حاکمام دیوانه؛ بدبییاری ایرانیان

شاید حدود سی سال پیش بود که از طریقی مجالی پیش آمد تا با سید محمد محیط طباطبایی دیداری داشته باشم و ساعتی در خانه اش با او به گفتگو بنشینم. محیط طباطبایی ادیب و تاریخ دان توانا و چیره دستی بود. در دوران پیش از انقلاب با افکار و آثارش آشنا بوده و در واقع از علاقه مندان و خواننندگان آثارش بودم. از او هم مقالاتی در برخی نشریات بیشتری تاریخی منتشر می شد و هم کتاب هایی به بازار می آمد و هم برنامه ای در رادیو اجرا می کرد با عنوان «مرزهای دانش» و من از شنوندگان این برنامه بودم. با این که تا سال 56 رادیو نداشتم ولی تلاش می کردم به هر طریق که شده گفتارهایش را بشنوم.
در دوران پس از انقلاب کمتر ردپایی از محیط طباطبایی می دیدم. با این حال یک مقاله او همواره در ذهن و ضمیرم باقی مانده بود و آن نوشته ای بود در باره تاریخ پرچم ایران و آن هم در سال 58 زمانی که شورای انقلاب و دولت موقت در اندیشه تدوین قانون اساسی بودند بحثی در گرفته بود که آیا باید پرچم ایران تغییر کند؟ موافقان و مخالفانی داشت. چنان که بعدها فهمیدم آیت الله خمینی و عموم پیروان انقلابی اش اصرار بر تغییر داشتند چرا که می پنداشتند نشان شیر و خورشید شاهنشاهی است و از این رو ضد اسلامی و به اصطلاح آن ایام طاغوتی. محیط طی مقاله مفصلی نشان داده بود که از قضا چنین نیست بلکه شیر و خورشید اسلامی – شیعی است و ربط ویژه ای به سلطنت و نظام پادشاهی ندارد. با این حال چنین سخنان کارشناسانه ای به جایی نرسید و سوگمندانه نشان تاریخی پرچم ایران بدون هیچ دلیل موجهی تغییر کرد. در آن زمان خودم اطلاعاتی در باره تاریخ پرچم نداشتم ولی سخن محیط برایم حجت بود و به تعبیری فصل الخطاب.
در این اواخر محیط تا حدی از خاطره ام رفته بود. شاید ناخودآگاه می پنداشتم او دیگر زنده نیست. وقتی دریافتم او در قد حیات است بسیار خوشحال شدم. از طریق یک دوست که با پسر محیط آشنایی داشت خبردار شدم که او در قید حیات است و در تهران. هرچند بیمار است و در رختخواب. تقاضای دیدار کردم. با این که بیمار بود گویا وقتی نام مرا شنیده بود پذیرفته بود. نمی دانم تصادفی بود و یا جایی چیزی از من شنیده بود و از سر بزرگواری پذیرفته بود.
در هرحال عصری بود که به دیدارش رفتیم. پیرمرد در رختخواب دراز کشیده بود. به محض ورود ما به زحمت برخاست و نشست. او را اولین بار بود که از نزدیک می دیدم. پس از احوالپرسی مختصر پرسید: اشِکور درست است و یا اشَکور (به کسر اول و فتح دوم). گفتم: فکر می کنم اشکور درست باشد حداقل حالا همه از جمله مردمان این ناحیه چنین تلفظ می کنند. او گفت: نه، اشکور درست است و بعد تاریخچه ای از تاریخ منطقه اشکور گفت و استدلال کرد که این عنوان منسوب است به اشکانیان و از آن زمان باقی مانده است. در هرحال هرچند من سکوت کردم ولی به گمانم چنین نیست.
نکته ای از همان آغاز دیدار نظرم را جلب کرد و آن سخنان منظم و شمرده و آرام و بی عیب او بود. گویی یک فایل صوتی است. زمانی که در رادیو سخن می گفت همواره مجذوب چنین سخنوری اغو بودم ولی در آن زمان فکر می کردم چنین نظمی حتما روخوانی متن از پیش تهیه شده است. اما حال می دیدم چنین نبوده است. زیرا می دیدم که او الان هم در کهولت و فرسودگی جسم و احیانا حافظه چنین منظم و بی ایراد و دقیق سخن می گوید و بی تردید در گذشته چنین کاری طبیعی تر بود. واقعا پدیده شگفتی بود.
دوستان! خواستم با این مقدمه به سخن مهم او بپردازم که گفته بود از بدبخی های مردم ایران آن بوده است که غالبا زماندارانشان دیوانه بوده اند. از آنجا که مجال ادامه مطلب در این یادداشت نیست ناگزیر سخن را در اینجا رها می کنم و در پست بعدی مطلب را پی می گیرم. این یادداشت را می توان نکوداشت و ذکر خیری از زنده یاد محیط طباطبایی دانست که در جای خود بایسته است. یادش به خیر باشد و خاطره اش جاودانه.
