عصر روز شنبه بود که به اوین رسیدم. مأمور دادگاه ویژه مرا تحویل بخش پذیرش زندان اوین داد. حدود یک ساعت در آنجا بودم. در اینجا برنامه اداری تشکیل پرونده و تهیه عکس و انگشت نگاری انجام میشود. چند نفر کارمند بودند. با مهربانی برخورد کردند. پس از انجام کار مأموری مرا به بند ویژه روحانیت برد. از این که مرا به انفرادی نبردند، خوشحال بودم. از این که به بند عمومی و در جایی که آقای نوری هست، میرفتم خیلی راضی بودم. آقای کدیور حدود دو هفته قبل آزاد شده بود و اکنون آقای نوری از تنهایی در می آمد.
وقتی دم درب بزرگ بند 325 رسیدم، که نیمه باز بود، باقی و لطیف صفری و شمس الواعظین را دیدم که در حباط زندان هستند. لطیف و شمس از دور دستی تکان دادند و احوالپرسی مختصر از راه دور اما باقی به آرامی به طرف من آمد و همدیگر را بغل کردیم و ماچ و بوسه و احوالپرسی درست و حسابی. اما زود خدا خداحافظی کرد و دور شد. بعدا متوجه شدم که دیدار و گفتگو ما زندانیان سیاسی طبق مقررات زندان ممنوع بوده و به همین دلیل باقی وقتی به من رسید اول خطاب به آقایی که کنار من ایستاده بود گفت: با اجازه! اندکی بعد فهمیدم که آن آقا افسر بند بوده و در واقع مهربانی و بزرگواری کرده بود که مانع گفتگوی ما نشده بود. لطیف و شمس نیز به همین دلیل جلو نیامدند اما باقی فداکاری و محبت بسیار کرد. این دیدار غیر منتظره در لحظه نخست ورود به زندان در آن عصر داغ 15 مرداد برایم بسیار دلنشین و روحیه بخش بود.
اما بر خلاف انتظار مرا به یک اتاقی بردند که قرنطینه بند 325 ویژه روحانیت شمرده می شد. این بند کوچک که دو اتاق متوسط داشت برای کسانی بود که تازه بازداشت شده و یا هنوز حکم نگرفته اند. یعنی بازداشت موقتیها. دو زندانی در آنجا بودند که به زودی آشنا و به زودی دوست شدیم. چایی داغی درست کردند که در آن عصر هرچند گرم حسابی چسبید.
صبح روز بعد به دادسرا رفتیم و بازجوییها آغاز شد. در همان لحظه نخست تقاضا کردم که باید وکیل داشته باشم. قبول نکردند. گفتند در دادگاه میتوانی وکیل داشته باشی که روشن است خلاق قانون بود. دادیار آخوندی بود به نام ستوده کلام (نام کوچکش را اکنون به یاد ندارم). عصر بازگشتیم. صبح روز بعد نیز داستان تکرار شد. نزدیک ظهر کسی آمد مرا از اتاق بازجویی نزد آقای محمد ابراهیم نکونام دادستان دادگاه ویژه تهران برد ( ایشان در محلس هشتم نماینده گلپایگان است). احوالپرسی خشک و مختصری. در نگاه و چهره اش خشم و نفرت آشکار بود. اما ظاهرا آرام مینمود. ایشان از گذشته شروع کرد. گفت من شما را از پیش از انقلاب میشناسم و . . . مجال بازگویی تمام گفتگو نیست، شاید روزی به طور کامل گزارش کنم. در میانه بحث به مناسبت سخنانم در کنفرانس برلین مبنی بر تغییر پذیری احکام اجتماعی اسلام، صحبت از ارتداد شد. گفتم: چرا نباید کسی حق تغییر دین نداشته باشد؟ مگر نمیگوییم تحقیق در دین واجب است و تقلید حرام؟ مگر ما کسی که پس از تحقیق مسلمان شد خوشحال نمیشویم و از او استقبال نمیکنیم؟ حال اگر کسی پس از تحقیق از اسلام برگشت و مثلا تابع دین دیگر شد، چرا نباید چنین حقی داشته باشد؟ من کاملا صمیمی و عادی، چنان که گویی با دوستی و یا طلبهای حرف میزنم، این سخن را گفتم. اما ایشان یکباره چنان خشمگین شد که اصلا انتظارش را نداشتم. چهره اش سرخ و سیاه شد و از جا جهید. روی لبه مبل نشست و با خشم و نفرت تمام گفت: اگر دست من بود، همین جا اعدامت میکردم!! دو بار این حرف را تکرار کرد و آنگاه برای این که نشان دهد به قانون هم توجه دارد، افزود: البته از طریق قانون! بعدها روشن شد که قانون برای ایشان و همکاران و همفکرانش چه معنا و مفهومی دارد! در آن لحظه چنان یکه خوردم که احساس کردم سقف بر سرم فرود آمده است. مگر من چه گفته بودم؟ فقط پرسشی مطرح کرده بودم. با این همه قطعا اشتباه از من بود چرا که هنوز هوای بیرون در کلهام بود (مخصوصا که تازه از پاریس آمده بودم) و در حال و هوای به اصطلاح بحث طلبگی بودم و هنوز به خوبی در نیافته بودم که اکنون بیست سال از نظام ولایی گذشته و اینجا دادگاه ویژه روحانیت است و در اینجا کسی را برای بحث (طلبگی و غیر طلبگی) نمیآورند، برای محکوم کردن و تنبیه میآورند!؛ به قول جوانها هنوز دو زاری ام نیفتاده بود! دیگر سخنی نگفتم. دریافتم سخنی بیجا گفته ام. با رفتارش نشان داد که باید بروم. منشی دفترش بار دیگر مرا به اتاق بازجو راهنمایی کرد.
از آنجا با فرمان مستقیم نکونام مرا با انفرادی 240 (آموزشگاه) فرستادند. روشن بود جرم من هم سنگین بود و هم با همان دو کلمه احراز شده بود. خشم جناب دادستان که انتها نداشت. از این رو نیم ساعت بعد از بازگشت من با اتاق بازجویی، دم درب آمد و ایستاد و خطاب به دادیار بازجو گفت: انحراف ایشان خیلی بیشتر از آن است که ما تصور میکنیم! آنگاه دستور داد که دیگر ایشان حق پوشیدن لباس روحانی را ندارد. دادیار اشاره کرد که لباس را از تن درآورم که آوردم. با این که هیچ گاه سودی (مادی و یا معنوی) از این لباس نبرده بودم و در سالیان اخیر رخت روحانی بر تنم سنگینی میکرد، اما در آن لحظه بسیار بر من سخت گذشت، سختی و تلخیی که هرگز فراموش نخواهم کرد، چرا که آدمی چون نکونام و همکارانش (کسانی که از روحانیت هیچ بهرهای ندارند و بندگان قدرتند) و به قصد توهین با من چنین کردند. از آنجا که بیجامه سفید بر تنم بود و شلوار نداشتم، اجازه دادند که به منزل تلفن بزنم و بخواهم خانواده شلواری بیاورند. چند ساعت بعد شلوار رسید و پوشیدم. پس از بازگشت به اوین به بند 240 انفرادی برده شدم. خاطرات قابل ذکری از انفرادی دارم که چاره ای جز عبور از آن ندارم.
صبحها به دادسرا میآمدم و عصر بر میگشتم. روزهای سختی بود. بیخوابی و استرس و فشار روحی و روانی بی وقفه و در روز غالبا هشت – ده ساعت بازجویی و جدالهای بی پایان بر سر هیچ جسم و جان من دیابتی را در هم میریخت. به ویژه بیخوابی مستمر مزید بر علت بود. یک هفتهای از انفرادی و بازجویی گذشته بود. صبح در آغاز بازجویی حالم به شدت بد شد. نزدیک بود که از صندلی بیفتم. با شتاب از بیمارستان کمک خواستند. خیلی زود چند نفر از بیمارستان شهدای تجریش آمدند. البته این را پس آن که مرا شناختند گفتند. مرا به نمازخانه بردند. افراد اعزام شده (که ندانستم پزشک هستند یا چه سمتی داشتند) سر رسیدند و به معاینه و مداوا مشغول شدند. نوار قلب گرفتند. فشار را اندازه گرفتند. سِرُم وصل کردند. احتمالا مسکن دادند. من با تمام قدرت فریاد میزدم. هیچ جای بدنم درد نمیکرد اما تمام تنم می لرزید و خیس عرق شده بودم. دندانهایم به شدت به هم ساییده میشدند و صدا می کردند. برخی کارمندان دادسرا دم درب جمع شده و نظاره میکردند. یکی شان دلداریام میداد. پس از ساعتی به تدریج حالم بهتر شد و از نیمه بیهوشی در آمدم. اما دچار رخوت و بی حالی شدید شده بودم. تا عصر حالم تا حدودی طبیعی شد. در حین مداوا، زمانی که هنوز نیمه بیهوش بودم، چند دوست مداوا کننده با هم نجوا کرده و لحظهای بعد یکی از من پرسید: شما آقای اشکوری هستید؟ گفتم: بله. روشن بود که خیلی ناراحت شده بودند. شروع کردند به آرامی، به گونهای که غیر خودیها نشوند، با من صحبت کردن. یکی پرسید: اذیت تان کردند؟ منظورشان شکنجه بود. گفتم: نه. این حادثه سبب شد که دیگر مرا به انفرادی نفرستند و از این رو بار دیگر به اتاق 500 بازگشتم. چون از مرگ رها شده بودم، طبعا به تب راضی بودم.
