (احتمالا) بود که شخصی به نام توماس هارتمن به ایران آمد تا با مهمانان گفتگو کند و آنها را بیشتر در جریان کنفرانس قرار دهد.

من هم یکی از دعوت شدگان بودم. در آغاز چیزی از این دعوت و میزبانان و انگیزه کنفرانس نمی دانستم. پس از اندکی اطلاع و به ویژه پس از آنکه دانستم از مهندس سحابی هم دعوت کرده اند، از سلامت آن اطمینان حاصل کرده و پذیرفتم. البته بعدها با ایشان هم مشورت کردم و طبعا بر اطمینان من افزوده شد. به دلیل عدم وقت کافی برای دیدار جداگانه با مهندس سحابی در دفتر ایشان با هارتمن دیدار کردم. ایشان اهداف کنفرانس و افراد مدعو و دیگر اطلاعات لازم را در اختیار ما گذاشت. عنوان کنفرانس «ایران پس از انتخابات عمومی» بود. منظور انتخابات مجلس ششم بود که قرار بود در اسفند برگزار شود و تقریبا روشن بود که اصلاح طلبان بر محافظه کاران پیروز خواهند شد. آنها می­خواستند از زبان شماری از روشنفکران و فعالان مدنی و سیاسی ایران از جریانهای مختلف بشنوند که در ایران چه می­گذرد و ایران به کدام سو می­رود. ضمنا می­خواستند فضای اروپا و آلمان را برای سفر رئیس جمهور ایران – خاتمی – به آلمان که قرار بود در اردبیهشت انجام شود آماده کنند و به ویژه افکار عمومی مردم آلمان را که پس از ماجرای میکنوس به شدت بر ضد ایران شده بود. من و سحابی – احتمالا دیگران نیز – به این نتیجه رسیدیم که حضور ما در چنین کنفرانسی و بیان واقعیت­های امیدوار کننده جاری ایران هم برای اروپایی ها مفید است و هم برای ایران و منافع ملی مفید خواهد بود. مدعوین از ایران عبارت بودند از: اکبر گنجی، محمدرضا جلایی پور، جمیله کدیور، عیرضا علوی تبار، شهلا شرکت (از اصلاح طلبان دوم خردادی)، علی افشاری (از جنبش دانشجویی) کاظم کردوانی، محمود دولت آبادی، محمدعلی سپانلو، فریبرز رئیس دانا، منیرو روانی پور، شهلا لاهیجی، مهرانگیز کار، خدیجه مقدم، چنگیز پهلوان (از نویسندکان و روشنفکران سکولار و عضو کانون نویسندگان) عزت الله سحابی و من از اعضای ملی – مذهبی. هارتمن در تهران به ما گفت در نظر دارند که از جناح راست نیز کسی را دعوت کنند و او از امیر محبیان یاد کرد. اما هرگز ندانستم که چنین دعوتی صورت نگرفت یا پذیرفته نشد. نیز او افزود اگر آقای عبدالله نوری (که در آن زمان در زندان بود) حاضر شود دعوت ما را بپذیرد و ممکن شود در ایام مرخصی ایشان را با هواپیمای اختصاصی به آلمان خواهیم آورد.   

من و سحابی و گنجی و کردوانی و خانم کار روز چهارشنبه به آلمان رفتیم. چرا که قرار بود ما پنج نفر در اجلاس اول، که روز جمعه برگزار می­شد و به گفتة میزبانان مهم­ترین جلسه بود و مخاطب عام داشت، سخنرانی کنیم. قرار بود جلسات بعدی تخصصی باشد که طبعا شنوندگان خاص و محدود داشت. و من قرار بود که در دو پانل حضور داشته باشم: «ایران پس از انتخابات عمومی» و «اسلام اصلاح طلب و جامعه مدرن». هرچند بعدها در پانل سوم هم شرکت کردم که در موضوع موقعیت زن در ایران برگزار می شد.

