طبعا سخن گفتن از «بزرگترین تجربه زندگی» دشوار است چرا که هر تجربه ای از جهتی و یا جهاتی می تواند صفت «بزرگترین» پیدا کند. با این حال در باره زندگی سیاسی حدود شصت ساله ام می توانم از یک تجربه به عنوان بزرگترین یاد کنم و آن این است که: هر مخالفت و حتی مبارزه علیه استبداد و یا مستبدی لزوما از موضع دشمنی با استبداد و در نتیجه از خاستگاه آزادیخواهی نیست!
اندکی توضیح می دهم.
پیش از انقلاب، از آنجا که شاه و رژیم سلطنتی به طور کلی نماد استبداد و ظلم و وابستگی و فساد تلقی می شد، عملا معیار عدالت طلبی و آزادیخواهی و مردم دوستی و یا ملی بودن نیز مخالفت با رژیم پهلوی و در سطح کلان تر مخالفت با اساس رژیم موروثی تفسیر می شده است. در دهه چهل و پنجاه من و مانند من چنین تصور می کردیم هر فرد و یا حزب و تشکیلاتی قاطع تر و روشن تر در مخالفت با رژیم حاکم و شخص شاه سخن بگوید و به ویژه قاطع تر عمل کند، حتما به معنای دشمنی بنیادین و ماهوی با بنیاد استبداد و ستم و فساد است. در واقع اصل «مبارزه» که در دهه پنجاه جایش را به صفت «انقلابی» داد، اصلی اصیل و بنیادین شمرده می شد. در این میان فرقی هم نمی کرد که مخالف و مبارز انقلابی دارای چه اندیشه و فکر و هدف خرد و کلان دیگری است و یا از چه پیشینه و سابقه و تاریخی برخوردار است و سخنگوی چه فکر و سیاستی است و یا می تواند باشد.
در چنین روندی بود که شخصیتی چون آیت الله خمینی ظهور کرد و به عرصه آمد و در فرجام کار گوی سبقت از همگنان ربود و جملگی شعار دادند «تا خون در رگ ماست / خمینی رهبر ماست». این که سیمای او را پرشمارانی در ماه دیدند و باور کردند، از این منظر قابل فهم و تفسیر است. می توان گفت در آن مقطع خمینی نماد آرزوهای ناکام مردمی بود که حداقل از دوران مشروطه به بعد در پی آزادی و عدالت و اعتلای ایران بودند و تا آن زمان بدان نرسیده بودند. خمینی با مجموعه تفکرات و شعارها و وعده هایی که می داد، عموما پذیرفته بودیم که «دیو چو بیرون رود / فرشته درآید». این روند در بستر ذهنی مشخصی شکل گرفته بود و آن هم این بود که مخالف استبداد حاکم و به طور کلی مخالفت قاطع و انقلابی با «رژیم» و طرح این شعار مشخص که «شاه باید برود»، لزوما به معنای عدالت طلبی و آزادیخواهی و ایران دوستی است و چون خمینی در این مسیر شفاف تر سخن می گفت و قاطع تر عمل می کرد، در نهایت از درون ذهنیت های آشفته و مخدوش و مغشوش قاطبه مردم سر برآورد و محبوب القلوب شد و بر صدر نشست و قدر دید.
زمانی که من به نهضت روحانیت با رهبری خمینی پیوستم حدود سیزده سالم بود و در مقطع انقلاب حدود سی ساله بودم و اکنون حدود هفتاد و دو سال دارم. اما اکنون به این تجربه زیسته رسیده ام که گردو گرد است ولی هر گردی گردو نیست. عملا دیده و می بینیم که گاه ظالمی با انگیزه های مختلف با ظالمی رقیب مخالفت و مبارزه می کند. روزگاری این گفته خمینی را باور کرده بودم که شاه برود، هرکس بیاید، بهتر از این است. اما حالا چهل و دو سال پس از آن رخداد عظیم و البته با اندکی آشنایی با تحولات تاریخی گذشته و معاصر و پی بردن به منطق امور، اطمینان یافته ام که هر مخالف استبداد لزوما از موضع آزادیخواهی نیست و به همین دلیل است که اطمینان یافته ام تضمینی نیست که دیو چو بیرون رود / فرشته درآید! از قضا در عمل غالبا عکس آن رخ داده است!
دوشنبه 26 مهر 400