در اول بهمن ماه سال گذشته (سال 91 خورشیدی) نوشته ای از من با عنوان «بازرگان، روحانیت و بختیار» در سایت ملی-مذهبی» منتشر شد و اخیرا (جمعه 29 شهریور 92 در گویا و روز بعد در ملی-مذهبی) مقاله ای با عنوان «ملاحظاتی پیرامون مقاله ی «بازرگان، روحانیت و بختیار» به قلم جناب آقای علی شاکری زند منتشر شده که در مقام نقد مدعیات من در آن مقاله است. هرچند این نقد نوشته ادامه دارد و از این رو شاید بهتر بود که پس از پایان سلسه مقالات ایشان، پاسخی می نوشتم، اما با توجه به دو نکته ترجیج دادم پاسخ را به تأخیر نیندازم. یکی این که، موضوعات مطرح آینده هر چه باشند، قاعدتا تازه اند و مطالب پیش گفته تکرار نخواهند شد، و دیگر این که، از مفصل شدن پاسخ های احتمالی آینده مانع شده باشم. البته همین جا بیفزایم در صورتی به مقالات بعدی پاسخ خواهم داد که معطوف باشد به حرفها و مدعیات من و نقد بر آنها.
طرح مسئله
چنان که منتقد محترم نیز از نوشته من آورده اند، در مقاله مورد بحث و نقد، در مقام پاسخ به دو پرسش بوده ام: چرا مهندس مهدی بازرگان با روحانیت و به طور خاص آیت الله خمینی به عنوان رهبر بلامنازع انقلاب در سال 57 همکاری کرد؟ و دیگر این که چرا بازرگان با دکتر شاپور بختیار، که طبق ادعا با او قرابت بیشتری داشت، همکاری نکرد و به رهبر روحانی انقلاب، که با او قرابت کمتری داشت، پیوست و نخست وزیری او را پذیرفت؟
در مقاله به هر دو پرسش پاسخ داده ام اما جناب شاکری در بخش نخست مقاله پاسخ نخست مرا مورد نقد و بررسی قرار داده و به پرسش دوم نپرداخته اند که احتمالا آن را به بعد موکول کرده است. گرچه از نظر من موضوع دوم بسی مهم تر است و به همین دلیل حامیان شاپور بختیار از موضع حمایت از او و در نقد بازرگان نیز غالبا به همین مطلب اشاره می کنند لذا در انتظار می مانم نقد و نظر ایشان را در این باب نیز بشنوم. به هرحال اکنون از آن در می گذرم و به نقد نوشته منتشر شده جناب شاکری بسنده می کنم.
تلاش کردم که به نوشته ام از نظر محتوایی نظم منطقی بدهم اما ممکن نشد لذا من هم به ترتیبی که ناقد محترم مطالبی را مطرح کرده اند، نکاتی را متذکر می شوم. اما می کوشم با عنوان گذاری جداگانه حداقل خواندن مقاله را بر خوانندگان آسان کنم.
نیت خوانی
جناب شاکری پس از اظهار لطف و حسن ظن به اینجانب، که سپاس می گویم، فرموده اند: «. . .نمی توانم اظهار نظرشان را با همه عیوبی که بر آن می گیرم، بر غرض ورزی صرف حمل کنم».
