دیروز به مناسبت سیزده بدر از خانه خارج شدیم و به حوالی شهر بن رفتیم و در یک پارک جنگلی اتراق کردیم و صبح تا حوالی مغرب را در آنجا گذراندیم. آخر سیزده نوروز بود و ماندن در خانه جایز نبودو می بایست طبق سنت به کوه و دشت و صحرا و طبیعت می زدیم.
گرچه در گذشته ها (جز دوران بچگی و تا حدودی نوجوانی) نه نوروز برای ما (من و مانند من از نظر نوع تفکر و نظام ارزشهای اجتماعی و سیاسی) چندان اهمیت داشت و نه چهارشنبه سوری و سیزده بدر و هفت و سین و امثال آن برجسته و مهم بود. نه این که از نظر دینی و یا تحقیر آداب ملی چنین بی اعتنا بودیم بلکه عمدتا از منظر سیاسی و نیز مخالفت با اشرافیت و اسرافگری و شادخواری این نوع آداب و سنن برای ما بی اهمیت و در مواردی ضد ارزش شمرده می شدند و از این رو از آنها چندان خوشحال نمی شدیم. روشن تر بگویم سنتهایی چون چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و سیزده بدر را ضمن خرافی شمردن نوعی سبکسری و رفتار کودکانه می شمردیم و در واقع چنین کارهایی را در شأن آدمهای جدی و به ویژه سیاسی و انقلابی نمی دانستیم. ضمن این که فکر می کردیم این الکی خوشیها با همنوایی با فرودستان و طبقات محروم سازگار نیست. به همین دلیل حتی گاه از لباس نو پوشیدن هم خودداری می کردیم. یادم می آید یک سال قبایی به خیاط داده بودم که تصادفا خیاط آن را در آستانة سال نو به من داد و من عمدا آن را نپوشیدم تا همرنگ جماعت نشده باشم و پس از سیزده فروردین لباس را پوشیدم. با این همه عید نوروز را گرامی می داشتیم. کارتهای تبریک بین ما رد و بدل می شد و دید و بازدید نوروزی را مفید می دانستیم و تا حدودی آن را رعایت می کردیم. اما در هرحال شعار اصلی ما این بود که:
عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد
در کمند درد و رنج و غم گرفتاری نباشد
عید ما روزی بود که کاز فتنة سرمایه داران
در جهان آشوب و جنگ و قتل و پیکاری نباشد
عید ما روزی بود کاندر محیط کشور ما
از جنایت پیشگان سفله دیاری نباشد
اما دیری است که از آن دنیای خیالی و آرمانی فاصله گرفته و چنان اندیشه های آرمانگرایانه و در پاره ای موارد غلط و وارونه را به کناری نهاده ام. حالا دیگر معتقدم «هر چیز به جای خود نیکوست». آداب ملی و سنن تاریخی را نباید از منظر اعتقادی و ارزشی نگاه کرد چرا که این نوع سنتها از جنس اسطوره اند و از این رو از منظر زیبا شناختی و درک اسطوره قابل درک و تفسیرند و باید اینها را محصول اندیشه و ارزشها و آرمانهای یک ملت در طول هزاران سال دانست و نمادهای آنها را کشف و معانی نهفته در متن و عمق آنها را شناخت و فهم کرد. دین نیز تا حدودی از زبان و نمادهای اساطیری استفاده می کند. بعلاوه مردم و جماعت همواره به مؤلفه های هویت بخش نیاز دارد و نیز بهانه هایی برای شادی و راحتی و آرامش و صلح. حالا به این نتیجه رسیده ام که حتی «الکی خوشی» هم خوب است و بالاخره آدمیزاد در متن این زندگی غالبا خشک و بی رحم به الکی خوشی هم احتیاج دارد. این الزام زیستن است. حتی اگر از جهاتی غلط و خرافه باشد.
در هر حال در چهار سال اخیر در خارج از کشور در حد توان سنتهای ایرانی نوروز را گرامی داشته و آنها را به گونه ای اجرا کرده ام. سال گذشته مراسم تحویل سال را در کلن منزل دوستی مهربان از خطة گیلان مهربان و زیبای خودمان مهمان بودیم. سیزده بدر را هم همراه جمعی حدود پنجاه نفر به پارک جنگلی زیبایی در حوالی کلن-بن رفتیم که خیلی خوش گذشت. امسال اما به مناسبت سیزده فروردین به دعوت دو خانوادة دوست به یک پارک جنگلی در پیرامون بن رفتیم. سه خانواده با هشت نفر جمعیت. دو خانواده دوست هر کدام زن و شوهر و یک فرزند و من همسرم نیز بی فرزند. دو پسر خانواده یکی هشت ساله و دیگری دوازده ساله. اولی در همینجا به دنیا آمده و دومی در ایران که چند ماهی است که از ایران آمده است.
