اشاره: این مقاله به قلم آقای خسرو یزدانی است و پیش از این نیز در همین ستون منتشر شده بود ولی اکنون نسخه کمال یافته آن به عنوان ویرایش دوم بازنشر می شود
مگر نهفت سخنِ آرامش دوستدار این نیست که باید پرسید ودرپِیِ پاسخ بود؟
آیا این پرسش می بایست تنها از “خود” باشد یا از “دیگری” نیز می توان بخود پروانه داده وپرسید؟
اکنون از آرامش دوستدار می پرسم: چيست آنچه كه می خواهی بیاموزانی وآماجِ آموزشِ تو چیست؟
آیا پرسیدن از برای دانستنِ آنی است که نمی دانیم؟ آیاپرسیدن درخود وبرای خود چیزی نیکو و ره ياب است؟ آیاباید پایه های دین راباپرسش های بی دینانه به لرزه درآورد هنگامى كه هيچ نداريم كه بجايش بنشانيم؟
آیا آرامش دوستدار که می پندارد میداند، به پسِ پرسش ودانش، بهتر از آنکس می زید که دینی می زید؟ آیا پرسش ودانش، “دوستدار” را به “آرامش” رسانده یا به گيجسرىِ او افزوده و در دلِ دلهرهٔ زاده از دانش، تنها “دوستدارِآرامش” مانده و در شن های روانِ پرسش های بی پایان، هردم بیشتر بلعیده میشود؟ او که “کینخویی”را جای نشینِ “دینخویی” کرده، دیگر چه بهره ای ازپرسش ها ویافته هایش مى برد؟ او که می خواهد نیچهٔ ایران باشد، راه نیچه را نتوانسته است بیاغازد. نیچه پیش از آنکه “فراسوی نیک وبد”ش را بنویسد، “چنین گفت زرتشت”خودرا نگاشت. او می گفت کتابی که “کرانه” را می نگرد و می نماید همانا “…زرتشتِ” اوست وآن نوشتارش که “اکنون” را نشانه گرفته ودر پِیِ ویرانیِ آن است، کتابِ”فراسو…” است. بگذريم كه خودِ نيچه باچكش ميكل آنژى اش تنها تنديسِ “ابرانسان”اش را تراشيد وهرگز هم درنيافت آنى كه دَم اش جان مى بخشد خداست نه آدمى.
آرامش دوستداربا دوسنگِ چخماق دردست مى خواهد کهن پولاد بینش ونگرش ایرانی را ذوب كرده وريختِ دلخواهِ خود را به آن دهد. او از چشمۀ سراب است که می نوشد.
درآرامش دوستدار، “گستاخی” به چکادها رفته ولی دراو “دلیری” نمی توان یافت. “دلیری” زاده از “نژادگی” و “والامنشی” است؛ زاده ازدوری جستن از “توده نوازی” و “توده سالاری” است. “گستاخی” جان وروانِ توده سالاری وبیخدایی است. آرامش دوستدار “بی خدایی” و “دين ستیزی” را با “دلیری” و “انديشه” یکسان می گیرد. اورا می توان با برخی از “سوفیست” های یونانی و یا با “افلاتون ستیزیِ ارستو” سنجید. نزد آرامش دوستدار با “سخن فلسفی” روبرو نیستیم. او تنها می پندارد که می فلسفد. او شناور است ودر ژرفاها نمی رود. او برای آسانگیران وشتابورزان می نویسد. او آوازه ای که آسان به دست آید را بسیار دوست می دارد. او درنمی یابد که فلسفه در یونان در همیستاریِ کسانی زاده شد که بیش وکم مانندِخودِ او می اندیشیدند، بی راز می زیستند و بى الهام و بی هنایشِ مینوی، می سرودند ومی نگاشتند. بسیار به آسانی می توان نشان داد که “آرامش دوستدار یونان را نمی شناسد”. او نه “ایلیاد” و تئولوژىِ تراژيكِ نهفته در آن را درمی یابد، نه