یکی از نشانه های سقوط اخلاقی و فرهنگی و در نهایت سیاسی یک جامعه و یک حکومت و یک تمدن رواج انواع فسادها و از جمله ریا و تملق و چاپلوسی و مجیزگویی و رواج القاب برای فرمانروایان و متصدیان امور است. اگر حکومتی دینی و در واقع مدعی دینی بودن هم باشد، این نوع فسادها به مقتضای طبیعت آن بیشتر و جدیتر و عمیقتر خواهد بود.
این دعوی صرفا یک ادعا و یا تعریض سیاسی به شرایط موجود ایران و نظام سیاسی حاکم بر آن نیست، تاریخ بشر به ویژه تاریخ ایران به روشنی به این واقعیت گواهی می دهد. کسانی که با تاریخ ایران از عصر باستان تا دوران معاصر آشنا هستند، به خوبی می دانند که من چه میگویم. در اینجا نمی توان به طور دقیق و با مستندات تاریخی به این موضوع پرداخت اما به اجمال اشاره میکنم به اواخر دورة ساسانیان و صفویان که از قضا هر دو نظام سیاسی، هم مذهبی بودند و هم عمری دراز داشتند. ساسانیان 420 سال و صفویه حدود 240 سال. این دو سلسله در تاریخ حدود 2700 ساله ایران (از مادها تا جمهوری اسلامی) حدود 660 سال (حدود یک چهارم) تاریخ سیاسی ایران را به خود اختصاص داده اند. این در حالی است که با توجه به زاویهای که اکنون از آن سخن میگویم، از فاسدترین حکومتهای ایران بوده اند. حال راز ماندگاری این دو سلسله در چیست، داستانی است که جای بررسی دارد. شاید یکی از دلایل ماندگاری این دو نظام سیاسی بسیار شبیه هم، شکل و شمایل مذهبی آنها و در واقع استفاده ابزاری از دین و برخورداری از حمایت بیدریغ نهاد روحانیت (زرتشتی و شیعی) بوده است. هر دو نظام از این نظر هم شبیه هم هستند که در نیمه نخست در برخی اقدمات سیاسی و ملی و سازندگی و تمدنی تا حدودی موفق بوده اند ولی در نیمه دوم با شتاب به ورطه انحطاط و فساد غلطیده و با «سیر نابخردی» (اشاره به کتاب باربارا باکمن با همین نام) در کمال بدنامی و تباهی با یک ضربه ناگهانی (آن هم از سوی دو گروه فرودست و ضعیف معاصر: اعراب و افاغنه) به شکل شگفت انگیزی از جغرافیای جهان و تاریخ حذف شده اند.
اگر به تاریخ این دو نظام مشابه نگاه کنیم، به روشنی چند ویژگی مشترک را در نیمه دوم عمر این دو نظام سیاسی – مذهبی ایرانی میبینم:
1 – در هر دو نظام، دین و نهاد روحانیت در نیمه نخست مشروعیت بخش قدرت، منشاء قانون، وحدت بخش مردم و مؤلفه مهم ملت و تحکیم بخش نظام و ارتش در جنگهای میهنی و دفاع از سرزمین بوده اما از قضا در نیمه دوم به دلیل رخنه فساد در نهاد دین حکومتی و تباهی و خشونت ورزی و جاه طلبی نهاد متولی دین، همین دین و نظام موبدی و نهاد رسمی روحانیت آن، موجب ترویج انواع فساد و سستی و اختلاف و سرکوب و در نهایت عامل سقوط و فروپاشی هر دو نظام ظاهرا مقتدر نیز شده است.
2 – در هر دو نظام، در نیمه دوم، شریعتمداری غلبه کرده و سختگیری آئینی و شرعی تقویت شده و فرمالیسم مذهبی جای اخلاق محوری و باطن گرایی و تربیت معنوی و انسانی اصیل دینی را گرفته و در نهایت شعائر پرستی و خرافات و ظاهرگرایی معیار اصلی دینداری شده است. نیز در این دوران آزار دگر اندیشان مذهبی افزون گشته است.