ظاهرا ایشان «غرض ورزی» (لابد در مورد بختیار) را قطعی گرفته اند و از این رو با تنزل و اندکی حسن ظن افزوده است که «غرض ورزی صرف» نیست. اما در این مورد چه می توان گفت و چه می توانم گفت؟ چگونه می توان در مورد نیت و قصد درونی سخن گفت و چیزی را ثابت و یا رد کرد؟ گرچه هیچ کسی نمی تواند از داوری های پیشینی و علایق عاطفی و فکری و شخصی و یا تعصبات سیاسی و گروهی و طبقاتی مطلقا به دور باشد، اما صمیمانه عرض می کنم که در آن نوشته و نیز در این نوشته و احتمالا نوشته های بعدی، کمترین غرض ورزی آگاهانه در روایت تاریخ و در تحلیل و داوری من وجود ندارد. آنچه می گویم بر اساس اطلاعات کتابخانه ای و یا شخصی از رخدادها و تحولات مورد بحث در این مناظره است. خوشبختانه سابقه من نیز نشان نمی دهد که وابستگی حزبی و یا تشکیلاتی (مثلا در جبهه ملی و یا نهضت آزادی) داشته تا مثلا با انگیزه های خاص و یا برای منافع خاص سخن بگویم. اگر در مجموع از بازرگان دفاع می کنم و در مجموع عملکرد بختیار را در مقطع انقلاب (به ویژه پس از آن) مردود می دانم، از یک سو صرفا بر اساس اطلاعات من است و از سوی دیگر درچارچوب معیارهایی است که بدان معتقدم. حال اگر اطلاعات من نادرست است و یا معیارهای ارزشی من خلاف و یا مورد توافق جناب شاکری نیست، بحث دیگری است و باید بحث را از جایی دیگر آغاز کرد. در هرحال، در بحث های علمی، باید نیت خوانی را رها کرد و صرفا به وثاقت مستندات و استواری دلایل تکیه کرد و گرنه کنکاش در انگیزه ها و نیت ها بحث بی پایان و بی فرجامی است.
سابقه بحث بازرگان و بختیار
من در نوشته ام ادعا کرده ام که «این پرسش (پرسش چرایی همکاری بازرگان با آیت الله خمینی و عدم همکاری با بختیار) در گذشته به ویژه در سالیان نخستین پس از انقلاب چندان مطرح نبود . . .» و آقای شاکری به طعن پاسخ داده اند که «این پرسش از همان روز نخست مطرح بوده است. گیرم در میان مجذوبان آیت الله خمینی و همه ی کسانی که سخت سرگرم فعالیت انقلابی خود در چارچوب نهادهای جمهوری اسلامی بودند گوش شنوایی برای آن نبوده است». بله! حتما مطرح بوده و من هم آن را انکار نکرده ام، فقط گفته ام «چندان» مطرح نبوده و البته در سالیان اخیر و آن هم بیشتر در محافل اپوزیسیون جمهوری اسلامی و حامیان واقعی و یا مصلحتی شاپور بختیار در خارج از کشور جدی تر شده است. حال، کدام دعوی من خلاف است؟ و شما چه را تکذیب و یا اصلاح می فرمایید؟ آنچه در بهمن 57 فضای عمومی ایران را پر کرده بود عبارت بود از: «بختیار، بختیار، نوکر بی اختیار» و نیز «بازرگان، بازرگان، نخست وزیر ایران». روشن است که در چنان فضایی ادعایی چون چرا بازرگان با بختیار همکاری نکرد، درست یا غلط، نه چندان در فضای عمومی مطرح و حتی قابل طرح بود و نه گوش شنوایی داشت.
اشتباهی آشکار در خواندن متن
مرقوم فرموده اند: «. . .نویسنده یا به علت نوجوانی در دوران وقایعی که بدانها اشاره می کند و یا به علت «قرائت تاریخ در جهت وارونه»، در این موضع خلاف واقع مهمی نیز مرتکب می شود، آنجا که می نویسد: «پس از تأسیس نهضت آزادی ایران [یعنی زمانی] که بازرگان به صورت حرفه ای وارد گود سیاست شد، همزمان شد با ورود علما و روحانیون به عرصه سیاست و مبارزات ضد استبدادی و ضد سلطنتی . . .». آنگاه پس از کشف این «خلاف واقع مهم» شرح مبسوطی می دهد تا نشان دهد که نهضت آزادی نه در آن زمان و نه پس از آن تا انقلاب هرگز خواهان نفی سلطنت و برانداز حکومت نبوده و حتی آیت الله خمینی نیز تا نوفل شاتو در پی الغای سلطنت نبود و پس از آن می افزاید «از این خلاف واقع مهم تاریخی نمی توان گذشت زیرا قبول آن می تواند برای تصمیمات بعدی مهندس بازرگان و یارانش دستاویزی، هرچند غیر منطقی، فراهم کند. و اینجاست که شیوه ی «قرائت تاریخ به صورت وارونه» مطرح می شود».(برای رعایت اختصار متن مطول ایشان را نیاوردم).
