خاطرات روزهای پایانی رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب در انزلی

اشاره: در این روزها بخش پایانی خاطرات پیش از انقلاب من (که با عنوان «گرد آمد و سوار نیامد» به زودی منتشر می شود)، در این کانال منتشر می شود. از آنجا که طولانی است در چند قسمت انتشار می یابد.
در انزلی
‏در آن روزها دو جوان اهل بندر انزلی، که کارمند فرودگاه رامسر بودند و پیوسته در جلسات سخنرانی و راهپیمایی شرکت میکردند و با من نیز مرتبط بودند، چند بار از من خواستند که برای چند سخنرانی هم شده چند روزی به انزلی بروم. آنها ادعا میکردند که در انزلی روحانی مبارز و انقلابی مقبولی نیست و لذا سفر شما مفید و مثبت خواهد بود. با وجود این که نمیتوانستم منطقه رودسر و رامسر را ترک کنم، سرانجام قول دادم که فقط برای چند روز به انزلی سفر کنم. پس از آن که حسین مقدم از تهران بازگشت، رامسر را به ایشان و دیگر دست اندرکاران امور انقلاب واگذاشتم و همراه همسرم به انزلی رفتیم. احتمالا شانزدهم یا هفدهم بهمن بود.
‏در انزلی مهمان مردی به نام حاج فتحعلیزاده شدیم. او مردی میانسال بود و از تاجران خوشنام بازار محسوب میشد. آقای فتحعلیزاده آذری بود ولی سالها بود که در شهر انزلی زندگی میکرد. چنان که به یاد دارم، ایشان از فعالان ملی در دوران نهضت ملی بود و لذا از ملیّون شمرده میشد. در ایامی که ما در انزلی بودیم، فتحعلیزاده از فعالترین و معتمدترین چهرههای مبارز شهر بود و میتوان گفت به نوعی هدایت امور را در دست داشت.
‏پس از ورود به انزلی، سخنرانیام را در یکی از مساجد مرکزی شهر آغاز کردم. همسرم نیز جلسات خانمها را اداره میکرد. روزها نیز غالبا تظاهرات و راهپیمایی پرشور مردم بود و من در این اجتماعات سخن میگفتم. در راهپیماییها تقریبا هیچ روحانی و معممی حضور نداشت. فقط یک روحانی دیگر بود که عموما شرکت میکرد که البته او نیز فرهنگی (دبیر آموزش و پرورش) و لذا آماتور بود و نه حرفهای. با این که قرار بود بیشتر از دو سه روز در انزلی نمانم اما تحولات پرشتاب انقلاب موجب شد که حدود ده روز در آنجا درنگ کنم.
‏یکی از نگرانیهایی که از روز اول در مدیران مذهبی انقلاب انزلی احساس میشد، نفوذ و فعالیت نیروهای چپ و مارکسیست بود. آنها بیم داشتند که این نیروها و به ویژه گروههای سازمانیافته چپ، یا دست به عملیات تخریبی بزنند و یا حداقل از وضعیت آشفته و هرج ومرج موجود برای سازماندهی بعدی علیه انقلابیون مسلمان بهرهبرداری کنند.
دقیقا نمیدانم که این تحلیل و نگرانی بر چه پایه و اطلاعاتی استوار بود اما نباید فراموش کرد که اولین حزب کمونیست ایران در سال 1920 میلادی در بندر انزلی تشکیل شد.
نیز نباید از یاد برد که ماجرای جنگل و میرزاکوچک خان و جدالهای بدفرجام احسانالله خان با میرزا و به ویژه آمدن حیدرخان عمواوغلی با مقادیر قابل توجهی سلاح در واپسین روزهای حیات جنبش گیلان، هنوز در پس ذهن شماری از ژرفاندیشان تاریخ معاصر ایران و از جمله بیش از همه در گیلانیان وجود داشته و دارد. شاید این گونه سوابق ذهنیتی خاص، حساسیتی فوقالعاده ایجاد کرده بود.
در این میان چند نفر از افسران مذهبی نیروی دریایی غازیان چند بار نزد من آمده و خبر دادند که برخی افسران یا کادرهای دیگر چپ مخفیانه سلاحهایی را از نیروی دریایی خارج میکنند. اگر این اطلاعات تنها خبر نگرانکننده برای مدیران مبارزه در انزلی نبود، قطعا یکی از عوامل مهم هراس از نیروهای چپ مسلح در آینده بود. افسران یادشده بارها نگرانی خود را اظهار کرده بودند و من هم با آقای فتحعلیزاده و دیگران رایزنی داشتم اما واقعا کاری از دست ما برنمیآمد.