3 – به تناسب تهی شدن دین از اخلاق و معنویت و تباهی دستگاه روحانی و سیاسی، انواع فسادها نیز رواج پیدا کرده است. مهمترین آنها را میتوان چنین بر شمرد: ریا، دروغ، مداحی و مجیزگویی حاکمان یا پیشوایان دینی، رواج و رسمیت یافتن ادبیات ریا و تظاهر و فریب و مداحی (به تعبیر درست شریعتی: ادبیات سگ پرور)، گسترش القاب دهان پرکن و پر طمطراق برای زمامداران و حاکمان سیاسی و مقامات روحانی و مذهبی و غالبا خرید و فروش این القاب و عناوین. البته قابل ذکر است که این نوع فسادها را در اواخر عمر دیگر نظام های سیاسی هم می توان دید. چنان که در اواخر عمر نظام قاجار و حتی پهلوی هم چنین نشانه هایی به روشنی قابل مشاهده است. اما در هر نظامی که از غلظت مذهبی بیشتر برخوردار است و نهاد دینی و روحانی آن حکومتیتر و وابستهتر به نهاد قدرت و ثروت و منزلت باشد، این نشانه ها بیشتر است و دلیل و یا دلایل طبیعی و غیر طبیعی آن نیز روشن است. این ادعا البته یک مقوله تاریخی و حامعه شناختی است و نه یک مبحث دینی و مذهبی و از این رو اگر کسی در آن مناقشه دارد، باید به تاریخ مراجعه کند و به هرحال با فاکت های تاریخی سخن بگوید. با توجه به منطق امور و الزامات خواسته و ناخواسته حکومت دینی، در دو نظام سیاسی ساسانی و صفوی، این نشانه ها و پدیدهها آشکارتر و نیرومندتر و در نتیجه ویرانگرتر بوده است.
سلطنت ساسانی نخستین نظام دینی تاریخ است. (توجه داشته باشید که در اینجا اولا دین نهادینه مورد نظر است و ثانیا خداپرستی و باور به خدا با دین و شریعت متفاوت است. در گذشته از هخامنشیان به بعد از اهورامزدا یاد می شد و از آن برای توجیه قدرت استفاده می شد اما از آن زمان تا زمان ساسانیان هنوز از دین معین و به ویژه دین رسمی و حکومتی سخنی در میان نبود). پس از آن در تاریخ ایران صفویان از همان الگوی با سابقه ایرانی الهام گرفته و سلطنت مذهبی و شیعی ایرانی را بنیاد نهادند و طبعا این نظام سیاسی – دینی هم کم و بیش همان شکل و ساختار و ماهیت را پیدا کرد و همان گونه رفتار کرد و در نهایت نیز به همان سرنوشت دچار شد.
اکنون برای سومین بار نظام سیاسی – دینی «جمهوری اسلامی ایران» با الهام از صفویه و غیر مستقیم از نظام سلطنتی ساسانی، در عرصه تاریخ آشکار شده است. از این رو همان راه نیاکان و آموزگاران را می رود و می توان احتمال داد که به همان سرنوشت دچار شود.
اما شگفت این است که این نظام مذهبی جدید، خیلی زود به مرحله دوم عمر خود رسیده است. شاید درستتر این است که بگوییم هنوز مرحله نخست را آغاز نکرده وارد فاز دوم یعنی دورة انحطاط شده است. تا کنون جمهوری ولایی نه تنها فرهنگی و تمدنی ویژه خود (ویژه ایرانی – اسلامی مورد ادعا) نساخته که حتی نشانه های امیدوارکننده ای هم از خود نشان نداده است، اما در مقابل، بسیار غیر منتظره و با شتابی شگفت آور نشانه های مرحله دوم را از خود بروز داده است.