اما پاسخ آن کوتاست. چرا که اصل مدعای ایشان در مورد بازرگان و نهضت آزادی درست و در بارة آیت الله خمینی البته نادرست و حداقل ناتمام است، اما مشکل این است که جناب شاکری، اصولا گفتار مرا نادرست فهمیده و به تعبیر خودشان «وارونه» قرائت کرده است. اگر اندکی تأمل می کردند و در نقد و به تعبیر خودشان بیان «عیوب» شتاب به خرج نمی دادند، به راحتی متوجه می شدند که جمله آخر یعنی «مبارزات ضد استبدادی و ضد سلطنتی» معطوف است به علما نه نهضت آزادی و بازرگان. برای اطلاع ایشان عرض می کنم که من کتابی در زندگی نامة بازرگان دارم با عنوان «در تکاپوی آزادی» در دو جلد (حدود هزار صفحه) و من در آنجا به تفصیل و به طور مستند همین موضوع را گزارش کرده ام. اما در مورد آیت الله خمینی روشن است که ایشان در سال چهل و هشت با طرح مسئله ولایت فقیه در نجف و اعلام این مدعا که اصولا سلطنت خلاف اسلام است، نه تنها سلطنت پهلوی را نامشروع اعلام کرد بلکه نظام سلطنتی را به طور مطلق خلاف دین و شرع دانست لذا وی تقریبا ده سال پیشتر از حضور در پاریس به لحاظ نظری سلطنت را برانداخته بود. بهتر بود آقای شاکری هنگام نوشتن نیم نگاهی نیز به منابع متکوب در این باب می کردند و حداقل به همان کتاب ولایت فقیه، که به گفتة خودشان از دوران پیش از انقلاب در اختیار داشتند، مراجعه می کردند تا روشن شود ایشان در چه زمانی سلطنت را منقرض دانسته بودند.
بازرگان و ارتباط با روحانیت
من در بخش مروری بر زندگی نامه بازرگان گفته بودم که وی و دوستان همفکر و هم حزبی اش طالقانی و سحابی (پدر) از نسل اول پس از مشروطه بوده و بعد هم از خانواده گرفته تا بعدها در زندگی فکری و دینی و سیاسی اش همواره با برخی روحانیان عالی و متوسط کم و بیش مشروطه خواه مانند ابن الدین و طالقانی و حاج سید جوادی و برداران مجتهد زنجانی ارتباط و همفکری و همکاری داشته است. این مرور برای این بود که در پاسح چرایی همراهی و همکاری بازرگان با روحانیت و به ویژه از دهه سی تا دوران انقلاب، بگویم این پیوند دیرین، در یک روند طبیعی زمینه ساز همکاری سیاسی در سطح عالی در مقطع انقلاب شد.
منتقد محترم به این بخش از سخنم نقدها و نقض هایی وارد کرده و پس از برشمردن نام کسانی که خود روزگاری روحانی و حتی مجتهد بوده و یا با روحانیون ارتباط داشته و بعد افزوده است «از این حیث امتیاز بازرگان بر دیگر رجال ملی قابل بحث است» چرا که: «. . .برخلاف تصور نویسنده محترم که دیدیم نوشته بودند «بازرگان و طالقانی و سحابی از نسل اول پس از مشروطه بوده ومیراثدار آن می شمرده می شدند»، آن نسل اول پس از مشروطه به شمار می رفتند، بسی وسیع تر از سه شخصیت نامبرده، که تفکیک آنان از بقیه البته به کلی تصنعی است، بوده است».
در این مورد چند نکته قابل تذکر و تأمل است:
اول. من در مقام توصیف و تبین بوده ام نه در مقام توصیه و به اصطلاح ارزش-داوری.
دوم. این که بازرگان را واجد چنان اوصافی دانسته ام، هرگز بدان معنا نیست که دیگران به طور مطلق چنین نبوده و این ویژگی ها منحصر به ایشان و همتایان ایشان است. قطعا جناب شاکری می دانند که «اثبات شیئ نفی ماعدا» نمی کند.