به هرحال بازجویی یک ماه طول کشید. حدود 100 ساعت. شفاهی و کتبی. موضوع عمدتا همان کنفرانیس برلین، که آقایان به پیروی از ادبیات فاخر و البته اسلامی کیهان از آن با دو صفت »ننگین» یا «خفت بار» یاد میکردند، بود که البته گاه به موضوعات بی ربط فکری و سیاسی و حتی خانوادگی نیز کشیده میشد. به رغم جنگ اعصاب ویرانگر برخوردها در مجموعه آرام و حتی غالبا محترمانه بود و به تدریج نیز بهتر میشد. پس از پایان بازجویی شفاهی و بعد کتبی تقاضای فک قرار کردم که موافقت نشد. روشن بود که بنا بر ماندن دراز مدت در زندان است. گفتند پرونده به زودی به دادگاه میرود. روزی مرا پیش آقای علی رازینی، رئیس دادگاه ویژه و قاضی شعبه اول دادگاه، بردند. ایشان گفت شما باید وکیل داشته باشید. آقای محسن رهامی را معرفی کردم. رهامی در دوره اول نماینده خدابنده زنجان بود. وکیل آقای نوری هم بود. در دادگاه ویژه فقط روحانی را به عنوان وکیل میپذیرند. گرچه وکیل در این دادگاه، مانند تمام دادگاههای ایران، نقشی مؤثر ندارد و به ویژه وکلا و دفاعیات آنان در مورد متهمان سیاسی و عقیدتی هیچ تأثیری و نقشی ندارند. احکام در جاهای دیگر صادر میشود. نقش وکیل از سخن رازینی به خوبی آشکار میشود که خواهم گفت. لیستی از وکلای روحانی مورد تأیید را نشانم دادند و گفتند فقط از این افراد میتوانید انتخاب کنید. دو نفر را از همان لیست پیشنهاد کردم. البته از ناچاری و گرنه آن دو نفر سنخیتی با من نداشتند و به هرحال از آدمهای خودشان بودند. روزی رازینی باز پیشنهاد انتحاب وکیل کرد و گفت اگر خودت کسی را معرفی نکنی ناچار برای شما وکیل تسخیری میگیریم. گفتم من اگر وکیل تعیینی نداشته باشم، کسی را به عنوان وکیل به رسمیت نمی شناسم. در ادامه اصرار ایشان گفتم: آقای رازینی! چه اصراری بر این کار دارید؟ من از خودم دفاع خواهم کرد و متحتاج وکیل نیستم. ایشان گفت: خوب! در این دادگاهایی که مورد توجه مردم هستند، وکیل به عنوان یک دکور هم که شده، لازم است! گفتم: آقای رازینی! وقتی وکیل دکور است، خوب خودتان بگذارید، چرا من؟! چند روز بعد مرا به دادگاه برده و شخصی را به عنوان وکیل تسخیری به من معرفی کردند. یک روحانی و وکیل پایه یک دادگستری و در عین حال مورد قبول دادگاه ویژه به نام عباس برزگر. ساعتی صحبت کردیم. چند بار دیگر هم به دادگاه آمد و با هم تبادل نظر کردیم. آدم خوب و علاقه مند و خیرخواهی به نظر آمد. یک بار پس از تعیین وکیل آقای رازینی متن کیفرخواست را گذاشت جلو من و گفت این را بخوانید و از آن مطالب لازم را یادداشت کنید. اول با علاقه و ولع متن را خواندم. واقعا برایم غیر قابل تصور بود که این همه اتهام را بدون کمترین سند مقبول و مسموع قانونی و محکمه پسند به من نسبت داده باشند. این کیفرخواست در واقع تقاضای دو بار حکم اعدام کرده بود. گفتم این که مفصل است، لطف کنید یک نسخه به من بدهید تا برای تنظیم دفاعیه سر فرصت از آن استفاده کنم. گفت: نمیشود، این کار را نمیکنیم. گفتم: چرا؟ من به عنوان متهم به ارتداد و انواع جرائم اعقادی و سیاسی، حق ندارم کیفرخواستم را داشته باشم؟ منع قانونی دارد؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: به هرحال رسم ما نیست. هرچه اصرار کردم و استدلال، بیفایده بود. یک بار در پاسخ من خم شد روی متن و نگاهی به متن کرد و گفت: نیازی به این متن ندارید، اصل مطلب در اول کیفرخواست آمده و همان را یادداشت کنید کفایت میکند. گفتم: آخر خیلی طولانی است؟ گفت: بقیه اش که شعار است! به هرحال در تبادل نظر با وکیل تسخیری قرار شد که در دادگاه من از منظر فکری و عقیدتی دفاع کنم و ایشان از منظر حقوقی و قانونی.