همیستاریِ آنتى تراژيكِ “اودیسه” با “ایلیاد” را می تواند دریابد. او هرگز نه سخنی دربارهٔ “هزیود” نگاشته، نه دربارهٔ “پینداروهراکلیت وآمپدوكل وپارمنید”. او در ژرفای “بینش دینی” که اشیل وسوفوکل نمادهای آنند، هرگزدرنگ نکرده است. اوبیگمان مانند ارستو، باید “دوستدارِ” اوریپید باشد كه “نوس” (noos) را بجاى خدايان نشانده و تئولوژىِ تراژيك را به نابودى كشاند. اوريپيدى كه راه را براى لائيسيزه كردنِ تراژدى از سوى ارستو در “پوئتيك” (Poétique) هموار كرد. دوستدار یکسره زندانیِ “فرونزیسِ” (phronesis) ارستوئی است. هرآنچه او می گوید ومی نویسد را به آسانی می توان نزدِ آناکساگوراس و ارستو یافت، می توان آنرا درسخنانی که “توسیدید” از “پريكلس” بازگویی می کند، خواند. آنچه دوستدار می گوید را نه “فیلسوفان” که بوارونه “گرگیاس”است که می گوید ومی نويسد. ارستو “پریکلس”را “فرونیموس”می خواند (اخلاق نيكوماخوس) وافلاتون “کورش” را (كتاب سومِ قانون ها). و چون آرامش دوستدار، ارستوئی می اندیشد، پس بیگمان “فرونیموسِ” او نه کورش که پریکلس خواهد بود. ماكياولِ آتنی خواهد بود نه شاهِ هخامنشی. آرامش دوستدار مهرورزِ آن یونانی است که باختریانِ سدهٔ هیژده ساخته اند. او “یونانِ هگلی” را می پسندد. او در استوره های یونانی درنگ نکرده تا ژرفای فلسفیدن را بیاموزد. اگر این کار را دربارهٔ یونان کرده بود، آنگاه بینش ایرانی را نيز بهتر درمی یافت، ودرمى يافت كه ژرفترين بينش هاى دينى وفلسفى، تنها با استوره بيان شدنى اند. اگر چنين مى كرد، دست از “کینخویی” برمی داشت. بی استوره، شايد بتوان “جامعه شناس” يا “روانشناس” شد ولی نه هرگز “فیلسوف”. این را می توان چونان آموزه، نزدِافلاتون يافت. برويد و آن هزاران برگ از نوشته هاى افلاتون را زير و رو كنيد. هرجا افلاتون خواسته ژرفترين سخنِ فلسفى اش را بميان آورد، آنرا آشكارا با استوره بيان داشته است. آرامش دوستدار “علم” را مى ستايد. هايدگر بدرستى نوشت: “علم نمى انديشد”. اكنون مى توان از خود پرسيد: “آيا ستايشگرِ علم مى انديشد؟
درست در”گود”ى بايد با آرامش دوستدار هماوردى كرد كه مى پندارد نقطه قوت وقدرت اش است. بايد در بارۀ يونان ونيز دربارۀ هخامنشيان و ايران باستان به او تاخت. اونه يونان را مى تواند بشناسد ونه دربارۀ ايران مى تواند نظرى درست بدهد. او سده هيژدهمى مى انديشد. او ارستوئى مى انديشد. او سوفيستى مى انديشد. نزد او نه خدا، كه علم وسوفيسم نجات بخش مى توانند بود. ويرانگرىِ دكارت وكانت بنپايه بينش اوست. براى او “انسان سنجه همه چيز است”. او نه هومر را ميشناسد، نه هزيود، نه پارمنيد، نه هراكليت، نه افلاتون را. او را تنها مى توان درسنگرِ دين ستيزان وشاعرستيزانى چون آناكساگوراس، پروتاگوراس، اوريپيد، كريتياس و ارستو نشاند. او از همين سنگر است كه به سهروردى وپورسينا وحافظ ومولانا تيرهاى نارس خود راپرتاب مى كند.