گفتم یکی از این نشانههای انحطاط «دروغ» است. البته در عمل شاید کسی را نتوان یافت که در زندگی اش هرگز دروغ نگفته باشد اما تکرار و فراوانی آن و به ویژه رواج و عادی شدن آن در زندگی و در روابط اجتماعی، از منظرهای گوناگون روانی و اخلاقی و فرهنگی و دینی، نشانه یک انحراف و سقوط دهشتناک انسانی است. تا آنجا که میتوان از منابع تاریخی و شواهد و قراین دادههای تاریخی به دست آورد، بسیار بعید میدانم که پدیدة شوم دروغ تا این اندازه که در میان شمار قابل توجهی از مسئولان نظام سیاسی کنونی کشور ما شایع است، در هیچ زمانی شایع و عادی بوده باشد. در همان اواخر دو دورة مورد اشاره یعنی ساسانیان و صفویان هم نشانی از این همه دروغ نیست. اگر رئیس دولت را در همین سال پنج سال اخیر ملاک و معیار بدانیم، به روشنی این مدعا ثابت می شود. فکر نمیکنم نیازی به اثبات و نقل نمونه باشد چرا که اولا مردم ایران و مردم جهان (به برکت رسانه ای و جنجالی بودن احمدی نژاد و به ویژه سفرهای سالانه به مقر سازمان ملل و سخنرانیهای پر طمطراق در آنجا و مصاحبههای فراوان با رسانه های پر مخاطب) به خوبی با تخصص و بی پروایی های جناب احمدی نژاد در جعل و دروغهای (آن هم غالبا از نوع آشکار و شاخدار آن) آشنا هستند و ثانیا اگر بنا شود در این زمینه حتی چند نمونه نقل کنم، خود به یک مقاله مفصل نیاز است. در همین جا پیشنهاد میکنم پژوهشگری، البته صرفا به انگیزه تحقیق نه انگیزه های خاص سیاسی یا جناحی، در این موضوع تحقیق کند و نشان دهد که دروغ های رئیس دولت نهم و دهم (موسوم به رئیس جمهور ایران) تا کجا و چه اندازه و در چه مواردی بوده است. احتمالا عنوان «دروغگوی هزارة سوم» میتواند نامی مناسب برای این تحقیق باشد. کسی که آشکارا در آمار رسمی دولت خودش دستکاری میکند و آنها را وارونه در تلویزیون یعنی رسانه ملی نظام به مردم ارائه می دهد و در یک رسانه جهانی و در برابر چشم میلیونها بیننده در سطح جهان خبر حکم سنگسار یک زن را که دستگاه قضایی و رسانههای همان نظام اعلام کرده اند تکذیب می کند و آزادی در ایران تحت امر خود را بیست برابر آزادتر از آمریکا می داند و مهمتر از همه خود را رئیس جمهور با 24 میلیون رأی می خواند، چه نامی و عنوانی می تواند داشته باشد؟ همین طور است رفتار برخی مقامات قضایی و پارلمانی و سرداران و فرماندهان نیروی انتظامی و مقامات امنیتی و روحانی حکومتی. از ادعای حمل یک چمدان دلار آمریکایی به فرودگاه مهرآباد تهران به منظور پرداخت به اصلاح طلبان بوسیله آقای مصباح یزدی در حدود ده سال پیش تا ادعای پرداخت یک میلیارد دلار آمریکا به «سران فتنه» به منظور براندازی نظام از طریق مقامات عربستان بوسیله آقای شیخ احمد جنتی در چند ماه قبل.
از آخرین آنها افاضات بسیار عالمانه و صادقانه جناب جواد لاریجانی دبیر ستاد حقوق بشر قوة قضائیه در نیویورک است که فرموده اند: در طول سال، حتی یک مورد هم حکم سنگسار در ایران صادر نمی شود (از بدشانسی آقای لاریجانی چند روز بعد رئیس دادگستری آذربایجان صدور حکم خانم سکینه محمدی را اعلام می کند). . . نظام حقوقی ما نشان داده است که بسیار دقیقتر از نظام حقوقی آمریکا است . . . عملکرد حقوق بشری ایران از استاندارد هم بالاتر است . . . انصافا سخنی از این راستتر می شود گفت؟! قابل تأمل این که رهبر روحانی نظام نیز نه تنها از این افراد و به ویژه رئیس شان دفاع جانانه می کند، بلکه این رئیس را بهترین و شایسته ترین رئیس جمهور ایران می شمارد و در حوزه قم و در مرکز دین و فقاهت در مقام چرایی دفاع از ایشان می گوید احمدی نژاد حرف نظام را می زند. راستی این همه دروغ پردازی و بی پروایی در دروغ و جعل و تهمت و توهین و فریب مردم، حرف نظام و سیاست رسمی نظام است؟ شگفت آور است! سال گذشته جبهه مشارکت در بیانیه ای به این دولت و زیر مجموعه آن عنوان «امپراتوری دروغ» داد و چه عنوان صادق و درستی! نکته مهم این است که دیگر آشکارا جعل و دروغ و فریبکاری رسما در نظام حکومتی ایران به یک سنت پایدار و یک هنجار رسمی و مقبول تبدیل شده است. این در حالی است که دروغ با هر معیاری (دینی و اخلاقی و معنوی و اجتماعی) یک ناهنجاری مسلم و یک سنت غیر قابل دفاعی است و به ویژه در تمام ادیان از جمله اسلام، از گناهان کبیره است و جمله مشهور «دروغگو دشمن خدا ست»، عمیقا برآمده از آموزه های مذهبی است.
