گفتوگو با حسن یوسفی اشکوری، دینپژوه و تحلیلگر سیاسی، به مناسبت سالگرد مشروطیت
از حسین علوی گزارشگر راديو زمانه
حسن یوسفی اشکوری: اگر تاریخ معاصر ایران را بهدقت ورق بزنیم، بهروشنی میبینیم که روحانیت در مجموع، نقش بسیار مؤثری در تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعهی ایرانی داشته است که البته خیلی هم به دوران معاصر، یعنی صد، صدوپنجاه سال اخیر اختصاص ندارد. بلکه از دوران صفویه که نهاد علما و نهاد مرجعیت دینی در ایران در کنار سلطنت شکل گرفت، نقش برجستهی روحانیت را میبینیم.
در عین حال در دوران اخیر، یعنی از اوایل دورهی قاجار و بهطور خاص، از دوران جنگهای ایران و روس، یعنی زمان فتحعلیشاه به بعد، نقش روحانیت را برجسته میبینیم.
میتوان این نقش را از جهاتی مثبت و از جهات دیگری منفی دانست. یا در کارنامهی عملکرد و رفتار سیاسی و اجتماعی روحانیت دید که بخشی از افکار، اعمال، رفتار و نقشآفرینی روحانیت مثبت و بخشی از آن هم البته منفی بوده است.
برخی از پژوهشگران، جنبههای مثبت و منفی نقش روحانیت در تاریخ سیاسی معاصر ایران را، بویژه در سهم روحانیت در زمینه در همآمیزی دین و دولت می بینند و بررسی خود را روی آن متمرکز میکنند. آیا میتوان این را شاخص ترین عامل در ارزیابی عملکرد روحانیت دانست؟
البته بررسی این مسئله نیاز به فرصت و مجال بیشتری دارد، اما در عین حال همین موضوع مهمی که به آن اشاره کردید، از جهاتی میتواند مثبت تلقی شود و از منظر دیگری منفی.
روحانیت بههرحال به اقتضای اسلام و بهخصوص فقه و اندیشه و سیاست شیعی، همواره برای خود نقشی قائل بوده است. حتی در دوران قبل از صفویه، یعنی در دورهی آلبویه و ایلخانان مغول هم به نوعی نقشآفرین بوده و بعد از صفویه این نقش برجستهتر شده است. از دوران قاجار به بعد اما این نقش بازهم برجستهتر میشود و در دوران مشروطیت به اوج خود میرسد. اوج بعدی آن هم پدیدهی انقلاب اسلامی ایران است.
نقش روحانیت را از این منظر میتوان مثبت تلقی کرد که وقتی روحانیت وارد سیاست و مبارزهی سیاسی شد، بخشی از روحانیت، مانند روحانیون مشروطهخواهی که در مشروطه نقش آفریدند، در تحولات مثبت و مدرن کشور، ورود تجدد، آموزش و پرورش، مطبوعات و احزاب به ایران و همچنین پیروزی مشروطیت نقش بسیار فائقهای داشتند.
اتفاقاً این نقش مهم بود و روحانیون به تحکیم حکومت ملی، گسترش آزادیها، اجتماعات، مشروطهخواهی و تغییرات و تحولاتی که روشنفکران غیر دینی یا غیر روحانی دنبال آن بودند، کمک کردند و توانستند تا حدودی آنها را در ایران نهادینه کنند.
منتها از جهتی دیگر و به قول معروف که: “از قضا سرکنگبین صفرا فزود، روغن بادام خشکی مینمود!”، این نقش هم منفی درآمد. بهخاطر اینکه همین آمیختن دین و سیاست یا دین و قدرت در مسیر خود، به انقلاب اسلامی ایران منتهی شد و سرانجام حکومت دینی مستقر شد. حکومت دینی هم به دین حکومتی منجر و دین حکومتی نیز امروز منجر به استبداد دینی شده است. در حالی که علمای مشروطهخواه هیچوقت دنبال حکومت دینی نبودند و برای خودشان حق سلطنت قائل نشدند و از این جهت بود که توانستند نقش مثبتی ایفا کنند.
آیا میتوان گفت آن تفکر سیاسیای که علمای صدر مشروطیت با آن به تحولات ایران در دوره مشروطه وارد شدند، تفکری نسبتا تجددخواهانه بوده است؟ یعنی نحلهی تفکر روحانیت در صدر مشروطیت با نحلهی تفکر روحانیت در انقلاب سال ۱۳۵۷ و دیدشان به سیاست، ماهیتا متفاوت بوده است؟
بله قطعاً اینچنین بوده است، اما در عین حال بیارتباط با همدیگر نیست. علمای سنتی ما از دوران پس از آغاز غیبت کبری، از نظر ایدئولوژیک در این که حکومت را برای خودشان بخواهند و ادعای سلطنت و حکومت کنند، یک منع جدی میدیدند. ضمن اینکه ادعای نیابت عامه از طرف امام زمان داشتند، اما قلمروی ادعای نیابت عامه به حکومت نمیرسید. به سیاست البته متصل بود، اما ادعای حکومت برای خودشان در آن نبود.