آيا كسى، جايى، سخنى از آرامش دوستدار دربارۀ “اميرمهدى بديع” وشاهكار ماندگارش، “يونانيان وبربرها”، شنيده و يا خوانده است؟ بديع در درازناى ٦٠ سال نوشت ونوشت و يك-تنه به هماوردىِ كسانى رفت كه چهره اى زشت وناروا از ايران وايرانىِ روزگارانِ هخامنشى در دلها وانديشه ها مى نشاندند. او جامۀ قهرمانى از تنِ كسانى بركند كه باختر بر دوشِ آنان خود را باز آفريده است. او والامنشانه نيك وبدِ يونانِ راستين رانشان داد. او مِهرِ بجا و روا به بزرگىِ هخامنشيان رابا هزاران سند، نشان داده وبنوشت. او در ٤٢١١ برگ، كوشيد به ايرانى و اَنيرانى، نه خودبزرگ بينى بل خودِ راستينِ ايران وايرانى را نشان دهد. جانرنج ودسترنجِ او كامياب ازكار درآمد. وبرهمۀ ما ايرانيان، چونان خويشكارى است كه گرامى اش بداريم وبكوشيم ازكمبودهاى اين كارِ ارجمند، كاسته وبر دستاوردهاى آن بيفزاييم. اكنون از آرامش دوستدار مى پرسم، آيا هراس و بيم دارد كه از مهدى بديع و دستاوردِ بزرگِ او سخن گويد؟ اونه از هرودت مى گويد، نه از اِشيل نه از سوفوكل ونه ازگزنفون و هرآنچه گزنفون درباره كورش گفته است. اوهرگز نمى گويد چرابزرگترين رهبرجنگِ با ايران ورهبر دموكراسى آتنى، تميستوكلس، چونان پناهندۀ سياسى در ايران ودر آسايش و توانگرى زيست و مرد؟ او كه چند برگى نيز در بارۀ فردوسى وشاهنامه نوشته، هرگز نمى تواند از “چرخ وروزگار” نزد فردوسى بگويد وبه بينشِ زروانىِ فردوسى دربارۀ قهرمانان وپهلوانانش ارج نهد. او هرگز نخواهد پذيرفت ونيز درنخواهديافت كه درنبودِ آيين زروان ودرنبودِ باورِبه سرنوشت، هرگز نه سياوشى آفريده مى شد و نه رستم و اسفنديار وسهرابى. “دوستدار” هرگز نمى تواند حافظ وخيام وشادى واندوه ونيز دلهرۀ پنهان نزد آن دورا دريابد. اوكه آدمى راسنجه قرارداده، نمى تواند درباره “كانون فلسفه ودين” كه “مرگ” است، بينشى درست داشته باشد. او كه به “فرونزيسِ” ارستو گره خورده، نمى تواند گره خوردن هومر به “موز” (Muse) را دريابد. او كه به انسانِ مدرن وسنجه بودنِ او درهمۀ پهنه ها وگستره ها باور دارد، نهفتِ گيلگمش وفرجامين اشك هاى او درپايانِ اين استورۀ كهن را نميتواند دريابد. او “جايگاه” شاعران و”پيامِ پيامبرانه” و “دينى” آنان نزد “يونانيان” و “ايرانيان” را درنمى يابد.
او غرق در علمى است كه نمى انديشد، اوتنها مى تواند به جهانِ زيرماه بينديشد وارستو را استاد خود بداند. ارستو باورش اين بودكه درجهانِ “زير ماه”، انسانِ هوشمند وتيزبين و زمانسنج، مى تواند كارى كند كارستان. مى توانداز پسِ كارهايى برآيد كه حتّا خدا نيز از پسِ آنها برنيامد و برنميآيد. “فرونيموس” ارستوئى، آن مردِ تيزبينى است كه در زمان درست وبجا، مى بيند وتصميم مى گيرد و دست به كنش مى برد. اين چنين رهبرى “سنجۀ نيك وبد” ديگران است وهمگان بايد راهبرى او را پذيراگردند. زيرسايۀ اين چنين راهبرى، مى توان تا آنجاكه شدنى است، بر پيشامد (Tuché) چيره گشت. زير راهبرىِ اين چنين كسى ودر بكاربستِ تكنيك (Techne)، درزمانِ بهنگامِ وبجا (Kairos)، ديگرنه نيازى به “خدايان” است ونه نيازى به “شاعران” و “نهانگويان”. مگر آرامش دوستدار بجز اين مى گويد ومى نويسد؟ دوستدارمى تواند “دين” را مانند كانت در “مرزهاى خرد” زندانى كند ويا مانند ماركس به “افيون” دگرش سازد. ولى اين همانا دشنه زدن به سايۀ دين است و خراشى به جان دين نمى افكند و زخمى به آن نمى زند. او نه تئولوژىِ تراژيك را مى شناسد ونه تئولوژىِ سوتريولوژيك (sotériologique) افلاتون را. او زندانى لائيسيزاسيونِ همه چيزاست آنگونه كه ارستو اينكار را كرد. او حتّا نمى تواند به راستى و به درستى از دموكراسى يونان بگويد واز توسيديد سخن بياورد. او نمى تواند پرده ها را دريده و ازكشتارها وجانگدازه هاى آفريده از سوى دموكراسى آتنى بگويد وبنويسد. او نمى تواند از آتنِ آرمانى اش دل بكند وآنچه دموكراسى در كردار بود را بگويد وبنويسد. دوستدار بيگمان “پيروزى” يونانيان دربرابر ايران را مانند پريكلس مى بيند كه آنرا كارِ نياكانِ دانا و تواناى يونان مى دانست ونه مانند اِشيل وتميستوكلس كه آن را كار خدايان مى خواندند. اوبيگمان مانند افلاتون نيست كه دردلِ همان جنگ، يونانيان را دربرابر ايرانيان، بزدل وترسو ميخوانَد. سخنِ افلاتون درباره ايرانيان وسبك پرورش آنان را مى توان با سبك وروش ميانمايۀ يونانى سنجيد ودربارۀ ايندو روش، از دوستدار، دربارۀ چگونگى وچرايى آن پرسيد. سخنان هرودت وگزنفون را بايد دربرابر دوستدار گذاشت وآنگاه تازيانۀ پرسش دربارۀ خوى ايرانيان را برانديشۀ او فرود آورد. آرامش دوستدار هيچ دركى از “قانون هاى مينوى نگاشته ونانگاشته” و باورِ اشيل وسوفوكل وافلاتون وهراكليت، به آن قانونها را ندارد. او مغاكى را نيز كه ميانِ “دوكسا” (doxa) و “آله ته يا”ى (alétheia) پارمنيدى دهان گشوده، نمى تواند دريابد.
“روزگار وچرخ” به آن سان كه براى سياوش و سهراب واسفنديار ورستم گشت وچرخيد را، آرامش دوستدار هرگز نمى تواند دريابد. دوستدار نه كيركگارد را مى فهمد نه پاسكال را. او بيگمان هم ابراهيمِ كيركگارد در”ترس ولرز” را به ريشخند مى گيرد وهم به خداى پاسكال خنده مى زند. ومانند نيچه خواهد گفت كه اين مسيحيّت بود كه “خردِ” پاسكال را به تباهى كشاند.
دوستدار نمى تواند پيام “كوئلت “وايوب”را دريابد، وچون نمى تواند اين را دريابد پس بيگمان “فاوست” را در نخواهد يافت. شايد او نيز مانند نيچه مى پندارد كه: “دانته شاعرى است كه بر گورها مى سرايد”. شايد براى او هولدرلين كه “چشم به راهِ بازگشتِ خدايان” است، ديوانه اى بيش نباشد. بيگمان براى او سخن هايدگر كه مى گويد “تنها يك خدا مى تواند ما را نجات دهد”، هذيانى بيش نمى تواند بود.
براى اين نگاه، داستايفسكى ياوه گويى بيش نمى تواند بود چراكه دوستدار مى بايست دوستدار “ايوان” و “بازرس بزرگ” باشد. “ايوان” خوش است ازاينكه “اگر خدا نباشد همه چيز مجاز است”. مگر دوستدار، دوستدارِ كسى چون سارتر نيست كه “فلسفه” اش با، به پيشوازِ”نبودِ خدا” رفتن، بخود ريخت بخشيده است؟ چراكه اين را نشانگر آزادى آدمى و رقم زدنِ سرنوشت بدستِ خودِ آدمى مى داند. مگر آرامش دوستدار، اين ريختِ بيريختِ “فلسفه” را، نستوده و ارجى بى پايان ننهاده است؟ ارستو وهگل تراژدى را لائيسيزه كردند، آنرا از تئولوژىِ تراژيك تهى كرده، و رام اش نموده وگماشتۀ سياست اش كردند. فرونزيسِ (phronesis) افلاتونى، فرزانگىِ گره خورده به خدايان است، مينوى است وفرونزيسِ ارستو لائيسيزه شده وتنها به تيزهوشى وزمان سنج بودنِ برخى رهبران گره خورده، كسى مانند پريكلس كه نمادى است از فرونزيس. او فرونيموس (phronimos) است. افلاتون هنگامى كه از كورش سخن مى گويد، اورا فرونيموس مى خواند. كورش “آگورا” (agora) را كه كانون دموكراسى بود به ريشخندِ مى گيرد. وافلاتون به درستى “دموكراسى” را زاده از دلِ “خشونت” مى داند (جمهوری،-a ۵۵۷).