کوچکترین امکان برای کنترل نیروی دریایی و حتی امکان نفوذ و نظارت بر رویدادهای آنجا را نداشتیم. حتی نمیتوانستیم درباره صحت و سقم این اخبار تحقیق کنیم. یکی دوبار همان افسران پیشنهاد کردند، حال که کمونیستها در فکر خروج سلاح از نیروی دریایی هستند، آنها هم این کار را بکنند که البته شدیدا با آن مخالفت کردم. چرا که فکر میکردم قرار گرفتن اسلحه در دستان افراد و یا گروهها، میتواند خطرناک باشد و در درگیریهای سیاسی و گروهی فاجعه ایجاد کند.
‏یک بار (یا احتمالا دوبار) راهپیمایی بزرگی از مردم انزلی ترتیب داده شد که مبدأ آن انزلی و مقصد آن غازیان بود. در این راهپیمایی که مردم انزلی و غازیان و نواحی این دو شهر حضور داشتند، واقعا انبوه جمعیت چنان پرشکوه و عظیم بود که میتوانست تا حدودی مایه اطمینان شود. در این راهپیمایی یکی از طلاب بهشهری (آقای رحمانی که آن روز در جمع ما حضور داشت) و من سخنرانی کردیم. فکر میکنم تریبون سخنرانی و اجرای برنامهها، بالای سقف مینیبوس بود. یک راهپیمایی بزرگ نیز در حمایت از مهندس بازرگان به عنوان نخستوزیر منتخب رهبری برپا کردیم که البته احتمال دارد همان راهپیمایی به غازیان باشد.
‏در عصر روز 22 ‏بهمن یک راهپیمایی در حمایت از نیروی هوایی، که گفته میشد در پادگان نیروی هوایی تهران با نیروی گارد شاهنشاهی و یا فرماندهانشان درگیر شدهاند، برگزار شد. در انتهای راهپیمایی، جمعیت در یکی از خیابانهای اصلی شهر و در جنب‏ یک مسجد متوقف شده بود. ظاهرا تریبونی مناسب برای ایراد سخنرانی پیدا نکرده بودند و لذا منبر چندپلهای مسجد را به خیابان آورده و در پیادهرو نهادند. من بر عرشه منبر (بلندترین جای نشستن) ایستادم و سخن گفتم. انتهای جمعیت را، که از هر سو ایستاده و خیابانها را ‏انباشته بودند، نمیدیدم.
شاید 10 – 15 ‏دقیقهای از سخنرانی من نگدشته بود که برق‏ رفت و هوای نیمه تاریک دم غروب، همه کس و همه چیز را پوشاند. بلافاصله چند بلندگوی دستی آوردند و اندکی به سخنانم ادامه دادم اما صدا به هیچ وجه به مردم نمیرسید. از انتهای جمعیت، مردم پراکنده میشدند. چارهای نبود که سخن را قطع کنم و برنامه را پایان یافته اعلام کنیم. با یکی دو نفر از دوستان باشتاب به سوی منزل راه افتادیم. پیاده و باشتاب میرفتیم. شواهد حکایت از آن داشت که در تهران حادثه مهمی رخ داده است اما دقیقا نمیدانستیم چه اتفاق افتاده است.
‏به منزل رسیدم. برق همچنان قطع بود و همه جا در تاریکی فرورفته بود. وقتی وارد اتاق شدم، فقط همسرم و روحالله ده ماهه بودند که در پناه چراغ نفتی به رادیو گوش میدادند. همسرم با شوق وافرگفت: رادیو را گرفتهاند! پای رادیو نشستیم. فکر میکنم پیام آیتالله طالقانی بود که پخش میشد. چنان هیجانزده بودم که به وصف در نمیآید. واقعا ارتش و ساواک و وفاداران رژیم عقبنشینی کرده و تسلیم شده و سلطنت پهلوی سقوط کرده است؟! گوینده مرتب کلمه «صدای انقلاب» را تکرار میکرد.
اندیشیدم که به راستی صدای انقلاب از رادیو و تلویزیون به گوش میرسد؟ تا ساعاتی ‏قبل نمیتوانستم تصور کنم که صدای طالقانی و دیگر مبارزان دیرپا از رادیو و تلویزیون ‏رژیم شنیده میشود؛ هرچند که البته دیگر رادیو و تلویزیون رژیم نبود. تا آنجا که به یاد میآورم ‏پیام شخصیتهایی چون طاهر احمدزاده، مهندس بازرگان و پدر (یا مادر) رضاییها نیز پخش شد. البته پیامهای رهبری انقلاب و دولت موقت انقلاب نیز به تناوب پخش میشد و توصیههایی در آن لحظات حساس و مهم به مردم میشد.