یک بار در اواخر مهرماه (شنبه ای بود اما تاریخ را به یاد نمیآورم) قرار گذاشته بودند تا در محل دادگاه با خانوادهام ملاقات کنم. پیش از آن یک بار خودشان ملاقاتی ترتیب داده بودند و این دومین ملاقات بود. در آن روز قرار بود آقای برزگر هم بیاید و با هم مشورت کنیم. صبح مرا به دادگاه آوردند. قرار بود که پس از ملاقات و هنگام ظهر آقای برزگر را ببینم. اما اول از دادسرا مرا برای دیدار با ایشان به ساختمان دادگاه بردند. با تعجب به ایشان نگاه کردم. یعنی حالا چرا؟! ایشان گفت امروز دادگاه است! فراتر از تعجب دچار شوک شده و با شگفتی پرسیدم: چرا امروز؟ چرا بی خبر؟ قرار نبود! گفت به من هم صبح امروز (یا دیروز – تردید از من است-)گفته اند. گفتم: مگر دادگاه علنی نیست؟! گفت: نه. گفتم: چرا؟! آقای رازینی قول داده بود؟ گفت: آری! اما ایشان میگوید نظر قاضی شرط است و ربطی به من ندارد. با شتاب به طرف اتاق رازینی حرکت کردم. در راهرو تصادفا ایشان را دیدم و با عصبانیت و معترضانه گفتم؟ آقای رازینی! چرا دادگاه بیخبر؟ آخر من که آمادة دفاع نیستم، من برای ملاقات با خانواده ام آمده ام. گفت مهم نیست، وکیل شما که می دانست و اوست که از شما دفاع می کند. گفتم: از آن گذشته، چرا دادگاه علنی نیست؟! گفت: نظر قاضی این است. گفتم: مگر شما قول نداده بودید؟ گفت: چرا، اما این نظر قاضی است و دست من نیست. گفتم: چنین دادگاهی قانونی نیست! گفت: به هرحال ربطی به من ندارد. با شتاب دور شد. من مانده بودم که چه کنم و چه باید بکنم. نزد وکیل بازگشتم. ماجرا را به ایشان گفتم. گفت چارهای نیست. گفتم من در دادگاه شرکت نمی کنم. چرا که نه آمادة دفاع هستم و نه این دادگاه قانونی است. فقط چند صفحه مطلب به عنوان محورهای دفاعیه نوشته ام که میخواستم امروز با شما مشورت کنم. نگاهی به آن نوشتهها انداخت و گفت خوب است. افزود من هم آمادگی ندارم اما امروز کمی صحبت میکنیم و بعدا مطالب را کامل میکنیم و به صورت کتبی ارائه میدهیم. در عین حال از حضور در دادگاه استنکاف کردم. آقای برزگر تلاش وافر کرد که مرا قانع کند. از جمله گفت: اگر شما هم نیایید من ناچار باید شرکت کنم و عدم حضور شما به ضرر شما تمام میشود. گفت: اصلا برویم در دادگاه به علنی نبودنش اعتراض کنیم. واقعا درمانده بودم. از طرفی حرفهای برزگر را قانع کننده نمییافتم و از طرف دیگر به حرفهایش به عنوان وکیل تسخیری چندان اعتنا نداشتم و از سوی دیگر کل ماجرا را سناریو و بازی میدانستم و در نهایت نمیخواستم کاری بکنم که به زیانم تمام شود. به ویژه در آن زمان هنوز دچار این خوش خیالی بودم که اگر در بازجوییها و در دادگاه خیلی تند نرانم و حداقل تحریکشان نکنم و به هرحال کاملا قانونی و دوستانه برخورد کنم، در تغییر نظر آقایان و صدور حکم بی تأثیر نخواهد بود؛ خطایی که بعدا به آن پی بردم.
