معاویه؛ بنیانگذار اشرافیت عربی – اسلامی

جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام – قسمت سی و سوم

درآمد

در این جستار مهم‌ترین حادثه بحث‌برانگیز دوران خلافت معاویه بن ابی‌سفیان مورد واکاوی و مناقشه قرار می‌گیرد و آن اتهام بنیانگذاری اشرافیت عربی – اسلامی است. در ذیل همین عنوان موضوع مهم تعیین ولعیهد و جانشین به وسیله معاویه بسیار برجسته و مناقشه برانگیز بوده و هست. این هر دو اتهام و در واقع اندیشه و عمل معاویه چندان مهم جلوه کرده که از گذشته تاکنون عموم مسلمانان هر دو را بدعت در دین شمرده‌اند. در این میان شاید ابن‌خلدون یک استثنا باشد که از هر دو اندیشه و رفتار حکومتی معاویه دفاع جامعه‌شناسانه و تاریخی کرده است. به دلیل اهمیت موضوع از خوانندگان نکته‌سنج انتظار دارم که با دقت و عنایت بیشتر این نوشتار را مرور کنند.

در این نوشتار ابتدا خلق و خوی اشرافی و لذت‌طلبی معاویه گزارش می‌شود و بعد در بستر چنین خصایلی مسئله نقش او در تأسیس اشرافیت عربی – اسلامی مورد اشاره خواهد بود و در ادامه آن اقدام معاویه به تعیین جانشین و موروثی کردن امارت ساده نخستین اسلامی خواهد آمد. این تحولات در دوران معاویه بدون توجه به خصایل شخصی معاویه و ضرورت‌های زمانه او ملموس‌تر و قابل فهم‌تر خواهد بود. کاری که ابن‌خلدون کرده و در ادامه دیدگاه تحلیلی مهم این تاریخ‌نگار کم‌نظیر مسلمان گزارش خواهد شد.

الف. مال دوستی و خوی اشرافیت معاویه

در موضوع مال‌دوستی و به ویژه خوی اشرافی معاویه شواهد فراوان است. احتمالا همین دو خصلت در تقویت جاه‌طلبی و مقام‌دوستی معاویه بی‌تأثیر نبوده باشند. هرچند او به لحاظ خانوادگی نیز میراثدار جاه و مال و اشرافیت قابل توجهی بود. پدرش ابوسفیان سالیانی دراز رئیس قبایل مختلف و متنوع قریش بود و از جلال و شکوه کم مانندی در دوران پیش از مسلمانی‌اش بهره داشت و این همه به طور طبیعی و خانوادگی به فرزند او معاویه نیز به میراث رسیده بود. از سخن معاویه چنین بر می‌آید که توجه به مال و مکنت از خصوصیات تیره اموی است و مال‌دوستی خود را هم در همین رابطه توجیه می‌کند. او می‌گوید: «اگر اموی مال خویش را سامان ندهد و بردبار نباشد، اموی نیست».[۱]

او از همان زمانی که در شامات بود هم مال‌دوستی خود را آشکار کرده بود و در قلمرو فرمانروایی بلامنازع خود اموال فراوانی از طرق مختلف کسب کرده و خوی اشرافیت خود را نشان داده بود و در عمل نیز زندگی مسرفانه باشکوهی برای خود تدارک دیده بود. اخبار و روایات فراوانی در طبری و دیگر منابع از تلقی معاویه از مال و ثروت و نیز علاقه و دلبستگی وی به مال، در اختیار است که مجموعه آنها، حتی اگر برخی برساخته باشند و یا در آنها گزافه و مبالغه راه یافته باشد، بیان‌کننده واقعیت‌هایی است.

وفق گزارش طبری، یکی به معاویه گفت: چه کس را بیش از همه دوست داری؟ گفت: آن که از همه داراتر باشد. باز طبق خبر دیگری در همان منبع، معاویه گفته بود: ابوبکر دنیا را نخواست و دنیا هم او را نخواست، اما عمر، دنیا او را خواست ولی او دنیا را نخواست، عثمان هم از دنیا بهره گرفت و هم دنیا از او، ولی ما در دنیا غوطه زدیم.