واقعا یک شب فراموش نشدنی در تاریخ عمرم، همین شب 23 ‏بهمن (عصر 22 ‏بهمن) است. شب قدری که سرنوشتها را (نمیدانم تا کی) رقم زد. البته پس از آن که برق آمد، شاهد سیمای انقلاب هم بودیم. به هر حال روشن شد که رژیم سقوط کرده و انقلاب پیروز شده و جمهوری اسلامی ایران متولد شده است.
روحانیون تازه آمده بروند ته صف!
از شب قبل قرار شده بود که صبح فردا نیز یک راهپیمایی بزرگ انجام شود. پس از طلوع آفتاب روز 23 ‏بهمن، دوستان آمدند تا به جمع راهپیمایان بپیوندم. مبدأ راهپیمایی دبیرستان دکتر شریعتی بود. نمیدانم که نام این دبیرستان قبلا چه بود ولی در آن روزها به «دبیرستان دکتر علی شریعتی» تغییر نام داده بود (و علیالقاعده چندی بعد این نام نیز عوض شده است).
زمانی که به جمعیت پیوستم، روحانیون زیادی (شاید 10 – 15 نفر) را مشاهده کردم که در جلو جمعیت صف کشیده و ایستادهاند. با خود گفتم این آقایان در‏ روزهای قبل نبودند، شاید از روستاها یا شهرهای دیگر آمدهاند. اما شرایط به گونهای ‏بود که مجال اندیشیدن به این گونه مسایل نبود.
وقتی من نیز به جمع آقایان پیوستم و در جلو مردم ایستادم، اعلام حرکت داده شد. حرکت کردیم. اما پس از چند قدم، احساس کردم پشت سر ما خالی شده است و مردم حرکت نکردهاند. برگشتم، دیدم همین طور است ‏مردم بیحرکت بر جای خود ایستادهاند. یکی از دوستان جلو آمد و ماجرا را پرسیدم. گفت: حاج آقا! این مردم اعتراض دارند. گفتم: به چه چیز معترضاند؟ گفت: به این آقایان! (اشاره به روحانیون).گفتم: چرا؟ گفت: مردم میگویند: این آقایان تا امروز کجا بودند؟! ما حتی پس از رفتن شاه به این آقایان میگفتیم به ما بپیوندند و میخواستیم در تظاهرات شرکت کنند، میگفتند ما تکلیفمان را بهتر از شما میدانیم، حالا برای چه آمدهاند؟
با این که به طور اصولی حق را به مردم میدادم، اما در آن موقعیت کاری نمیشد کرد و صلاح نبود مناقشهای در میان باشد. گفتم: حالا که وقت این حرفها نیست، حالا که آمدهاند، نباید اختلاف و درگیری ایجاد کرد. اما گوششان بدهکار حرف من نبود. سرانجام اعلام کردند، این آقایان یا باید بروند و یا باید در آخر صف مردم حرکت کنند. کوشش بسیار کردم که به هر شکلی و زبانی قانعشان کنم، اما ‏موفق نشدم. به هرحال پس از‏ لحظاتی بگو مگو و کشمکش، آقایان روحانی ناچار با چهرهای برافروخته و سری آویخته به میان جمعیت رفتند. مردم حرکت کردند. فقط آن روحانی فرهنگی روزهای قبل ماند و من، دو روحانی که در جلو مردم راه میرفتیم.
حمله به شهربانی انزلی
‏به یاد ندارم مقصد جمعیت کجا بود. یکی از دوستان رادیوی کوچکی در اختیار داشت تا لحظه به لحظه هم اخبار حوادث را بدانیم و هم توصیهها و سفارشهای رهبری و دولت را بشنویم و عمل کنیم. از اواسط برنامه راهپیمایی، چند نفر پیش من آمدند و گفتند مرد‏م به ‏شهربانی حمله کردهاند، اگر اقدامی نکنید، ممکن است به کشتار منجر شود و نیز احتمال دارد اسلحه در دست عدهای بیفتد. البته ما نگران حمله به نیروی دریایی غازیان و غارت سلاح آن بودیم، اما کاری از ما در آن روز بر نمیآمد، مخصوصا که انزلی و غازیان دو شهر بودند و حوزه فعالیت من انزلی بود.