سوم. در عین حال نه تنها تمایز بازرگان و دوستان وی با دیگر میراثداران مشروطه و یا مجتهدان مکلایی که ایشان نامبرده اند (علی شایگان، مهدی آذر پزشگ، علیقلی بیانی و . . .)، تصنعی نیست، که کاملا واقعی و جدی است. واقعی بودن نیز در آن است که بازرگان و دیگر بنیادگذاران نهضت آزادی، دین را به مثابة مکتب و جهان بینی کامل و به تعبیر رایج آن روزگار ایدئولوژی راهنمای عمل می دیدند و ورود آنان به عرصه های مبارزه و سیاست و دفاع از مردم و وطن و استیفای حقوق آنان، عمدتا از موضع دینی و درک و شناخت شان از دین اسلام و با انگیزه و تعهد دینی بود. از این نظر این افراد میراثدار فکری-سیاسی عالمان دینی عصر مشروطه (علمای سه گانه نجف و نائینی و طباطبایی و بهبهانی) بودند. به همین دلیل طالقانی در سال 34 کتاب فراموش شدة نائینی را منتشر کرد و بازرگان در دادگاه نظامی در سال 43 به گفتار نائینی در تنبیه الامه استناد می کند که استبداد کفر یا شرک عملی است و می افزاید در جامعه استبدادی خدا پرستیده نمی شود. در مرامنامه نهضت آزادی نیز اسلام به مثابة ایدئولوژی معرفی شده که مبنای عمل سیاسی آن می باشد. در سال 46 کتاب «بعثت و ایدئولوژی» بازرگان منتشر شد. این تفکر در مقطع انقلاب اسلامی تغلیظ شد (به ویژه در گروه جوان ترها) هرچد بعدها نهضت و شخص بازرگان از آن تفکر تا حدودی فاصله گرفتند. گفتن ندارد که شخصیت هایی که ایشان نام برده اند، چنین نگاهی به مذهب نداشتند. روحانی سابق بودن و یا مجتهد بودن (که فی نفسه تخصصی بیش نیست)، به خودی خود به معنایی دینداری نیز نیست چه برسد به مؤمن مسئول و مبارز سیاسی بودن. با توجه به ملاحظات دعوی منتقد محترم وجهی ندارد، آنجا که می گوید: «رجحان های دینی یک رهبر، که مربوط به علائق خصوصی وی با دیگر همکیشان اوست، چگونه می تواند در انتخاب های او تعیین کننده باشد».
برای رفع هر نوع سوء فهم، باید بیفزایم که آنچه گفتم در مقام شرح و توصیف شخصیت و منش و تفکر بازرگان بود نه در مقام داوری و یا بیان درستی و نادرستی آن. البته مبحث رابطه دین و حکومت و دین و سیاست و جامعه، کلاف سر درگمی است که به سادگی و با چند جمله نمی توان آن را گشود و به ویژه در جوامع مذهبی و دینی چون ایران (و کل جهان اسلام)، فهم درست و حل نهایی آن به این زودی ها ممکن نیست. می توان گزاره «جدایی دین از حکومت» را به عنوان یک شعار و حتی ورد مطرح کرد و پیوسته آن را (مخصوصا در خارج از کشور) تکرار کرد، اما تغییر واقعیت های متصلب سنتی و ریشه دار ایرانی-اسلامی، به راحتی حاصل نمی شود. در موضوع دین و حکومت آثار مختلفی از من منتشر شده که احتمالا جناب شاکری از آنها با خبر است.
چهارم. در همین قسمت جناب شاکری جمله «روند طبیعی» را زیر علامت سئوال برده و مورد تردید قرار داده است. ضرورت ندارد وارد بحث فلسفی بشویم و مثلا طبیعت گرایی و ذات باوری ارسطویی را مورد مناقشه قرار بدهیم، فقط به اشاره می گویم که این تعبیر بیشتر یک تعبیر ادبی و محاوره ای است تا فلسفی؛ چنان که در زندگی روزمره مان بارها از تعبیر طبیعی استفاده می کنیم. مراد این است که سوابق خانوادگی و تربیتی و اثرپذیری بازرگان از میراث دینی-سیاسی جنبش مشروطه حواهی ایران و همکاری و ارتباط مستمر وی با روحانیون و علما و به ویژه نوع نگاهی مذهبی او به جامعه و سیاست، به طور طبیعی و عادتا ایشان را به همکاری با انقلاب 57 به رهبری علما و به طور خاص آیت الله خمینی کشانید.