به هر رو در آن آشفتگی و پریشانی، ناچار تسلیم شده و به دادگاه رفتم. پس از تشکیل دادگاه، که در آن دادیار (همان بازجو) و دادستان و قاضی و یک منشی و وکیل من حضور داشتند، در آغاز من اعتراض خودم را در مورد تشکیل دادگاه بدون اطلاع قبلی و عدم آمادگی ام و وکیل و به ویژه به علنی نبودن دادگاه گفتم و در پی من وکیل نیز (البته طبق سنت وکلای تسخیری) یکی به نعل و یکی به میخ اعتراض کرد. اما آقای قاضی یعنی آقای محمد سلیمی کتاب قانون را باز کرد و کاملا قانونی! جواب داد که طبق فلان ماده اگر قاضی تشخیص بدهد که مطالب مطرح در دادگاه موجب تحریک و جریحه دار شدن عواطف دینی مردم میشود، دادگاه را غیر علنی برگزار میکند. گفتگوهایی صورت گرفت اما روشن بود که راه به جایی نخواهد برد. من گفتم: آقای سلیمی! چگونه متهم کردن من به ارتداد و خروج از دین به وسیله شما و جریان وابسته در رسانهها تحریک عواطف ایمانی مؤمنان نیست اما من که میخواهم به آن اتهامات جواب بدهم و از مسلمانی خود دفاع کنم، جریحه دار شدن عواطف دینی و تشویش اذهان مردم است؟ این عدالت است؟! این چه قانونی است؟ جناب دادستان، نکونام، سخنم را قطع کرد و به اعتراض گفت: ایشان به دادگاه توهین میکند! اما سلیمی مانع گفتارش شد و دیگر بحث ادامه نیافت. در نهایت گفتم حداقل اجازه دهید اعضای خانواده ام که امروز برای ملاقات آمده و الان در کوچه هستند شرکت کنند. سلیمی قبول نکرد و با لحن طعنه آمیزی گفت: ما که متهم به استبداد هستیم، حال این یکی هم روش! آنگاه دادیار (یعنی بازجو ستوده کلام) متن کیفرخواست را قرائت کرد.
به هرحال دادگاه من، که جز بیدادگاه نامی شایسته آن نیست، در چنین فضا و با چنان زمینه ای (در واقع زمینه سازیهایی) برگزار شد. پس از قرائت کیفرخواست از من خواسته شد از خودم دفاع کنم. من هم با بی میلی تمام همان متن پیش نویسی را که برای مشورت با وکیل با خودم آورده بودم از متن خواندم. و البته گاه نیز شفاهی اندکی توضیح میدادم. پس از من آقای برزگر نیز بدون آمادگی قبلی با استفاده از اندکی یادداشت توضیحاتی داد. در نظر داشتم که در بخش نخست دفاعیاتم دربارة غیر قانونی بودن دادگاه ویژه روحانیت صحبت کنم اما به دلیل شرایط موجود و عدم آمادگی به کلی از آن چشم پوشیدم. به ویژه وقتی دیدم دادگاه غیر علنی است و طبعا گفتارهای من انعکاسی در بیرون نخواهد داشت، از آن صرفنظر کردم. یعنی تشخیصم این بود که در آن فضا چنین برخوردهایی به زیان من تمام میشود و حداقل نفعی در بر ندارد.