در برلین متوجه شدیم که عده ای از عناصر مخالف و گروههای اوپزیسیون ایرانی خارج از کشور با انتشار اطلاعیه­هایی با برگزاری کنفرانس مخالفت کرده­اند. انگیزه ظاهری مخالفت این بوده که کنفرانس با حمایت دولت و سفارت جمهوری اسلامی انجام شده و دولت آلمان هم می­خواهد با ایران به خاطر کسب منافع سیاسی و اقتصادی معامله کند. اما انگیزه واقعی و اعلام نشده این گروهها، که جملگی از جریانهای افراطی و تندرو و سرنگونی طلب بودند – عمدتا حزب کمونیست کارگری -، این بود که تحولات مثبت ایران و پیشرفت اصلاحات در جمهوری اسلامی، آنها را نگران کرده بود و به ویژه می شنیدند که شماری از روشنفکران لائیک نیز از پیشرفت اصلاحات و بهبود اوضاع در جمهوری اسلامی سخن می­گویند، و این یعنی بر باد رفتن سالها تلاش برای جا انداختن تئوری اصلاح ناپذیری نظام و اثبات استراتژی براندازانه شان. میزبانان برای مهار کردن مخالفان، به آنان هم اجازه داده بودند که در خارج از سالن اصلی محل کنفرانس – خانه فرهنگهای جهان – برنامه خودشان را داشته باشند. آنها هم دقیقا برنامه­ای مفصل و کاملا همزمان تدارک دیده و اعلام کرده بودند. در عین حال میزبانان ما نگران حوادث بودند. هرچند ما چندان نگران نبودیم. اما بعدها معلوم شد که آنها هموطنان خارج کشوری ما را بهتر از ما می­شناختند که سالیانی از آنها و افکار و اعمالشان بی خبر مانده بودیم. قابل ذکر است که از همان زمان بسیاری می گفتند که این جنجال برنامه جناح محافظه کار حکومت ایران بود اما هیچ دلیل موجهی این دعوی را تأیید نمی کرده و نمی کند. حداقل من تا کنون بر این باور نیستم. گرچه روشن است که راستگرایان سرکوبگر ایران از رفتار همتایان حزب کمونیست کارگری خود به خوبی به سور خود بهره برداری کردند. از قدیم گفته بودند «راست افراطی و چپ افراطی متحدان یکدیگرند».  

داستان سه روزه کنفرانس مفصل است و ناچار خلاصه­ای از آن را می­گویم. روز اول (عصر جمعه) در مجموع برگزار شد و برنامه طبق قرار پیش رفت. اما شعار و شلوغی و سر و صدا و توهین به ماها هم بر فضا حاکم بود. حدود 50 – 60 نفر تمام سالن را حساب شده در قبضه خود گرفته بودند و با جنجال و شعار مانع اجرای برنامه می­شدند. با این که قرار بود که اینها در چمن حیاط خانه فرهنگهای جهان برنامه خود را اجرا کنند اما روشن نبود که چرا به داخل سالن آمده و در آنجا مانع کار کنفرانس شدند. شاید هم دیدند در برنامه شان کسی جز خودشان شرکت نمی­کند. روز دوم اصلا برگزار نشد. در این روز طبق برآورد برخی حدود 100 نفر از آشوبگران حضور داشتند. صبح و عصر هیچ برنامه ای انجام نشد. در سالن تلاش برای گفتگو تفاهم با این گروه آشوبگر و ویرانگر و نماد خشونت به جایی نرسید. اوج خشونت هنگام سخنرانی من در پانل «اسلام اصلاح طلب و جامعه مدرن» بود که با حمله فیزیکی و به ویژه عریان شدن یک مرد و استریپ­تیز یک زن همراه شد که البته در آن من و احتمالا برخی دوستان دیگر نیز آن صحنه ها را مشاهده نکرده بودند. چرا که من داشتم متن را می خواندم و دوستان نیز در ردیف جلو سالن نشسته و طبعا نمی­توانستند از حوادث وسط سالن در آن بلوا چیزی ببینند. اما روز سوم با تدبیر دادن کارت ورود به اشخاص شناخته شده مانع از ورد آشوبگران شده و چند پانل پیش بینی شده برگزار شد.قابل ذکر این که گفتارها فارسی به دو زبان آلمانی و انگلیسی ترجمه می شد. کسانی که به آلمانی حرف می زدند به فارسی نیز ترجمه می شد. شماری از اعضای پانل ها نویسندگان و روزنامه نگاران آلمانی به عنوان مجری و یا پانلیست بودند و نیز یکی از نمایندگان سبزهای آلمان در پانل زنان شرکت داشت.