در هرحال فراموش نکنیم که بازرگان و دوستانش، البته باز با استناد به تجریه موفق مشروطه و نیز اروپا، معتقد بودند که، به دلیل اکثریت مذهی و مسلمان ایران، اولا از طریق رفرم مذهبی می توان دینداران را با جهان مدرن آشتی داد و اندیشه های آزادیخواهانه جدید را موجه و معقول و مقبول نشان داد و ثانیا یاری علما از جنبش های مردمی و عدالت طلبانه و آزادیخواهانه و حتی اتحاد و همکاری آزادیخواهان غیر مذهبی و علما پیروزی را هم ممکن می کند و هم کم هزینه تر و هم پایدارتر. به همین دلیل بود که بازرگان و نهضت آزادی از ورود بخشی از علما به جنبش ضد استبدادی در آغاز دهه چهل خوش آمد گفتند. این بیان اندیشه ها و سیاست های بازرگان در سالیان پیش از انقلاب است (که فکر می کنم بعدها نیز از این فکر به طور اساسی عدول نکرد) اما این که واقع بینانه بوده و یا نه و پیامدهای مثبت و منفی کدام اند، نیاز به بحث و کنکاش جداگانه ای دارد.
بازرگان و کتاب ولایت فقیه
جناب شاکری ایراد گرفته اند که چرا بازرگان در دوران پیش از انقلاب کتاب ولایت فقیه آیت الله خمینی را ندیده و یا دیده و از مضامین به تعبیر ایشان «ترسناک» آن آگاه نشده اند. آنگاه گفته است این در حالی است که زنده یاد دکتر مهدی حائری یزدی کناب «حکمت و حکومت» را نوشته و نظریة ولایت فقیه را نقد و رد کرده است. در این مورد نیز به دو نکته اشاره می کنم:
اول. من دقیقا نمی دانم (در واقع الان به یاد نمی آورم) که زنده یاد بازرگان با کتاب ولایت فقیه (که در سالهای 50-51 با عنوان «حکومت اسلامی» منتشر شده بود) کی و چگونه آشنا شدند اما بسیار بعید است که تا مقطع انقلاب از آن به کلی بی خبر مانده باشد، و تازه اگر هم بی خبر مانده باشد، باز نه تنها موجه نیست بلکه جای ایراد و انتقاد جدی تری دارد. اما در صورت اطلاع و خواندن آن، چرا این اندیشه و مضامین آن را مورد نقد و بررسی قرار نداده اند، باز جای ایراد دارد. جدای این مسئله، به طور کلی به تمام نیروها یعنی تمام جریانهای روشنفکری و البته بیشتر روشنفکران و مبارزان انقلابی چپ غیر مذهبی ایران، این ایراد به جد وارد است که در مقطع انقلاب شناخت جدی و قابل توجهی نه از ساخت و بافت نهاد علما و روحانیت داشتند و نه از افکار و اندیشه های جدی و فقهی آیت الله خمینی و روحانیان پیرو او اطلاع درست ودقیقی داشتند و من در همان مقاله پیشین به این نکته اشاره و تصریح کرده ام.
دوم. نمی دانم منتقد محترم چرا کتاب حائری را در برابر بازرگان مطرح کرده است. حکمت و حکومت به روایت خود ایشان نخستین بار در سال 1995 در لندن انتشار یافته یعنی هفده سال پس از انقلاب و دو سال پس از درگذشت بازرگان. در حالی که بازرگان از همان ماههای نخست انقلاب و به طور خاص زمانی که طرح ولایت فقیه در جریان بررسی پیش نویس قانون اساسی در مجلس بررسی قانون (حوالی تابستان 58) پیشنهاد شد ولایت فقیه را مورد نقد و نفی قرار داده و طالقانی به عنوان شخصیت شاخص نهضت آزادی به اصل ولایت فقیه رأی نداد و بعدها برخی از اعضای دولت موقت طرح انحلال مجلس بررسی را به دلیل خروج از محدوده اختیارت قانونی اش (از جمله طرح ولایت فقیه که در پیش نویس وجود نداشت) پیشنهاد کرد که البته با مخالفت شدید آیت الله خمینی عملی نشد. بعدها کتاب مفرد نقد فقهی و حقوقی نظریة ولایت فقیه نهضت آزادی هفت سال پس از سال انقلاب (سال 66) یعنی هشت سال پیش از کتاب حائری نوشته و منتشر شده است. بنابراین این بدیل سازی ناموجه است و نامعقول و اگر افتخاری باشد باز برای بازرگان و دوستانش هست نه مرحوم حائری.