دكارت وكانت مانند يهوه مى انديشند. و آرامش دوستدارِ پِيرو كانت ودكارت، از ايرانيان مى خواهد جهان وتاريخ وجامعه و دين وآيين وشاعران وفيلسوفان ونيز خوى ورفتارِ خود را در”پرانتزِ ترديد” نهاده وبرپايه “خرد”، آنهارا از نو بيافرينند. واز براى اين بايد انديشيد وبى پروا بود. بايد پرسيد وپرسيد و از نو آفريد ومانند كانت، “گستاخى” را “مرام” و “خوى” خود ساخت.
دوستدار درنمييابد كه اگر به چمِ اتيمولوژيكِ (ریشه شناسی) “فيلوسوفيا” نگاهى بيندازيم، جايى كه خدايان نباشند، ما تنها از “فيلو” مى توانيم گفت، چراكه بيچون وچرا” سوفيا” از آنِ خدايان است. واگر خدايان نباشند سخن از “سوفيا” ياوه گويى بيش نمى باشد. “فيلو” درچمِ “دوستدار” است. واگر”سوفيا” (دانايى) را از پيشِ پاى “فيلو” برداريم، تنها” فيلو=دوستدار” مى ماند و”دانايى” رخت برمى بندد.
براى افلاتون، فلسفه دهشِ خدايى است وفيلسوف هستومندى “دمونيك” (démonique) است. و در نبودِ خدا، فيلسوف را حتّا مترسك نيز نمى توان شمرد. او پرهيبى بيش نخواهد بود. كشتى وناخداى كشتى در”مردسياسىِ” افلاتون رافراموش نكنيم ونيز از ياد نبريم كه نخست “كرونوس” سكان دارِكشتى است و” زئوس”، پدر خدايانِ المپ، “فرجامين” سكان دارِ كشتىِ جهان مى باشد. ودر پس كشيدنِ خدا تنها “كائوس”(chaos) است كه همه چيز را درخود فرومى بلعد. براى افلاتون “جهانِ بى خدا” نمى تواند “پايا” باشد.
باز مى توان پرسيد كه آرامش دوستدار چه از براى گفتن دارد آنجا كه هايدگر مى گويد از فلسفه هيچ كارى “اينجا واكنون” ساخته نيست وعلم نيز هرگز نينديشيده ونمى انديشد، وتنها يك خدا هنوز مى تواند مارا نجات دهد؟ فرقى به حالِ دوستدار نمى كند كه اين خدا يونانى باشد يا مسيحى ويا از سرشتى ديگر چون براى دوستدار، خدايى در كار نيست. دوستدار خشنود است كه “خدا مرده ومرده ميماند”. او ديگر” خرد” را “خدا”ى خود ساخته است. اين همان “خرد”ى است كه بباورِ هايدگر سه يا چهار سده است كه در باختر، اينهمه فاجعه به بارآورده است. در هر بينشى، فلسفه اى، دينى وآيينى آماجى هست، فرجامى هست. آماج دوستدار و”فلسفه” اش كدام است؟ او از “فمينيزم” و”حقوق بشر” و “دموكراسى” پدافندى مى كند. مانندِ جوانانِ بى آماج وبى غم ودرد سخن مى گويد. نكند اونيز باور دارد كه بايد “ممنوع را ممنوع كرد”. او مى خواهد مانند “ديوانۀ” نيچه فرياد برآورد كه خدا مرد ومرده ميماند، او ميخواهد مانند زرتشتِ نيچه خودرا آته بنامد ومى خواهد مانند پاره ٣٤٣ “دانش شاد” در “زورق” خود نشسته وبه دريا بزند چراكه “افق ها گشوده اند” واو مى رود كه امريكاى خود را كشف نمايد. او “كريستوف كلمبِ” خود وزمانه اش است. اوباوردارد كه “هنوز مى توان از آدمى، بيشمار چيزها پرورد”. او باور داردكه آدمى مى تواند “بشريت نوينى” بيافريند به شرطى كه “فرزند زمين” گردد. به خودِ خویش باور آورد وبه “ارزياب” دگرگشته و “لوح هاى كهنه” بر زمين كوبيده و”لوح هاى نوين” بنگارد. بسنجيم “انسانى” راكه “انقلاب فرانسه” پرورد باآن “انسانم آرزروستِ” مولانا. بسنجيم آن “انسانى” را كه ويكتورهوگو و زولا وبالزاك ترسيم يا آرزو مى كنند با “انسان هايى” كه “فردوسى” براى ما به تصوير كشيده است. “دوستدار”، كدامين از اين انسان ها را دوستداراست؟ چه در استوره ها، چه در دلِ آيين ها وافسانه ها وچه در تاريخ، غمها وشاديها، دردها ورنجها، جنگ ها وآشتى ها، ناهمانندند. “كهن ترين” جامعه ها “انسان هاى ژرفتر وپيچيده ترى” دارند. دردها ورنجها وزخمهاى عميق ترى دارند، وبيگمان آموزه هاى بيشترى مى توانند داشت اگر خود را بياد آرند واز فراموشى برون آيند. “دوستدار”، انگيزه اى پُرمهر به “ايرانى” از براى “تبارشناسى” نمى دهد. او خوى ايرانى را خوار مى دارد و نكوهش مى كند وهم هنگام باختر را مى ستايد. اومانند يك يهودى ومانند خود يهوه مى انديشد كه گفت ” :نيست خدايى بجز يهوه”. ودوستدار مى گويد :” نيست رهجو ورهيابى بجز باختر.” او كه پايه هاى سخنش در باره فرهنگ را از بوركهارت (Burckhardt) مى گيرد، بيگمان مى داند كه بوركهارت برخلاف استادش رانکه (Ranke) در برلين، “فرهنگ” رابر فراسوى “دولت ودين” مى نهد. ولى” فرهنگ”ى كه آرامش دوستدار مى خواهد، آشكار نيست كه چيست. آيا بجز فرمانروايى سياست وعلم وتكنيك است؟ دوستدار كه كتابش را با فرازى از”شِدِر” (Schaeder) به پايان برده وبا واژگانِ او ايرانيان ونيزهمه مردمانِ خاور را نكوهش مى كند كه” از همان آغاز، انديشيدن را ازيونانيان نياموختند”، آيا مى داند كه “شِدِر” به پسِ آنهمه كه گفت ونوشت، خود به “كاتوليسیزم” گرويد وراهِ نجات را در مسيح بود كه مى جست؟
آنگاه كه اسكندر مى ميرد وخبر آن بگوشِ آتنيان مى رسد – وچون همانگونه كه “يِگِر” (Jaeger) مى گويد: “درمدرسۀ ارستو با يك ادارۀ اطلاعاتىِ مقدونيان مواجه بودند”-، بر آن مى شوند كه ارستو را بكشند، و او از بيمِ کشته شدن به شهرخالكيس مى گريزد. ارستوی خردپرست كه در سراسرِزندگانى كوشيده بود از فلسفه، استوره زدايى كند آنگاه كه بدور از ياران وقدرت، در گوشۀ تنهايى وبيكسى مى افتد ومرگ را نزديك مى بيند، در وصيتنامه اش مى نويسد: “تنهاترين ومنزوى ترين انسان هستم وبيشتربه استوره ها عشق مى ورزم”. این همان ارستویی است كه “يگر” او را “بنيانگذار فلسفۀ علمى” مى خواند و دوستدار، دوست مى داردش.
“آرامش دوستدار كه از نيچه و”ديوانه”اش، ايده مى گيرد، بيگمان مردان بزرگ اورا نيز پاس مى دارد. مردانى چون اوليس در استوره وآلسيبياد وپريكلس و سوفيست ها در تاريخِ يونان وسزار در رم وناپلئون در جهانِ مدرن. ابرانسان نيچه رانيز به آسانى در شخصيت كاليكلس در “گرگياسِ” افلاتون مى توان يافت كه نماد “اراده وخواستِ قدرت” است. دوستدار گويى تنها با اسلام است كه مسئله دارد. او انسان يونانى كه به “خلق از عدم” (ex-nihilo) باور ندارد را در برابرانسانِ يهودى-مسيحى ومسلمان قرار مى دهد كه باورشان به خلق از عدم گمانمندى برنمى دارد. گويى دوستدار نمى داند كه يهوديان نيز درآغاز به چنين چيزى باور نداشتند وبراى نخستين بار در “كتاب دوم مَکّابیان” (۷.۲٨) است كه ايدۀ خلق از عدم بخود شكل مى دهد. وتاريخِ كتاب به سدۀ دوم پيش از ميلاد برمى گردد.