به دلیل غیربومی بودن و عدم شناخت منطقه و بیاطلاعی از امکانات بالقوه و بالفعل شهر، نمیتوانستم از شخصیتهای محلی کمک بگیرم. این که کسانی چون آقای فتحعلیزاده و دیگر دست اندرکاران مدیریت انقلاب انزلی کاری و اقدامی کردند یا نه، اکنون چیزی به خاطر نمیآورم، شاید اقداماتی کرده بودند ولی من بیخبر مانده بودم.
‏به هرحال در مورد حمله به شهربانی و احتمالا دیگر مراکز دولتی و نظامی انزلی میبایست کاری کرد. اما واقعا نمیتوانستیم کاری جز توصیه و سفارش به آرامش انجام دهیم. آن هم در آن آشوب اهمیتی نداشت و در واقع گوش شنوایی نبود. همان افراد یا دیگران چند بار دیگر مراجعه کردند و با اصرار خواستند که کاری بکنم.
سرانجام پس از سفارشهای لازم به دوستان مدیر راهپیمایی، با چند نفر به طرف شهربانی حرکت کردیم. فاصله تقریبا زیاد بود. این را هم بگویم، پیش از این کسانی پیشنهاد کرده بودند که برای گرفتن شهربانی و دیگر مراکز برویم اما از بیم درگیری و غارت اموال مخالفت کرده بودم. ‏به ویژه که مرتب پیامهای رهبری و دولت از رادیو شنیده میشد که مردم را اکیدا از حمله به مراکز دولتی برحذر میداشتند.
‏به هرحال با زحمت زیاد و با استفاده از کوچه پس کوچههای آشنای دوستان انزلی به شهربانی رسیدیم. اما مردم مهاجم رفته بودند و محوطه شهربانی تقریبا خلوت بود. شهربانی یک ساختمان دوطبقه تقریبا قدیمی بود که در کنار رودخانه واقع شده بود و نمایی خوش و زیبا داشت. یک بنای تمام عیار شمالی.
‏معلوم شد عدهای با هر انگیزهای (شاید برای به دست آوردن اسلحه) شهربانی را مورد حمله قرار داده و پس از آن که چیزی نیافتند محل را ترک کردهاند. گفته میشد وقتی مردم به آنجا رسیده بودند، کسی در شهربانی نبود. ظاهرا لحظاتی قبل محل را ترک کرده بودند. طبق شنیدهها از کسانی که هنوز در آنجا بودند، فقط یک اسلحه کمری بدون فشنگ به دست آورده بودند. تمام محوطه حیاط پر از اوراق بود که از اسناد شهربانی به بیرون پرتاب شده بود. میز و صندلیها غالبا شکسته شده بود. روی سکوی جلوی شهربانی ایستادم و برای حاضران سخنرانی کردم و آنان را به آرامش و خویشتنداری دعوت کردم.

تشکیل کمیته انقلاب
انقلاب پیروز شده بود. در این تردیدی نبود. قرار شد «کمیته انقلاب» تشکیل شود. نخستین نهادی که پس از پیروزی پدید آمد، همین کمیتهها بودند که بعدها تحت عنوان رسمی «کمیتههای انقلاب اسلامی» شناخته شدند. احتمالا ضرورت تشکیل کمیته از تهران یا رشت به ما توصیه شده بود.
از میان افرادی که در آن ایام به طور خودجوش و با انگیزههای دینی و ملی و انقلابی به انتظام شهر کمک میکردند و حتی کار پلیس را در خیابانها و چهارراهها انجام میدادند، کسانی داوطلبانه یا با دعوت به عنوان اعضای کمیته انقلاب انتخاب شدند. اما دو مشکل اساسی وجود داشت. یکی این که وظایف این افراد روشن نبود و نیازمند تشکیلات و آییننامه بود و من و دیگران تخصصی در این کار نداشتیم، و دیگر این که یک روحانی پیدا نمیکردیم تا مدیریت کمیته را بر عهده بگیرد. اوضاع و احوال به گونهای بود که واقعا بدون یک روحانی نمیشد کمیته و یا هر نهاد دیگری را مدیریت کرد (حداقل در آن روزها چنین احساس و تشخیصی وجود داشت). و دوستان انزلی حتی طلبهای را نمییافتند که از نظر سیاسی و انقلابی و یا اعتبار اجتماعی در حدی از مقبولیت عمومی باشد که بتواند مدیریت کمیته انقلاب را به دست بگیرد.