از همان شب دوم کنفرانس مطبوعات سرکوبگر محافظه کاران مانند کیهان و رسالت و جمهوری اسلامی و در پی آن رادیو و تلویزیون حمله و جوسازی خود را بر ضد کنفرانس و مهمانان و میزبانان آغاز کردند. بیشترین حمله نیز متوجه من و گنجی بود. گفتار گنجی در مصاحبه با یکی از مطبوعات آلمان مبنی بر عبور از دوران آیت الله خمینی (ظاهرا ایشان گفته بود خمینی و شریعتی به موزه تاریخ پیوسته اند) بهانه این جنجال بود و من هم گفته بودم احکام اجتماعی اسلام قابل تغییرند و حجاب امری فرهنگی است و حداقل حجاب اجباری مقبول نیست. جنبش اعتراضی گسترده محافظه کاران کلید خورد و با شتاب گسترش یافت و در طی چند روز تبدیل شد به یک بحران داخلی و خارجی برای جمهوری اسلامی. اوج این کارزار پخش حدود 25 دقیقه فیلم گزینش شده سه روز کنفرانس (حدود 15 ساعت برنامه) در تلویزیون (که در آن ایام به «سیمای لاریجانی» شهره بود) در شب عاشورا بود. این برنامه با استفاده از شگردهای خاص تبلیغاتچی های جمهوری اسلامی که در آن مهارت شگفتی دارند (مانند گزینش و تحریف و مونتاژ و پخش در شب عاشورا) عواطف شمار قابل توجهی از مردم ناآگاه و بی اطلاع از اصل ماجرا را بر انگیخت. روشن بود که توطئه و نقشه­ای در کار است و این داستان به زودی تمام نخواهد شد.

هدف و یا اهداف آنان چه بود؟ در این مورد فراوان سخن گفته اند و باز هم می­توان گفت اما از همان اول روشن بود که این جنجال و سوژه یک هدف اصلی دارد و آن تسویه حساب با دولت اصلاحات و مقابله با مجلس ششم بود که به تازگی دور اول انتخابات آن برگزار شده و در آن محافظه کاران و راستگرایان به شکل قاطعی شکست خورده و قوه مقننه را نیز از دست داده بودند. روشن بود که اینان این بار آرام نخواهند نشست و برای شکست اصلاحات محدود حکومتی نیز از هیچ کاری دریغ نخواهند کرد. ترور سعید حجاریان به صدا درآمدن زنگ خطر بود که در اواخر اسفند ماه رخ داد و نشان می داد محفظه کاران وارد فاز سخت­تر و خشن­تر شده اند. البته در این میان فرصتی می­یافتند با شماری از منتقدان نیز تسویه حساب کنند که کردند.

به هرحال کنفرانس تمام شد و اکثر دوستان به ایران بازگشتند و من و مهندس سحابی پس از دو سخنرانی در آلمان (در کلن و اسن) به پاریس رفتیم. من طبق قرار قللی می­خواستم حدود سه ماهی بمانم برای مداوای بیماری دیابتم به پزشکان متخصص مراجعه کنم و سحابی نیز ده روی می ماند. در پاریس بودیم که در پی سخنرانی آقای خامنه­ای بر ضد روند اصلاحات و به ویژه فرمان آتش علیه مطبوعات از سوی ایشان، در 11 اردبیهشت 79، طی چند روز حدود بیست روزنامه و ماهنامه فعال و اثرگذار از جمله مجله «ایران فردا» توقیف شدند. هرچند تحت عنوان «توقیف موقت» که طبق معمول هرگز از توقیف موقت! در نیامدند. از همین مقطع دادگاه انقلاب هم فعال شد و مدعوین کنفرانس را احضار کرد و بازجویی­ها آغاز شد. چند نفری (خانم­ها مهرانگیز کار و شهلا لاهیجی و آقایان: گنجی، سحابی و علی افشاری) بازداشت شدند. حکم بازداشت من از از سوی دادگاه ویژه روحانیت تهران صادر شد و با مصاحبه ابراهیم نکونام (دادستان وقت دادسرای ویژه روحانیت تهران) علنی و اعلام شد. در مصاحبه نکونام اتهاماتی چون ارتداد، انکار ضروری دین، افساد فی الارض، محاربه با خدا و رسول و جمهوری اسلامی، توطئه برای براندازی نظام جمهوری اسلامی و . . . مطرح شده بود. روشن بود که به اصطلاح خوابی برایم دیده اند . به تعبیر درست دکتر سروش آشی برایم پخته بودند که یک وجب روغن رویش بود (در آن روزها سروش از لندن به من در پاریس تلفن کرد تا حالی بپرسد. نظرش را در مورد ماجرا پرسیدم. گفت: به هرحال آشی برای شما پخته اند که یک وجب روغن رویش دارد).