خدعه در رخداد انقلاب؟
ایشان نوشته است: «. . .همه این صفات حسنه فقط به این کار می خورد که در ابتدای کار مردم از نام جمهوری اسلامی نرمند، به خمینی اعتماد کنند و، همان طور که از راه «خدعه» به آنان وعده داده شده بود، تصور نمایند . . .». در این گزاره و تحلیل (که البته متوجه من نیست ولی لازم دیدم اشارتی بدان داشته باشم)، ظاهرا تحلیل منتقد از انقلاب این است که حرفهایی که در مقطع انقلاب حامیان (لابد کسانی چون بازرگان) در دفاع از انقلاب و یا در حمایت از رهبری آن زده اند و فعالیت هایی که در این روند داشته اند، جملگی برای جا انداختن جمهوری اسلامی و رهبری آیت الله خمینی بوده و در واقع انقلاب و احراز رهبری روحانی آن، محصول یک «توطئه» بوده و به همین دلیل واژة «خدعه» را به کار برده که گویا از جمله منتسب به آیت الله خمینی استفاده شده است. در این مورد نیز به دو نکته اشاره می کنم:
اول. در مورد این که حرفهایی که حامیان انقلاب از جمله بازرگان و دوستانش در دفاع از انقلاب گفته اند و یا حتی شخص رهبر انقلاب در پاریس اظهار کرده بودند، به چه انگیزه بوده و یا در نهایت چرا «انقلاب اسلامی» رخ داد و چگونه آیت الله خمینی به رهبری بلامنازع آن رسید و چپ و راست و مذهبی و لامذهب فریاد برآوردند « تا خون در رگ ماست/خمینی رهبر ماست»، به عمد و به انگیزة فریب مردم بوده و خدعه ای در کار بوده یا نه، نیاز به بررسی تاریخ معاصر و تاریخ حداقل سه دهه پیش از انقلاب و تحولات سالهای 77-58 به طور خاص دارد، اما تا آنجا که به بازرگان مربوط می شود، قطعا این دعوی کذب و خلاف واقع است و در واقع نوعی اتهام زنی است و این حداقل با آن همه اظهار ارادت نویسنده محترم به آن مرحوم سازگار نیست. در هرحال نه بازرگان قصد فریب و خدعه را داشته و نه برای جا انداختن نام جمهوری اسلامی چنین حمایت و یا تلاشی صور گرفته است. در مورد آیت الله خمینی و سخنان و رفتارهای متناقض ایشان در پاریس و ایران نیز البته جای بحث و تحلیل هست اما تا آنجا که من با آثار و افکار بازرگان و همفکرانش آشنا هستم، آنان گرچه به این تناقضات بارها اشاره و افکار و رفتار آیت الله خمنی را بارها و بارها مورد نقد و ایراد قرار داده اند، ولی در نهایت، آنان معتقد به عمد و خدعه در کار رهبر انقلاب نبوده و نیستند (و اگر جز این است لابد گفتار مرا تصحیح خواهند کرد).
دوم. نکته مهم این است که اگر مراد از خدعه سخن آیت الله خمینی است، لطفا منبع آن را بفرمایید. در این سالهای اخیر بارها این مضمون از ایشان نقل شده که «من در پاریس خدعه کردم» اما تا کنون منبع آن را نیافته ام و از برخی افراد که آن را نقل و به آن استناد کرده اند هم پرسیده ام اما پاسخی نشنیده ام. تصریح کنم که مراد انکار
آن نیست، صرفا دنبال منبع و وثاقت آن هستم.