پس از آن موضوع گفتار تغییر کرد و اکنون (البته با حافظه دیابتی من) به یاد ندارم که در باره چه موضوع و یا موضوعاتی صحبت شد. البته من بیشتر شنونده بودم و به واقع از دانش وسیع و اطلاعات دقیق او استفاده می کردم. پیرمرد انبانی از اطلاعات در باب تاریخ و رجال تاریخی ایران داشت. با این حال یک جمله در انبوه گفته های محیط به یادم مانده و در این سالها به مناسبت هایی آن را بازگو کرده ام. فکر می کنم جمله اش این بود که: از بدبختی های مردم ایران این است که زمامدارانش غالبا دیوانه بوده اند. فعلا بهتر دیدم آن را نقل به مضمون کنم و بگویم: حاکمان دیوانه؛ بدبیاری ایرانیان.
از شما چه پنهان در آن زمان چنین ادعایی بس شگفت به نظر می رسید و قبول آن دشوار می نمود. واقعا زمامداران ایران ولو غالبا دیوانه بوده اند؟ آیا مراد از زمدامداران، پادشاهانند و یا شامل امیران و وزیران هم خواهد بود؟ در این صورت تکلیف این همه ادعا مبنی بر دو هزار و پانصد تاریخ پادشاهی و ایرانشهری با مؤلفه های بنیادینی چون فرّ ایزدی، خردمندی، عدالت خواهی و . . . چه خواهد شد؟ تاریخ سراسر افتخار و مترقی ایرانشهری چگونه تحلیل و توجیه می شود؟
اکنون با توجه به مجال محدود نمی خواهم وارد این موضوع مهم و مناقشه برانگیزی بشوم و یا در مقام دفاع و تحلیل جامع از نظریه محیط طباطبایی برآیم؛ فعلا فقط اصل مدعا را به پای آن مرحوم بنویسیم و در انگیزه طرح آن در این مقال شرحی تقدیم می کنم که مسئولیت آن بر عهده من است.
در بیست سال اخیر حدود ده سال مستقیما روی تاریخ ایران پیش از اسلام مطالعه کرده ام و حاصل آن نیز کتابی مفصل در بیش از هزار صفحه شده و از این رو می توانم بگویم اطلاعات فشرده ای در باب تاریخ ایران پیش از اسلام در حافظه دارم. در این سالها بارها و بارها به یاد سخن محیط طباطبایی افتاده ام.
اجمال داستان آن است که از آغاز مادها تا پایان ساسانیان صد (و یا صدو یک) پادشاه در ایران تاریخی داشته ایم و بی تردید اغلب و یا بخش زیادی از این پادشاهان چند روزه تا هفتاد ساله (شاپور دوم 309 تا 379 میلادی) با معیارهای متعارف دارای عقل سلیم و خردمندی متناسب با مقام شهریاری مورد ادعا در اندیشه مشهور ایرانی نبوده اند. برای اثبات و مستند کردن چنین مدعایی باید تاریخ این دوره تقریبا هزارو چهارصد ساله را مرور کرد و افکار و اعمال یکا و یک اینان را مورد مداقه و داوری قرار داد. بی تردید در این میان شهریارانی خردمند و با تدبیر نیز داشته ایم که البته با معیارهای خردمندی آن روزگاران اندیشیده و مثبت عمل کرده اند.
اما نکته مهم آن است که معیار «دیوانگی» چیست؟ معمولا در ادب ما «دیوانه» در برابر «عاقل» قرار می گیرد ولی شاید تعبیر دقیق تر و فنی تر دوگانه «دیوانگی / فرزانگی» باشد. در باب عاقل و دیوانه، البته باید کارشناسان اظهارنظر کنند، ولی اگر کار عقل (با تسامح در پارسی خرد) در محوری ترین کارکردش تشخیص خیر از شر و ترجیح خیر بر شر باشد، می توان به طور مستند نشان داد که اغلب پادشاهان ایرانی از روزگار باستان تا پانصد سال اخیر یعنی از صفویه به بعد، حداقل از عقل و عقلانیت لازم و درخور مقام مهم و بلند شهریاری برخوردار نبوده و دست کم از صفت مهم فرزانگی بی بهره بوده اند. به همین دلیل اینان در روزگار فرمانروایی شان یا بدبختی های عظیم (مانند جنگهای مضر و بی حاصل و ویرانگر) و فقر و تهیدستی گسترده برای عامه مردم (البته جز برای درباریان و امیران و حامیان حکومت) به ارمغان آورده اند و یا کشور و مردمانشان را گامی به پیش نبرده و درجا زده اند.