به هرحال حدود چهار ماهی در پاریس ماندم. در این زمان چند سخنرانی و مصاحبه های متعدد با رسانه­های گفتاری و نوشتاری و دیداری اروپا داشتم. از جمله خاطرات سفر تهران – آلمان – پاریس را نوشتم و دادم در تهران چاپ و منتشر کنند که البته چاپ ممکن نشد و دوستان تعدادی به صورت جزوه انتشار دادند. هدف من آن بود که پیش از رفتن و پیش از بازجویی، تمام داستان را بدون تحریف و دروغ بنویسم تا کار بازجویی و بازجوها را راحت بکنم. در این زمان در مورد ماندن و یا بازگشتم به وطن دو نظر بود: یکی این بود که باید به هر قیمتی به ایران برگردم و دیگر این که بازگشت (حداقل در شرایط حاد فعلی) صلاح نیست و حتی خطرناک است. من خودم به شدت مدافع نظر اول بودم و گزینه دوم را به مصلحت خود و گذشته و آینده­ام نمی­دیدم. بالاخره گزینه اول غلبه کرد و من در روز جمعه 15 مرداد 79 از پاریس به تهران پرواز کردم. البته در این فاصله همسرم نیز به پاریس آمد و حدود یک ماه و نیم را با هم بودیم و با هم بازگشتیم. قابل ذکر این که ایشان و فرزندان من به شدت مخالف بازگشت من بودند و همسرم نیز به این نیت آمده بود که از بازگشت منصرفم کند اما اندکی پس از ورد به پاریس نظرش تغییر کرد و با من موافق شد.

در پاریس وسائل شخصی­ام را جدا کرده و در کیفی قرار دادم تا در فرودگاه مهرآباد تهران هنگام بازداشت مأموران را معطل نکنم. چرا که یقین داشتم از فرودگاه یکسره به اوین خواهم رفت. حکم بازداشت من از چند ماه پیش صادر و اعلام شده بود. اما در فرودگاه چنین نشد. دلیل آن نیز این بود که شماری از دوستان و علاقه مندان به استقبال آمده بودند. مأمورانی از سوی دادگاه ویژه روحانیت آمده بودند، دیدند که بازداشت در فرودگاه ممکن است موجب اعتراض و درگیری شود، با صلاحدید مسئولان دادگاه (این را بعدا از مأموران بخش عملیات شنیدم) از بازداشت چشم پوشیدند. من در فرودگاه مورد استقبلال جمعی قابل توجه از دوستان قرار گرفتم. وقتی از سالن خارج شدم چنان با هجوم دوستان و جوانان واقع شدم که دیگر اختیار از دستم خارج شد. فقط برخی از دوستان کهن سال تر را دیدم که دورتر ایستاده و نظاره می­کنند و من قادر نبودم نزدشان بروم و احوالپرسی کنم. فقط هنگام سوار شدن بر اتومبیل دستی از دور تکان دادم و رفتم. پیش از سوار شدن دوستان پیرامون من سرود ای ایران را دسته جمعی خواندند. در منزل نیز دوستان پی هم آمدند و تا تقریبا صبح رفت و آمد ادامه داشت. چرا که می­دانستند تا اطلاع ثانوی این آخرین دیدار خواهد بود. شاید هم به طور غریزی احساس کرده بودند که ممکن است آخرین دیدار در این دینا باشد.