بعد از دوران صفویه، محقق کرکی و امثال آنها، بالاخره نوعی ادعای حکومت را به عنوان وظایف روحانیت در عصر غیبت مطرح میکنند، ولی در عین حال باز حق سلطنت را برای سلطان و حق نوع ولایت و اذن تصرف دادن به سلطان را برای خودشان قائلند.
در دورهی مشروطه هم که علمای مشروطه میراثدار همان سنت فکر علمای گذشته بودند، هیچوقت برای خودشان ادعای حکومت نکردند. از این جهت بود که توانستند با تجددخواهان و تحولطلبان مدرن همکاری کنند و بههرحال حق حکومت را به خود اختصاص ندهند. نایینی هم در «تنبیهالامه» به این مطلب اشاره میکند.
این دو تفکر اما از یک جهت هم با هم پیوند دارند. نمیتوان گفت آنچه در دوران انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد و حکومت جمهوری اسلامی بر مبنای ولایت فقیه شکل گرفت، با آن نوع تفکر هیچ ارتباطی ندارد. البته مرحوم خراسانی، اساساً معتقد به ولایت فقیه نبود، ولی بزرگترین نظریهپرداز عصر مشروطه، یعنی نایینی، در «تنبیهالامه» ولایت فقیه را از «امور حسبیه» میداند و بنابراین حکومت را هم برای علما و فقها قائل است. منتها با ذکر دو دلیل میگوید که فعلاً نمیتوانیم ادعای سلطنت و حکومت داشته باشیم.
این سیر از دوران مشروطه به دوران انقلاب رسید. بهخصوص که مشروطیت هم نتوانست به اهداف خود برسد. در نتیجه تجدد در ایران شکست خورد یا با بنبست مواجه شد. حکومت سکولار پهلوی نتوانست به اهداف مشروطه، جامهی عمل بپوشاند و جامعه همچنان بافت سنتی خود را حفظ کرد. این جامعهی سنتی هنوز کاملاً وارد دوران مدرن نشده و تجدد آمرانهی رضاشاه هم موجب نارضایتی بسیاری از اقشار مردم، به خصوص اقشار مذهبی شده بود. بر دوش چنین جامعهای بود که روحانیت ادعای حکومت میکند.
البته اول وارد مبارزهی سیاسی میشود، بعد مبارزهی سیاسیاش تبدیل به یک انقلاب مذهبی میشود و در انقلاب مذهبی هم طبیعی است که علما و روحانیت ادعای حکومت و سلطنت میکنند.
از این جهت میتوان گسست و پیوستی را در حادثهی انقلاب اسلامی ایران و مسئلهی ولایت فقیه، با آن سنت و میراث علمای گذشته، ازجمله مشروطه دید.
پیوست آن مسئلهی ادعای نوعی ولایت فقیه است که نایینی و بسیاری از علما و یا جلوتر ملااحمد نراقی در «عوایدالایام» دارد. گسست آن هم این است که علمای گذشته به دلیل منع ایدئولوژیک، معتقد بودند حکومت مذهبی در زمان غیبت نمیتواند تشکیل شود و به همین دلیل برای خودشان ادعای حکومت نداشتند. به اعتقاد آنها، حکومت زمانی مشروعیت دارد که در رأس آن معصوم باشد و چون الان معصوم نیست، نمیتوانیم حکومت مذهبی داشته باشیم.
از این نظر میبینیم که حکم ولایت فقیه و نظریهی ولایت فقیه کاملاً با گذشته قطع رابطه میکند و خود علما برای خودشان ادعای حکومت و سلطنت میکنند. البته نمیتوانیم بگوییم علما؛ چون اکثریت علما چه در دوران انقلاب و چه الان، برای خودشان ادعای سلطنت ندارند.
این نظریه را آیتالله خمینی مطرح کرد و آن هم، چون با پیروزی انقلاب و تأسیس نظام جدید آمیخت و ولایت فقیه به کرسی قدرت نشست، تصویب شد. وگرنه اگر انقلاب نشده بود و این تحولات بهوجود نیامده بود و روحانیت امکان دستیابی به قدرت را پیدا نمیکرد، این نظریه هم مانند بسیاری از نظریات فقهی در کتابها میماند و فراموش میشد.