تصويرى راكه اقبال لاهورى از نيچه داده، بيشتراز خودِ نيچه، دربارۀ آرامش دوستدار مى خواند. اونيچه را به كودكى همانند كرده كه چكش بدست وارد دكان شيشه فروشى شده است. از نوشتار هاى دوستدار اين برداشت نمى شود كه او ازناسزاگويى هايش وويرانگرى هايش لذتى ببرد. او تنها كين مى ورزد واين ورزيدنِ كين به خوىِ او دگر گشته و ازاو يك “كينخو” ساخته است. من هماره هنگام درنگهاى تنهايى ام به ياد آن پيرمردِ كتابِ نخستِ “جمهورى” افلاتون، “كِفالس” مى افتم كه مى گويد آدمى هرچه پير و پيرتر مى شود بيشتر معنوى مى گردد وخود را به خدايان نزديكتر حس مى كند. اين به هيچ رو در بارۀ آرامش دوستدار درست درنمى آيد، چراكه او هردم بيش از پيش مادى تر واجتماعى تر وجوان تر و بی خداتر مى شود. گويا بسيار دوست مى دارد كه جوان پسند باشد. بيگمان او خود رانيز مانند مدرنيته كه گویی “پروژه ايست ناتمام” و پياپى خورا نو مى كند، نو كرده وجوان پسندتر مى سازد. آرامش دوستدار در راهى گام نهاده كه از آغاز راهِ شكست بود ولى در آن آغازه، اين كژراهه هنوز هويدا نبود. ولى اكنون به پس چند سده ورو شدنِ شكستِ سنجه كردنِ آدمى وآنهمه جانگدازه كه ببار آورد، پدافندى ازاين راه وپافشارى به درستى آن، ريشخندآميز وهمهنگام بسيار تلخ است. آرامش دوستدار”بدانديشى” را در ميان جوانان مى پراكند. هيچ “فلسفه دان” و “فلسفه خوانى” نوشته هاى اورا بسيار “جدّى” نمى گيرد. با اندك باريك بينى مى توان دريافت كه هوادارانِ اين “بدانديشى” برخی از “جوانانِ خام انديش” ويا ازگروه ها ودسته هايى هستند كه “باخترپرستى” برجان وروان شان چيره است وتنها باخوارداشتِ خود است كه مى زيند. نبايد در برابرِاين “كينخويى” بى كنش بود. كافى است ايران را بدونِ زرتشت وميترا و زروان وكورش وداريوش وفردوسى وپورسينا وسهروردى وخيام وحافظ ومولانا ووو تصور كنيم ويا اين همه را هرروزه در دلِ انديشه واحساسِ ايرانى از كنش بيندازيم، تا آشكارا دريابيم كه از ما ايرانيان بجز “كِهزيان” و”مترسكانِ باختر” هيچ برجاى نمى ماند. دوستداربگويد يا نگويد، بنويسىد يا ننويسد آنچه از”بدانديشى” و “كينخويىِ” او برون مى تراود، جز اين تباهى ها نخواهدبود. اين نيز روشن باشد كه در پِىِ”كينخويىِ” آرامش دوستدار رفتن، كرختىِ انديشه وناكنشمندى دربارۀ ايرانِ امروز را به دنبال خواهدداشت. چهار سوى كشور مارا جريانهاى ويرانگر اشغال كرده اند. امروز برهر ايراندوستى است كه مِهرِ به اين خاك را افزون كند وشورايرانى بودن وايرانى ماندن بپراكند. آرامش دوستدار “ايرانى” را به “ايران” گره نمى زند. ايران وايرانى را نمى پايد. آرامش دوستدار در دستانِ ايرانى نيامى بى دشنه نهاده و اورا در ميانِ گرگانِ “آزخو”ى باختر رها مى كند.
كاش دوستدار بخود آيد و “مِهـر” را جاى “كيـن” نشانَد. ايـدون باد
خسرو يزدانى ٢٠١٥/١٢/١٨ فرانسه
دكترفلسفه ازدانشگاه سوربن پاريس