حقانیت فکر بازرگان یا بختیار؟
جناب منتقد در آخر می نویسد: «در نتیجه با توضیحات نویسنده محترم روشن نمی شود که در این اختلاف دید میان بختیار و بازرگان آیا سرانجام حق با کسی بود که «علاج واقعه را قبل از وقوع» نشان می داد یا با مرحوم بازرگان که . . .).
در این مدعا نیز به چند نکته به کوتاهی اشاره می کنم:
اول. این که در مقاله مورد نظر در این باب اظهار نظر نکرده ام، به این دلیل روشن بوده که در مقام روایت و تحلیل چرایی همراهی بازرگان و دوستانش با روحانیت مبارز آن روزگار و در نهایت قبول نخست وزیری دولت موقت و در برابر دلایل عدم همکاری او با دوست قدیمی و به تعبیر خودش «لر» یعنی بختیار بوده ام نه در مقام داوری و قضاوت.
دوم. با این همه، اگر مراد همان هشدارهای بختیار درباره آینده و خطر استبداد نعلین است، منصفانه باید گفت حق با او بود که در آن زمان عموما بدان توجه نداشته و در واقع همه ما غرق در آرمانهای بزرگ و به یک معنا یوتوپیای خودمان بودیم و از این منظر حق بود به این هشدارها توجه می شد؛ اما اولا، این برای بختیار حقانیت سیاسی نمی آورد و به طور روشن اشتباه او را در قبول نخست وزیری پادشاهی که مشروعیت خود را از دست داده و دیگر وجود نداشت، توجیه نمی کند. و نیز عملکرد او را در دوران خروج از ایران. ثانیا، ولو این که چند نفری بدان توجه می کردند، هیچ چیز تغییر نمی کرد، به عبارتی «واقعه» رخ داده بود و دیگر «علاج واقعه قبل از وقوع» جایی نداشت. حداکثر فایده ای که داشت این بود که مثلا بازرگان در حد نخست وزیری با انقلاب همراهی نمی کرد. در هرحال بی گمان ماشین توفندة انقلاب همه چیز را رفته و برده بود.
از سوی دیگر باید دید این هشدارهای بختیار مربوط به چه زمانی است. تا آنجا که به یاد می آورم، بختیار زمانی که از سازش با خمینی ناامید شد، مواضع ضد آخوند گرفت و خطر حاکمیت روحانی را گوشزد کرد. شرح کوتاه داستان این است که جریانی با حمایت بازرگان در تهران و نیز در پاریس، پیشنهاد کرده بود که بختیار استعفا دهد و آنگاه آیت الله خمینی او را به نخست وزیری منصوب کند تا از این طریق انتقال آرام قدرت انجام شود. در حد اطلاع من، ظاهرا بختیار نیز قبول کرده بود و عزیمت بختیار به پاریس قطعی شد و اعلام نیز شد، اما در آخرین لحظه منتفی شد و بختیار از این سفر بازماند. دلیل این بود که خمینی و برخی از مشاورانش معتقد بودند که بختیار پیش از دیدار استعفا دهد ولی خود او قبول نکرد و آن را به پس از دیدار موکول کرد. به احتمال زیاد سخنان ضد روحانی بختیار غالبا مربوط است به پس از ناامیدی از سازش با رهبر انقلاب (البته موضوع نیاز به منابع و اسناد کافی دارد و باید جداگانه به عنوان یک رخداد تاریخی مورد وارسی قرار بگیرد). اگر این احتمال درست باشد، سخنان مورد نظر بختیار چندان اعتبار ندارد چرا که برآمده از شکست در یک معامله سیاسی است نه از سر دموکراسی خواهی و حق گویی.
می ماند اصل موضوع یعنی چرایی عدم همراهی بازرگان با بختیار و همکاری با انقلابیون و رهبری انقلاب که به دلیل عدم طرح آن در مقاله جناب شاکری زند به آن نمی پردازم و، البته در صورت طرح آن در آینده، بعدا به آن خواهم پرداخت. هرچند در همان مقاله پیشین دیدگاه من به روشنی آمده است.
گویا و ملی-مذهبی