و اما پدیدة دیگر در نشانه های انحطاط و سقوط، پدیدة رواج القاب برای زمامداران و به طور کلی گروههای مرجع حکومتی است. گرچه در تاریخ ایران همواره از آغاز هخامنشیان تا ادوار بعد القاب ریز و درشت بسیار به کار برده میشده و بسیار رایج بوده است. اما به گواهی تاریخ در نیمه دوم حکومتها، یعنی درست در روزگار سستی و زوال و فروپاشی، بازار القاب پر طمطراق در میان فرمانروایان بزرگ و کوچک به شکل بی سابقه ای رایج میشده است. در این مورد به تاریخ بنگرید. از جمله به اواخر دورة صفوی. همه می دانند ناتوان ترین و عقب مانده ترین و در عین حال مذهبی ترین پادشاه صفوی «شاه سلطان حسین صفوی» است. اما پرلقب ترین پادشاه هم همین شخص است. اصولا او تنها پادشاهی است که دو عنوان مترادف یعنی «پادشاه» فارسی و «سلطان» عربی را با هم دارد تا شاید بتواند همزمان ایرانی بودن و در عین حال رقابتش با سلطان عثمانی را حفظ کند. نگاه کنید به ثناها و مدحهایی که فقیهان و عالمان وابسته به حکومت (ملاباشی های دربار) نسبت به این پادشاه نثار کرده اند. به عنوان نمونه نگاه کنید به مقدمه علامه محمد باقر مجلسی در دیباچه کتاب «زادالمعاد»ش که تقریبا نیم صفحه به پادشاه لقب و عنوان می دهد. از جمله او را «چشم و چراغ دودمان مصطفوی» میداند که «شمشیر آبدارش گردن نابکاران را دارالبوار» است. اما همین چشم و چراغ دودمان مصطفوی که چنان تیغ آبداری دارد، با نهایت ذلت اصفهان و ایران را به سادگی تقدیم افاغنه میکند و در دیدار با فرماندة افغانها او را «فرزند» خطاب می کند و با این استدلال که خداوند چنین خواسته تاج بر سر او باشد و در اقع او شایسته این تاج است، تاج را با دست خود بر سر او می گذارد. در اواخر قاجار نیز کم و بیش همین داستان است. حتی در نیمه دوم سلطنت پهلوی دوم نیز کم و بیش همین است. درست در زمانی که حکومت و دولت دست آموز محمدرضا شاه از درون دچار پوکی و فرسایش بود و با شتاب رو به نیستی می رفت، شاه جشن های پر سر و صدای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی را بر گزار می کرد و القابی چون «شاهنشاه آریامهر» از سوی مداحان و حقوق بگیرانش نثار او می شد. یکی از دلایل این نوع لقب گرایی افراطی، سرپوش نهادن بر تناقضات درونی سرای قدرت از یک سو و قدرت نمایی برای مردم و مخالفان از سوی دیگر است.
حال در نظام حاکم نیز چنین پدیده ای آشکارا دیده می شود. نشانه روشن آن این است که درست از سال گذشته، که انشعاب بزرگ و انشقاق عمیق در سرای قدرت رخ داده و مشروعیت سیاسی و دینی نظام شدیدا آسیب دیده و ناتوانی دستگاه رهبری کشور در مدیریت بحران آشکارتر شده است، مداحی و ثناگوییهای واقعا حیرت آور و اعطای القاب بی سابقه به رهبری و رهبران اوج گرفته و به فراونی در سطح رسانهها مطرح می شود. در سفر پر هزینه و برنامهریزی شده همراه با تبلیغات بی سابقه رهبری به قم و حوادثی که در این ده روز گذشت و ثناگویی های شگفت انگیز و غیر قابل تصوری که از سوی برخی مقامات روحانی و سیاسی دیده و شنیده شد و این همه در تلویزیون (که آن را رسانه ملی گویند) به نمایش گذاشته شد. یکباره شجره نامهای (لابد تحقیقی و اصل و نسب دار) از یک گوشه در آمد و ادعای «سید خراسانی» از سوی دیگر گوشها را نواخت و ذهن ها را انباشت. القابی چون «امام» و «آیتاللهالعظمی» چون نقل و نبات نثار شد و رسانههای اختصاصی و کاملا اصولگرا و ولایی، به اشکال مختلف و به صد زبان اعلام کردند که در این سفر «مرجعیت عامه» رهبری مسجل شد و به تأیید حوزه و علما هم رسید و حتی مداحی و چاپلوسی را بدانجا رساندند که گفتند از میرزای شیرازی و بروحردی به بعد، چنین اجماعی حول مرجعیت عامه یک فقیه سابقه نداشته است. اگر چنین باشد، علیالقاعده آقایان علما و مراجع صاحب رساله، باید از ادعای مرجعیت دست بردارند و رسالههای عملیه خود را جمع کنند و قفل محکمی بر دفتر خود بزنند. کار این مداحیها و غلوها به جایی رسید که حتی برخی از افراد معقولتر ولایتمدار را هم به اعتراض واداشت.