هنگام ظهر به عنوان تنفس دادگاه تعطیل شد. پس از نماز و ناهار، به خانواده ام اجازه دادند که به داخل بیایند و با من ملاقات کنند. واقعا در آن شرایط دشوار و بحرانی، که به کلی آشفته بودم و از بازیهای دادرسان عدالت پیشه به شدت دلخور، دیدن اعضای خانواده ام چقدر خوب و مفید و روحیه بخش بود. کسانی که در آن شرایط قرار گرفته اند، میتوانند حال مرا درک کنند. همسرم و سه فرزندم در کنارم بودند. در زندگی فقط به دو چیز دلبستهام و شاید همین دو چیز مرگ را بر من دشوار کند: خانواده ام (همسر و فرزندان) و کتابخانه ام. محل ملاقات در داخل همان سالن دادگاه بود. ما پنج نفر روی مبل و دور میز نشستیم. من از جریان دادگاه و محتوای کیفرخواست گفتم. پسرم روح الله پرسید: بابا یعنی چی؟ گفتم یعنی دو تا حکم اعدام! همه به هم نگاه کردند. روشن بود که برایشان باور کردنی نبود. روحالله گفت: بابا، در بیرون که از این خبرها نیست. گفتم در اینجا که از این خبرها هست! نکته قابل توجه این بود که منشی دادگاه در جای خود نشسته و طبعا مذاکرات را مینوشت و حداقل می شنید اما هیچ منعی برای سخن گفتن ما ایجاد نشد. نمیدانم هدفشان چه بود؟ اصلا چرا در آن شرایط، که برنامه شان انجام دادگاه بدون سر و صدا در بیرون بود، این ملاقات را بر قرار کردند؟ به هرحال این ملاقات دو فایده داشت: یکی این که در آن شرایط سخت برای من بسیار مفید و روحیه بخش بود، و دیگر این که، چند ساعت بعد اخبار دادگاه و اتهامات من برای اولین بار از طریق خانواده ام، انعکاس خبری پیدا کرد و در داخل و خارج منتشر شد. روشن است که چنین بازتابی با برنامه مسئولان دادگاه سازگار نبود. انعکاس آن به زودی چون بمب خبری در همه جا منفجر شد و در پی آن در داخل و خارج بازتاب یافت و اعتراضات گستردهای را برانگیخت. چرا که این اتهامات که به صورت رسمی در کیفرخواست آمده و در دادگاه مطرح شده بود، آشکارا به معنای مجازات مرگ برای من بود و این اتهام موجب نگرانی افکار عمومی و مدافعان حقوق بشر در سطح جهان شد. اگر آن ملاقات نبود، روشن نیست که چه زمانی اخبار به دادگاه من انعکاس بیرونی مییافت. شاید روزی که من دیگر در این دنیا نبودم.
به هرحال جلسه دادگاه بعد از ظهر هم ادامه پیدا کرد. در آغاز جلسه اعتراض کرده بودم که چرا متن کیفرخواست را در اختیارم نگذاشته اند. در پایان جلسه سلیمی به منشی جلسه گفت یک کپی از کیفرخواست را به من بدهند. چنین شد. اما در هر صفحه دو تا مهر «محرمانه» زدند که با رنگ قرمز بود. جلسه سوم دادگاه هفته دیگر در روز شنبه بود. در این جلسات من کمتر صحبت میکردم. گاه به پرسشها جواب میدادم. در واقع صحبت اصلی با وکیل بود. جلسه اول فضای سنگین حاکم بود و همه عبوس بودیم اما از جلسه دوم و سوم در مجموع فضای آرامتر و دوستانهتری وجود داشت.
باز هم حوادث قابل ذکری وجود دارد که پس از این به آنها اشاره خواهم کرد. فقط به یک حادثه قابل توجه اشاره کنم. پیش از تشکیل دادگاه در راهرو با آقای سلیمی رو برو شدم. ایشان را نمیشناختم و تا آن روز ندیده بودم. فقط نامی از ایشان شنیده بودم. او از قضات ارشد و خشن دادگاه بود. قضاوت دادگاه آقایان موسوی خوئینی و کدیور و نوری هم با ایشان بود. هنگام مواجهه به سوی ایشان دست دراز کردم. اما دستش را زیر عبا پنهان کرد. گفتم: لابد نجس هستم و شما دست نمیدهید؟ لحظهای درنگ کرد و در حالی که با اکراه دستش را به طرف من دراز میکرد، گفت: فعلا، نه! اشاره من به اتهام ارتداد بود و او هم میخواست بگوید که هنوز دادگاه تشکیل نشده و از این رو ارتداد ثابت نشده. یعنی: من تابع قانونم و پس از رسیدگی خواهم گفت که نجس هستی یا نه!