به ویژه با توجه به افکار عمومی، که یکباره در صبح روز 23 ‏بهمن بروز کرد، و نیز نفوذ افکار چپ در جوانان، امکان نداشت روحانی و یا طلبهای که تا دیروز فیالمثل به شاه و سلطنت در منابر دعا میکرده و حتی در راهپیماییهای مردم حضور نداشته است، ‏امروز به عنوان رئیس کمیته انقلاب معرفی کرد. این مشکل البته به این دلیل جدی شده بود که من میخواستم انزلی را ترک کنم و حاضر نمیشدم در آنجا بمانم. حتی دوستان انزلی خواستند ولو چند ماهی در آنجا بمانم و پس از آرامش و بسامان شدن ‏اوضاع بروم که قبول نکردم. من برای چنین اموری ساخته نشده بودم.
‏به دوستان گفتم ببینید در تهران و یا جاهای دیگر روحانی موجهی از اهالی انزلی یا پیرامون آن پیدا نمیکنید که برای تدبیر امور شهر انزلی دعوت کنید؟ گفته شد یک روحانی به نام آقای پیشوایی در یکی از مساجد تهران امام جماعت است و میتوان او را دعوت کرد. من هیچ شناختی از ایشان نداشتم و حتی نام ایشان را نیز نشنیده بودم. آقای فتحعلیزاده دست به کار شد تا آقای پیشوایی را به انزلی دعوت کند و بیاورد. این که چه کردند و چگونه در این کار موفق شدند، اطلاعی ندارم و یا حداقل اکنون چیزی به خاطر نمیآورم.
همین اندازه میدانم که آقای فتحعلیزاده با دفتر مهندس بازرگان تماس گرفته و از وی برای تحقق این پیشنهاد کمک خواسته بود. به گفته فتحعلیزاده، ایشان با بازرگان آشنایی داشته و با استفاده از این آشنایی کوشیده بود تا خدمتی به امر اداره شهر بکند. فکر میکنم ارتباط با نخستوزیر یا دفتر نخستوزیری بیشتر به این دلیل بود که پیشنهاد کرده بودم، آقای پیشوایی به عنوان نماینده امام بیاید و این سمت هنگام عزیمت وی به گیلان و انزلی اعلام شود و فتحعلیزاده کوشید از طریق دفتر نخستوزیر این کار را انجام دهد.
دلیل این اصرار این بود که در آن شرایط تنها عنوان «نماینده امام» میتوانست تولید مشروعیت و قدرت کند و در به سامان شدن امور مفید و مؤثر واقع شود.
‏خوشبختانه تلاشها به نتیجه رسید و قرار شد آقای پیشوایی به انزلی بیاید. تأکید کردم این سفر با تبلیغات و سروصدا همراه باشد تا ایشان با موقعیت استوارتری به شهر بیاید و در نتیجه در انجام مأموریت خود کامیاب باشد. روزی که عدهای از معاریف شهر برای استقبال از آقای پیشوایی به رشت رفته بودند، انزلی را به سوی رودسر ترک کردم.

امام! عدالت را عادلانه تقسیم کن!
‏پیش از ترک انزلی لازم است به یک نکته اشاره کنم. در همان روزهای پیروزی (که البته دقیق به یاد ندارم پیش از پیروزی بود و یا پس از آن) در یکی از مجلات هفتگی مقالهای چاپ شده ‏بود که خواندن آن در آن روزها و لحظهها برایم بسیار زیبا و آموزنده ‏بود. نویسنده‏ای (که نامش را – واقعی یا مستعار – به یاد ندارم) متن زیبا و ادیبانه و پراحساس و شاعرانهای خطاب به رهبر انقلاب نوشته بود. او ضمن اشاره به استبداد و اختناق و بیداد زمان رژیم شاه‏ و بیان عواطف خود به رهبری، در پایان نوشته بود: امام! اکنون ما را از تو یک خواهش بیش نیست، و آن این که: عدالت را عادلانه تقسیم کن!
این جمله آخرین، که فکر میکنم عینا نقل کردهام، بسیار تکاندهنده و پرمعنا بود. از این نظر این جمله نظرم را جلب کرد و در اندیشهام مهم جلوه کرد که از خود پرسیدم مگر بناست عدالت ظالمانه تقسیم شود که آن نویسنده ‏ملتمسانه میخواهد رهبری عدالت را عادلانه ‏تقسیم کند؟ و اساسا اگر بنا شود عدالت ظالمانه تقسیم شود، آیا دیگر عدالت معنا و ‏مفهومی خواهد داشت؟ هر چند گفتهاند که ظلم بالسویه عدل است و این در جای خود منطقی و معقول مینماید.