البته در این میان انصافا یکی از این مداحان و لقب سازان یعنی آقای مصباح یزدی گوی سبقت را از همگنانش ربوده است. ایشان که در عصر مبارزه در دهه چهل و پنجاه غایب صحنه بود و حتی به شهادت علنی آقای کروبی هر نوع تلاش برای تأسیس حکومت اسلامی را به استناد روایات شیعی در عصر غیبت شرعا حرام می دانست و در عصر آیتالله خمینی هم به او اعتنایی نمی شد و محلی از اعراب نداشت، در سالیان اخیر از نظریه پردازان والامقام و نامدار حکومت مذهبی با مدل ولایت مطلقه فقیه شده و از حامیان جدی و سازش ناپذیر رهبری آیتالله خامنهای به شمار است و هر روز سخنی تازه در ثنای رهبر می گوید و هر بار نیز یک پله در نردبان غلو و گرافه گویی بالاتر می رود. او حتی آماده است نه تنها دست بلکه پای رهبر را هم ببوسد. ایشان در آستانه سفر رهبری به قم گفته بود که مقام رهبری در هر علمی و در هر مقوله ای (البته جز علومی خاص) که با صاحبنظران به بحث می نشیند حرفی برای گفتن دارد و سخنان کارشناسانه می گویند و از همگان نیز فراتر می روند. آخرین سخن ایشان که در این زمینه اظهار شده این است که می گوید: من شخصیتهای بسیاری دیدهام اما هیچ شخصیتی را در این حد والا ندیده ام. در نهایت میافزاید که عقل من از درک و فهم تمام ابعاد این شخصیت ناتوان است (البته مطالب نقل به مضمون است).
بگذریم که گفتی بسیار است و سخن به درازا کشید. فقط به یک نکته مهم اشاره میکنم و آن این است که کار گزافه گویی و غلو در برکشیدن رهبر کنونی به جایی رسیده است که حتی شخصیتی چون آیتالله خمینی را هم فراموش کرده و او را هم مستثنی نمی کنند. چرا که هرچه باشد، ایشان مؤسس نظام جمهوری ولایی است و همه وامدار او هستند. در تمام سلسلهها معمولا نه تنها حرمت سرسلسله را حفظ میکنند، بلکه با گذشت زمان، او را تبدیل به اسطوره می کنند تا خود در پرتو آن کسب مشروعیت کنند و «علت موجده» را به صورت «علت مبقیه» خود هم مورد استفاده قرار دهند. حتی در نظام سکولار و ظاهرا مدرن ترکیه هم چنین کرده و آتاترک را به عنوان سمبل و نماد قابل احترام خود حفظ کرده و امروز اسلام گرایان حاکم نیز ناگزیر حریم و حرمت او را نگه می دارند. اگر هیچ کس اهمیت این معنا را نداند، شخص مصباح یزدی به خوبی از آن آگاه است. پس چرا چنین سخنانی دربارة آقای خامنهای می گوید؟ آیا پای انگیزه های شخصی (مثلا انتقام از بنیانگذار جمهوری اسلامی) در میان است؟ آیا پای منافع شخصی و گروهی (مثلا استفاده از مزایای مادی و معنوی حکومت و یا چنان که گفته می شود جانشینی ایشان برای مقام ولایت فقیه) مطرح است؟ آیا اساسا سیاست خمینی زدایی در حال اجرا است؟ و . . . همه اینها میتواند باشد اما به نظر می رسد «خمینی زدایی» دیری است که آغاز شده است. شاید مرگ مشکوک سید احمد خمینی آغاز این پروژه باشد. اما از سال گذشته و پس از اعلام حمایت یکپارچه و تقریبا آشکار بیت آیتالله خمینی از معترضان به نتایج انتخابات، این پروژه وارد مرحله جدی خود شده است. حمله سازمان یافته به جماران و بیت مؤسس و سکوت معنادار رهبر و رهبران نظام در برابر چنین رخداد بسیار مهم و غیر قابل تصوری، چه معنا و مفهومی دارد؟ پس از آن، حادثه بی سابقه چهاردهم خرداد امسال در حرم مؤسس و در برابر چشمان همه و از جمله رهبر و رهبران عالی و دانی نظام و توهین سازمان یافته و با برنامه به سخنگوی خاندن خمینی و بیت او حجتالاسلام سید حسن خمینی و سکوت مطلق عالی ترین مقام نظام در برابر آن، حامل چه پیامی است؟