امروز چهارم مهرماه مطابق با بیست و ششم سپتامبر، درست سه سال است که من در خارج از کشور زندگی میکنم. سه سال پیش یعنی سال 87 در چنین روزی از ایران خارج شدم و به ایتالیا رفتم. جالب این که سال گذشته درست در چنین روزی از ایتالیا به آلمان آمدم و اکنون درست یک سال است که در شهر بن هستم و به هرحال چهارمین سال هجرت آغاز شده است.
روزی که از کشور با اختیار خارج شدم تصور نمیکردم این مدت در خارج بمانم و مهم تر این که دیگر نتوانم به اختیار برگردم و به اجبار بمانم. دعوت من از سوی انجمن جهانی قلم (پن) برای یک سال و حداکثر دو سال بود. در همان سال نخست برآن شدم که در پایان سال برگردم اما به دلیل شرایط پر التهاب و اوج بگیر و ببند در ایران (شهریور 88) به مصلحت نبود به وطن باز گردم. سال دوم نیز تمدید شد. اما پس از پایان آن در شهریور 89 نیز زمینه بازگشت فراهم نبود. ناگزیر با استفاده از یک بورس دانشگاهی به آلمان آمدم.
به هر تقدیر یک سالی است که در اینجا هستم و فعلا برای مدتی نامعلوم ماندنی شده ام. سه سال برای یک فرصت مطالعاتی زمان درازی نیست اما مسئله این است که روشن نیست تا کی باید در غربت زندگی کنم و این زمان کی به پایان میرسد؟ سئوال بزرگ این است که اصلا بار دیگر وطن و مردمانش و خانواده و بستگان و دوستانم را میبینم؟ بار دیگر در خیابانهای تهران راه خواهم رفت؟ بار دیگر در دفتر پژوهشهای فرهنگی شریعتی در جمع دوستانم خواهم نشست؟ باز به ساختمان دایره المعارف بزرگ اسلامی خواهم رفت و آن بنای فرهنگی با شکوه و جمع دوستان و همکاران دیرین را خواهم دید؟ بار دیگر حسینیه ارشاد و ساختمان و صندلیها و تریبون پر خاطره آن را لمس خواهم کرد و احیانا در آنجا سخن خواهم گفت؟ آیا بار دیگر زادگاهم و وطن محبوبم را در اشکور خواهم دید و در دامنههای جنگلی و زیبای آن راه خواهم رفت؟ و آیا . . . و آیا . . . کسی از چند ثانیه دیگر خبر ندارد. اما همه به امید زنده ایم. یأس از جنود شیطان و گناه کبیره است.
حقیقت این است که تا کنون چندان دلتنگ وطن نبودهام اما وقتی به آینده مبهم و نا روشن فکر میکنم، از شما چه پنهان، نگران میشوم، و وقتی فکر میکنم که ممکن است این زمان دراز شود و یا حتی ممکن است هرگز وطن و یاران را نبینم، دچار دلهره میشوم. با این همه باید گفت تا خدا چه بخواهد و در تقدیر من چه باشد. اعتراف کنم که من با گذشت زمان، به رغم دفاع نظری پر شور از اختیار و آزادی، متمایل به نوعی جبرگرایی شدهام. حداقل در مورد خودم از دوران زندان به چنین باوری رسیده ام و به این باور و یا احساس رسیدهام که دستم را گرفته و پا به پایم میبرند. در این سالها همیشه زمزمه کردهام که: «خوش خوشانم میبری/ آخر ندانم تا کجا)! از این رو از یک سو سخت به کارم دل بستهام و به آن سرخوشم و چندان متوجه گذر زمان نیستم و از سوی دیگر با خود میگویم: اگر مقدر است که وطن را ببینم، خواهم دید، و اگر هم مقدر نیست، نخواهد شد، اما چه باک! هزاران نفر در حسرت یار و دیار مرده اند، من هم یکی! هیچ خللی در ارکان عالم و آدم ایجاد نخواهد شد! ای بسا که کسی خبردار هم نشود. این نیز بگذرد. به یا میآورم که در میان جملات مختلف و متنوع نوشته و در واقع کنده شده بر دیوار سلولهای زندان انفرادی زندان دو رژیم (در رژیم گذشته در زندان کمیته و در در رژیم کنونی در 240 اوین و زندان انفرادی 59 سپاه در عشرت آباد)، جمله «این نیز بگذرد» بیشترین بسامد را داشت و بیش از همه بر دیوارههای سیاه و غالبا کثیف سلول به چشم میخورد. اگر روان شناسانه و با معیارهای علمی به این پدیده نظر کنیم، حتما دلیل خاصی دارد.
به هرحال در حال حاضر آنچه برای من مهم است این است که بتوانم کارم را به جایی برسانم و حداقل کتابم تا جایی پیش برود که هنگام مرگ (در خانه یا در غربت)، حسرت نخورم و اندک رضایتی داشته باشم. مردان بزرگ همیشه آرزوهای بزرگ دارند ولی دریغ که در نهایت غالبا ناکام چشم از جهان بر میبندند، من گرچه بی تعارف از شمار مردان بزرگ نیستم اما آرزوهای بزرگ دارم (و شاید هم به قول حافظ محال اندیشم)، هرچه هست، اکنون کار نگارش «تاریخ ایران پس از اسلام» برایم چندان حیاتی و مهم است که تمام هم و غم و همتم را به خود مشغول کرده است. ابوذر می گفت: اگر یک نفس برایم باقی مانده باشد، آن یک نفس را در گفتن کلمهای حق بر خواهم آورد؛ من نیز میتوانم بگویم: اگر برای من یک نفس باقی مانده باشد، ترجیح میدهم که یک آن یک نفس را در نوشتن یک کلمه از کتابم بر آورم. عمر با شتاب چون برق (نه چون ابر که در حدیث آمده است) در گذر است و کارم چنان بزرگ و دراز دامن است که یقین دارم هرگز به انجام نخواهد رسید و به هرحال احساس میکنم زمانی اندک برای انجام آن دارم. اما چه باک! آرزومندان نامدار غالبا بدون این که کوچکترین اختیاری داشته باشند، خیلی زود با آرزوهایشان وداع کرده اند، من هم یکی، سرخم می سلامت . . .!