بر معیار عدم تشخیص خیر و شر و یا عدم ترجیح خیر بر شر در پراتیک سیاسی، می توان یک معیار مهم دیگر را افزود و آن توهم گرایی و توطئه نگری و بدگمانی شدید است که بدان «پارنوایا» گویند.
اگر فعلا بر همین دو معیار تکیه کنیم، با استناد به افکار و اعمال شاهان و حاکمان ایران در طول تاریخ گذشته تا حال، می توان ادعا کرد اغلب اینان به تفاریق کم خرد بوده و از این رو در زمامداری و مدیریت مردم کامیاب نبوده و یا با سوء مدیریت جامعه و مردمانشان را به انواع مشکلات و بدبختی و عقب ماندگی و رنج دچار کرده اند.
برای این که نمونه نشان داده باشم تا مدعیاتم ملموس تر شود از گذشته ها در می گذرم و به چهار زمامدار اخیر اشارتی می کنم. دو پادشاه از نظام پادشاهی سنتی و دو ولی فقیه از نظام اسلامی تازه.
رضاشاه، به رغم توانایی اش در تصمیم گیری های بزرگ و توفیق در سازندگی کشور، به بدگمانی عمیق و مخرب دچار بود. این البته از پیامدهای دیکتاتوری و استبداد مزمن است. به همین دلیل هرچه زمان بیشتر می گذرد دو سیر متناقض در زندگی مستبد آشکار می شود. از یک سو دیکتاتوری تعمیق می شود و از سوی دیگر یاران و وفاداران نیز یا گرفتار بدگمانی دیکتاتور شده و نابود می شوند و یا رانده و منزوی و گاه نیز به دشمن تبدیل می شوند. نتیجه کار، تنهایی و در نهایت خروج تراژیک مستبد از صحنه است. مرگ چهار پادشاه اخیر ایران (محمدعلیشاه، احمدشاه، رضاشاه و محمدرضا شاه) در خارج از وطن فرجام این روند است (هرچند در باره احمدشاه ماجرا متفاوت است). البته رضاشاه به رغم درایت مفید در تشخیص خیر و شر و یا ترجیح خیر بر شر، گاه در ترجیح دچار خطا می شده که می توان به سیاست اصلاحات آمرانه او و پسرش اشاره کرد.
محمدرضاشاه، ضمن این که دو برابر پدر سلطنت کرد و زمان داشت و از امکانات مادی و معنوی داخلی و جهانی به مرتب بیشتر برخوردار بود، سوگمندانه با کم خردی و گاه با بی خردی تمام و به ویژه با دو بیماری (که از قضا با عقل و خردمندی ملازمه دارند) یعنی خودشیفتگی بیمارگونه و پارانویای خطرناک در مسیری حرکت کرد که در نهایت هم کشور را در گرداب یک انقلاب غیر لازم و در فرجام ویرانگر انداخت و هم سلطنتش و خودش را بر باد داد. بی تردید یکی (و البته فقط یکی) از عوامل وضعیت موجود بی خردی و ناتوانی آخرین پادشاه ایران در مدیریت ریز و کلان کشور در طول 37 سال است. البته اگر او فقط پادشاه مشروطه می ماند، بی تردید مسر حوادث و سرنوشت کشور در مسیر دیگری رقم می خورد.
اما با انقلاب مردمی و بزرگ 57، به رغم این که به هرحال جمهوری را به مثابه نظام سیاسی کم هزینه تر و خردمندانه تر برای تاریخ ایران به ارمغان آورد، شوربختانه گرفتار همان سندروم خطرناک ایرانی شد و دو رهبر مذهبی ایران نیز کم و بیش گرفتار همان دو مؤلفه منفی شده و از این رو انقلاب و نظام برآمده از انقلاب را، که وعده آزادی، عدالت و توسعه در پرتو تفسیر نواندیشانه ای از سنت دینی داده بود، به بیراهه مشابه پیشین کشانیده و عموم شهروندان (اعم از دیندار و غیر دیندار) را در معرض انواع گرفتاری ها قرار داد. هرچند مشکلات متعاقب انقلاب ایران، به لحاظ نظری بیشتر برآمده از تحمیل حکومت دینی نامتعارف بر جامعه و مردم زیسته در قرن بیستم و در شرایط پساپهلوی بوده تا معضل بی خردی و حتی کم خردی حاکمان. البته اگر خردمندی لازم هم وجود داشت، سرنوشت جمهوری اسلامی می توانست به گونه ای دیگر رقم بخورد.
در هرحال تفسیر سخن زنده یاد محیط طباطبایی همان است که حدود نیم قرن پیش تاریخ نگار آمریکایی باربارا واکمن گفت: «سیر نابخردی – از جنگ تروا تا جنگ ویتنام.
بیفزایم اگر دیدگاه متفاوت و انتقادی دریافت شد در این کانال منتشر خواهد شد.

Share:

More Posts

Send Us A Message