پس از آن هربار که آن تمنا در خاطرم زنده شده ‏و به یادم آمد است، با خود گفتهام که نویسنده آن مقاله را، هر که بود، باید آدمی با تجربه و پخته به حساب آورد که از روزگار آموخته بود. منِ خام در آن روزگار هیچ نمیدانستم و حتی معنای چنین پیام مهمی را به درستی درنیافته بودم.
در رودسر
‏احتمالاً چهار پنج روز پس از پیروزی انقلاب، که از انزلی به رودسر آمدم، به منزل آقای شاکری رفتیم. در کوچه یکی از بچههای خردسال شاکری تا ما را دید با خوشحالی جلو آمد و با صدای بلند گفت: بابام رئیس شهربانی شده! درست نفهمیدم که چه میگوید ولی بعد وقتی که خانم شاکری گفت آقای شاکری در شهربانی مستقر است، معنای سخن پسرش را دریافتم. سری به شهربانی زدم. آقای شاکری و چند نفری از دوستان (فکر میکنم آقای یوسف دهش یکی از آنان بود) در شهربانی بودند. در واقع شهربانی در اختیارشان بود.
به آقای شهبازی تلفن زدم. اولین سخنی که گفت این بود که: پیروزی بر رژیم را در کجا جشن گرفتی؟ ‏هرگز او را آنقدر خوشحال و شاد ندیده بودم. در واقع آرزوی دیرین او برآورده شده و درخت مبارزه او با استبداد و رژیم سلطنت به بار نشسته بود.
‏زمانی که در شهربانی بودم، دیدم آقایی را دستگیر کرده و دارند به شهربانی میآوردند. نزدیک که آمدند دیدم که آقای اکبرزاده است. خیلی تعجب کردم که چرا او را دستگیر کردهاند. پرسیدم. گفتند او خبرچین ساواک بوده است. شگفتی من بیشتر شد. آقای اکبرزاده فروشنده ساعت بود که مغازهاش درست روبهروی درب مدرسه روحانی رودسر (حوزه) بود. تقریبا با تمام طلبهها آشنا و با برخی رفیق و دوست بود. از این رو مغازهاش پاتوق طلبهها شمرده میشد.
طبق ادعای دستگیرکنندگان مدارکی در شهربانی وجود داشت که نشان میداد اکبرزاده خبرچینی میکرده و گزارشهایی علیه برخی افراد داده است. وقتی اکبرزاده را از کنار من عبور میدادند، البته سرش را پایین انداخت تا به چشمان من نگاه نکند، اما بعد با زحمت چشمانش را به صورت من دوخت. در نگاه او شرمندگی همراه با التماس دیدم. در واقع با زبان بیزبانی از من کمک میخواست. با توجه به سابقه آشنایی، کمی خجالت کشیدم و آرزو کردم در مورد او اشتباه شده باشد، اما در آن لحظه هیجانی کاری نمیتوانستم بکنم و حتی نمیتوانستم بپرسم اتهام علیه او درست است یا نه. تمام پهنای صورت اکبرزاده را عرق پوشانده بود و هیجان در چهره او موج میزد. شاید هم هیجان او ناشی از ترس بود. دیگر از سرنوشت او خبردار نشدم.

در راه قم
‏یک یا دو شب را در رودسر بودم و با دوستان و یاران قدیم شهر تجدید دیداری کردم. سری نیز به رامسر و تنکابن زدم. پس از آن به سوی تهران حرکت کردم تا به قم بروم. در مسیر 6 – 7 ساعته تنکابن – تهران در اتوبوس فرصتی بود تا پس از ماهها شور و هیجان و تلاش بیوقفه، حوادث تلخ و شیرین گذشته را مرور کنم و به آینده بیندیشم. هرچه بود غافل از گردش لیل و نهار، خود را غرق در خلسه ترّنم این نخستین سروده پس از پیروزی انقلاب مییافتم که:
‏فردا که بهار آید
صد لاله به بار آید
‏آزاد و رها هستیم
‏نه ظلم و نه زنجیری
در اوج خدا هستیم
26 دی ماه 1383 – روز خروج شاه از ایران – زندان اوین

Share:

More Posts

Send Us A Message