از حدود ده صبح از خانه زدیم بیرون. با یکی از دو خانواده در بانهوف بن قرار گذاشتیم. ساعت ده و نیم با قطار شهری به سوی محل مورد نظر حرکت کردیم. حدود یازده به محل رسیدیم. خانة دوست دیگر که میزبان بود در همانجا بود. آنها نیز به جمع ما پیوستند. دامنه ها را در پیش گرفتیم. از پائین به بالا. گرچه شیب چندان تند نبود. جاده های پیچ در پیچ از سو در دامنه ها دیده می شدند. در این حوالی معدودی خانه های مسکونی است اما خانه هایی ویلایی در محدوده های شهرکهای حواشی مرتفع و جنگلی شهر. اما در مجموع منطقه و دامنه ها جنگلی است که خود را به صورت پارکهای بزرگ و بی انتها نشان می دهند. هر کدام بخشی از وسایل سفر و از جمله غذا و انواع تجهیزات برای ناهار را با خود برده بودیم. از منقل ذغالی سیار گرفته تا نان و آب و کباب و پتو و . . . هر کسی تکه ای را با خود حمل می کرد.
حدود ساعت یازده و نیم به جای بلندی در دل جنگل رسیدیم. دست چپ ما سمت شهر چند آپارتمان شیک قرار داشتند و سمت راست ما جنگل بود و به معنای واقعی جنگل. درختان وحشی هرچند هرس شده و تا حدودی پرورش یافته و کاملا مراقبت شده به چشم می خورد. جایی بود آماده و تا حدودی چمن و دو میز پینگ پنگ در وسط و چند کاپاپه در حواشی و بخشی چمن سبز. در آنجا اتراق کردیم. هوا واقعا عالی بود. آسمان تقریبا صاف بود و بی ابر. برخی درختان جوانه زده بودند ولی اغلب درختان هنوز نشانی از بهار نداشتند. سیاه بودند و عبوس. درختان آلوچه کاملا غنچه داشتند و از هر سو دیده می شدند. غنچه های سفید و زرد و انبوه و واقعا چشم نواز.
هرکسی به کاری مشغول شد. اول بچه ها با توپ بازی می کردند و بعد به تدریج بزرگترها نیز به آنان پیوستند. از ساعت حدود یک پروژة ناهار آغاز شد. ذغال آماده شد و سیخهای کباب جوجه بر ذغال قرار گرفتند و بوی کباب در فضا پیچید. نان سرد و کباب داغ. داغی کباب جبران نان سرد را می کرد. نانهای گرد معروف به «خبز عربی» که در اینجاها فقط فروشگاههای ترکان عرضه می کنند. یک ساعتی به جهاد اکبر ناهارخوری گذشت. یکی از دو خانواده میزبان اصلی بود و نان و کباب را تدارک دیده و دیگر امور پذیرایی را آماده کرده بود.
پس از ناهار کمی روی کاپاپه استراحت کردم. پس از آن جمعی «وسطی» بازی کردیم. در یک سو بالاتر از شصت ساله ها و در سوی دیگر هشت و یازده ساله ها. دیدنی بود و نشاط آور. بالاخره سیزده بدر است و باید با روزهای دیگر و فضاهای دیگر فرق کند. پس از آن دوستان چایی آماده کردند و چایی آماده شده با ذغال یعنی لب سوز و لب دوز دلچسب بود و مطلوب.
حدود ساعت شش غروب عازم شدیم تا به خانه برگردیم. البته ما دو نفر. من و همسرم. دوستان دیگر ظاهرا نمی توانستند از آن فضای زیبا و دلچسب و آرام و نشاط آور دل بکنند. حق داشتند. به ویژه فرزندان خردسالشان دوست داشتند از طبیعت بیشتر لذت ببرند و بیشتر بازی کنند. بالاخره پیر و جوان و مثلا پدر بزرگها و مادر بزرگها همیشه نمی توانند با نوه های کم سال همراه باشند.
حدود ساعت شش سوار اتوبوس شدیم و ساعت هفت به خانه رسیدیم. روز خوبی بود. سیزده حسابی بدر شد و خیلی خوش گذشت. دست دوستان به ویژه خانوادة میزبان هم درد نکند و از پذیرایی شان هم سپاسگزار.
گفتگویی که گویی دو طرف حرف هم را نمی شنوند!
داستان تحمیل حجاب اجباری در جمهوری اسلامی دیرینه سال است و به ماه های اول عمر جمهوری اسلامی باز می گردد. نخستین کسی که این