بیش از سیسال از انقلاب سال ۵۷ میگذرد. بسیاری از تحلیلگران معتقدند که جامعهی ایران اساساً نسبت به دخالت روحانیت در سیاست، نگاهی بسیار منفی پیدا کرده است. از سوی دیگر، آقای رفسنجانی امسال به مناسبت سالگرد انقلاب مشروطیت، طی صحبتی گفته که در داخل حکومت، عدهای میکوشند روحانیت را منزوی کنند. آیا میشود پیوندی بین این دو مسئله دید؟ آیا منشا اصلی این انزوا، نگاه منفی به نقش روحانیت در کلیت جامعه هست که اکنون بخشی از حکومت میخواهد از این نگاه علیه بخش دیگر بهرهبرداری سیاسی کند، یا این یک تلاش مستقل در داخل حکومت است؟
البته ما آمار و ارقامی نداریم که بر اساس آن به داوری نهایی برسیم و بگوییم چند درصد مردم ایران، دیدگاه مثبت نسبت به نقش سیاسی روحانیون دارند و چنددرصد نگاه منفی. بهتجربه اما میتوانیم بگوییم که امروز نسبت به دوران انقلاب، به شدت نگاه مردم نسبت به روحانیون سیاسی، یعنی روحانیون حاکم بهطور خاص، منفی است.
یعنی امروز بسیاری از مردم، به ویژه طبقات شهری، اقشار تحصیلکرده، طبقهی متوسط و مدرن و قشری که حتی در درون همین جمهوری اسلامی در طول این سالها رشد پیدا کرده است، نه تنها نسبت به دخالت روحانیت در حکومت و در قدرت نگاه منفی دارند، بلکه عموماً به حکومت مذهبی دیگر باور ندارند.
تصور من این است که اگر همین الان قانون اساسی فعلی جمهوری اسلامی به رأی و رفراندم مردم گذاشته شود، در خوشبینانهترین حالت، ۱۵-۲۰درصد هم رأی نمیآورد. یکی از عواملی که سبب عدم رأی مردم شده نیز همین مسئلهی ولایت فقیه در قانون اساسی است.
بهخصوص اینکه امروز ولایت فقیه و حکومت مذهبی یا حکومت روحانیت دیگر یک نظریه نیست که لای کتابها مانده باشد، بلکه بیش از سیسال است که دارد در جامعهی ایران عمل میکند و مردم از این عملکرد قطعاً راضی نیستند و امروز نه تنها به نقش سیاسی روحانیت، بلکه دیگر به حکومت مذهبی، چندان اعتقاد و باوری ندارند.
به نظر من، اشارهی آقای هاشمی رفسنجانی به پدیدهی دیگری است و آن پدیدهی احمدینژاد و احمدینژادیسم است. برای اینکه آقای احمدینژاد با توجه به تفکر خاصی که خود ایشان و گروه ایشان دارد و در طول این پنجسال نیز ارائه داده است، اساساً نمیتواند با روحانیت سنتی، علما و نهاد مرجعیت همراه و همدل باشد.
از این جهت است که میبینیم در میان دولتهای بعد از انقلاب، این دولت احمدینژاد است که در طول این پنجسال، بدترین رابطه را با علما و روحانیت دارد و روز بهروز هم فاصلهی آن با علما و روحانیون بیشتر میشود.
حال گذشته از آنکه این اختلافات چیست؛ آقای احمدینژاد چه دیدگاهی دارد و چه خط و ربطی را دنبال میکند که باب طبع آنها نیست؛ و یا آنها چه انتظاراتی دارند که این دولت برآورده نمیکند، اجمالاً آنچه مسلم است، دولت احمدینژاد و تفکر احمدینژادی ماهیتاً نمیتواند به علما و روحانیون و نهاد مرجعیت وفادار باشد و به همین دلیل از آن فاصله میگیرد.
در طول این پنجسال نیز کسی که بیشترین هشدار را نسبت به خطر حذف روحانیت از سوی احمدینژاد و افکار او داده است، هاشمی رفسنجانی است. البته اخیراً افراد دیگری نیز به این مسئله توجه کردهاند. از جمله مرتضی نبوی، مدیر مسئول روزنامهی رسالت که از اصولگرایان شناخته شده است، به این امر اشاره کرده و گفته است که افرادی در میان اصولگرایان در فکر حذف روحانیت یا تحقق اسلام منهای روحانیت هستند.
اما اینکه هاشمی رفسنجانی اینقدر روی این مسئله پافشاری میکند، هم به دلیل دانش تاریخیاش است و هم به دلیل تجربهی عملی و هوشمندی و درایتی است که دارد. هاشمی رفسنجانی از روز اول خطر تفکر احمدینژادی را از جهات مختلف، فریاد زده است و از جملهی این خطرات نیز مسئلهی حذف روحانیت بوده است.
بنابراین آنچه آقای هاشمی میگوید، بیشتر معطوف به خطر گروه، تفکر و ایدئولوژی احمدینژاد و یاران اوست و ارتباط زیادی با این قضیه ندارد که اکثریت مردم با نقش سیاسی روحانیت یا حکومت روحانیت موافق یا مخالف هستند.
ضمن اینکه شاید امروز کسانی که از روحانیت دل خوشی ندارند، از این تفکر و عملکرد احمدینژاد بدشان نیاید، ولی بههرحال احمدینژاد جریان دیگری است و ربطی به تفکر عمومی جامعه ندارد
اقتباس از سايت راديو زمانه:
http://zamaaneh.com/special/2010/08/post_1320.html
فایل صوتی را از اینجا بشنوید:
[Audio:2010-08-05.mp3]