روز بعد ساعت حدود ده صبح مأموران دادگاه ویژه آمدند. دو نفر به ساختمان شخصی وارد شدند و پس از ارائه برگه قرار بازداشت و امضای من گفتند می­خواهند منزل را هم بازرسی کنند.  اما در عمل فقط کتابخانه را دیدند. در نهایت چند جلد کتاب (از جمله کتابهای منتشر شده خودم) و مقداری اوراق و دستنوشته­های من را جمع کرده و در چند کیسه ریختند و نیز برداشتن کامپیوتر پس از صورت جلسه کلی و امضای من همراه آنان به دادسرای دادگاه ویژژه تهران رفتیم (قابل ذکر این که بعدها جز برخی اوراق اشیای برده شده را بازگرداند). مأموران، که بعدها با آنان دوست شدم، در مجموع خوش رفتار بودند و روشن بود که قصد مردم آزاری ندارند. البته از مأموران نیز مانند مهمان پذیرایی شد. بعدها سرگروه تیم عملیات می­گفت که به دادستان گزارش داده و گفته است هرجا که برای دستگیری رفته اند با بدرفتار مواجه شده اند اما در منزل اشکوری از آنها مانند مهمان برخورد شده است. در حین برداشتن کتاب از قفسه گفتم هنگام دستگیری دوم من در رژیم گذشته مأموران ساواک کتاب «عدل الهی» مطهری را هم بردند چرا که ظاهرا از کلمه «عدل» بیم داشتند! یکی از آن دو، که بعدا دانستم سرگروه تیم عملیات داسرای ویژه روحانیت تهران بود، به طعنه گفت: خوب! ما هم همان ساواکی هستیم دیگر! گفتم نه، شما را ساواکی نمی­دانم اما یک نکته مسلم است و آن این که: حکومت­ها می آیند و می­روند اما معمولا روش ها ثابت می­مانند. ضمنا مأموران منزل همسایه مان را هم بازرسی کردند. گویا احتمال می­دادند اسناد جاسوسی را در خانه همسایه مخفی کرده باشم. پیش از آمدن مأموران برخی دوستان (احمد زید آبادی، رضا علیجانی، هدی صابر و تقی رحمانی) نیز آمده بودند و در اتاق پذیرایی حضور داشتند. هنگام خداحافظی دوستان تا دم درب اتومبیل به بدرقه آمدند. روح الله نیز هنگام خروج از منزل درست در آستانه درب عکسی به یادگار گرفت.

دو اتومبیل آماده بود و پنج مآمور. دو مأموری که خانه را بازرسی کرده بودند (که روشن بود ارشد­تر بودند) با من در اتومبیل نشتستند و دو نفر دیگر در اتومبیل دیگر. با افراد خانواده حافظی کرده و به سرعت به سوی مقصد حرکت کردیم. دو تا از برادرها و پسرم روح­الله نیز ما را با فاصله همراهی کردند. در جلو درب ورودی دادگاه ویژه روحانیت در خیابان مقدس اردبیلی پیاده شدیم. مأموران اجازه دادند که با برادران و پسرم خدا حافظی کنم.

در این زمان عصر بود. شاید حدود دو بعد از ظهر. شخصی به نام ستوده کلام (نام کوچکش را اکنون به یاد ندرام) که دادیار دادسرا بود به صورت مکتوب تفهیم اتهام کرد. دقیقا تمام مواردش را به یاد ندرام اما کم و بیش همانها بود که قبلا نکونام (دادستان تهران) اعلام کرده بود و تقریبا همان بود که بعدها در کیفرخواست من آمد. این بدان معناست که حدود صد ساعت بازجویی کتبی و شفاهی و دفاعایت من و وکلیم کمترین تأثیری در تغییر نظر مسئولان دادسرا و دادگاه (اعم از بازجو، دادستان و قاضی) نداشته است. دلیلش روشن است. اصلا قرار نبوده که حرفهای من شنیده شود. قرار محکومیت و میزان من در جایی دیگر (شاید پیش از بازداشت ) گرفته شده بود. از این رو در دادگاه چند بار از تعبیر «کیفرخواست نویسان» یاد کردم که آقای نکونام نیز که به خوبی می­فهمید چه می­گویم، در فرصت تنفس دادگاه به من گفت: آقای اشکوری! فقط من کیفرخواست را نوشته ام.

پس از تفهیم اتهام یکی از همان مأموران مرا به زندان اوین برد. به دلیل طولانی شدن ادامه مقدمه در قسمت دیگر.        

Share:

More Posts

Send Us A Message