روشن بود که این همه دلبستگی به مال و ثروت و زندگی پرتجمل معاویه، که در دوران امارت بیست ساله‌اش در شام بروز و ظهور داشت، آشکارا با زیست مؤمنانه نبوی و اصحاب پارسا و به ویژه خلفای پیشین متعارض می‌نمود و به همین دلیل پیوسته مورد انتقادهای تند مؤمنان پارسا و صادق و از جمله صحابیان معتبری چون ابوذر و علی قرار می‌گرفت. این ویژگی‌ها در دوران خلافت بسی آشکارتر و گسترده‌تر شد و نمود بیشتری پیدا کرد. به ویژه که او از یک سو از اقتدار لازم برخوردار بود و از سوی دیگر فضای جامعه نیز به کلی دگرگون شده بود و دیگر نه از زیست پارسایانه پیشین چندان نشانی بود و نه منتقدان جدی و پی‌گیری مانده بودند که پیوسته او را با تازیانه نقدهای خردکننده بنوازند (چنان که در عصر عثمان بود).

ب. لذت‌طلبی و کام‌جویی

طبق برخی روایات معاویه به شدت اهل لذت‌طلبی و کام‌جویی و خوشگذرانی بود و از تمام لذت‌ها در حد کمال بهره می‌برد به گونه‌ای که به اعتراف خودش دیگر آرزویی نداشت.[۲] بیهقی در «المحاسن والمساوی» نقل کرده است که معاویه گفته بود در دنیا لذتی نمانده که بدان دست نیافته باشم.[۳] از پرخوری و حتی سیری‌ناپذیری او نیز داستان‌هاست که علی نیز در برخی مکاتباتش با معاویه بدان اشاره کرده و در مقام خرده‌گیری بر او به آن استناد کرده است.[۴]

وفق گفته ابن اثیر، پیامبر یک بار وقتی پرخوری معاویه را مشاهده کرد، فرمود «لا اشبع الله بطنه» (خداوند شکمش را سیر نکند). و پس از آن، دیگر هرگز او سیر نشد.[۵] احتمالا با اشاره به همین سخن پیامبر بود که در روزگار معاویه، شخصیتی چون صعصعه بن صوحان، به طعن گفت: «شکم کسی که سیری نمی‌پذیرد نفرین شده است». گویا معاویه در زیاده‌خوری در میان اعراب ضرب­المثل شده بود.[۶] اگر روایت مسعودی قابل اعتماد باشد و از برساخته‌های بعدی نباشد، گویند هنگامی که معاویه مرگش فرارسید و بیماری‌اش سختی گرفت و از درمان آن ناامید شد، شعری بدین مضمون گفت: «ای کاش حتی یک ساعت به حکومت نپرداخته بودم، و در کار لذت غافل و چشم‌بسته نبودم، و مانند دو جامه ژنده علی بودم که زندگی بخور و نمیری داشت تا مرگش در رسید».[۷] اگر بتوان به این نوع اخبار اعتماد کرد، می‌توان گمانه‌زنی کرد که همین تنبّه در واپسین لحظات حیات، معاویه را وادار کرده باشد که نیمی از دارایی‌اش را به بیت‌المال ببخشد.

این خصوصیت لذت‌طلبی و کام‌جویی، البته اگر در آن گزافه‌گویی نشده باشد، می‌تواند برآمده از ویژگی‌های شخصی و منش اشرافی و یا تظاهر به اشرافیت معاویه باشد.

ج. معاویه؛ بنیانگذار اشرافیت عربی – اسلامی

پیش از این اشارت رفت که معاویه خوی و منش اشرافی داشت و گفته شد که این خلق و خو با آموزه‌های اسلامی و متبلور در سیما و سیره سیاسی و حکومتی نبوی و مسلمانان نخستین و به ویژه خلفای راشدین در تعارض بود. این خوی شخصی و احیانا خانوادگی معاویه در نظام سیاسی او نیز متجلّی شد و خود را عیان کرد؛ به گونه‌ای که می‌توان معاویه را بنیان‌گذار اشرافیت عربی- اسلامی شمرد.

در تعلیل و توجیه پروسه تأسیس اشرافیت سیاسی و حکومتی در روزگار معاویه، می‌توان گفت که معاویه از یک سو تحت تأثیر شکوه سلطنت پر جلال و اشرافی ساسانی بود و از سوی دیگر به شدت از امپراتوری روم (بیزانس) اثر پذیرفته بود. ابن اثیر نقل کرده است زمانی که عمر به شام رفت و معاویه را دید گفت «این کسرای عرب است».[۸] این جمله اگر هم از برساخته‌های بعدی باشد، که محتمل است، باز این واقعیت را نشان می‌دهد که معاویه در هرحال و در هر سطحی از نظام پادشاهی ایران اثر پذیرفته بود؛ همان گونه که تمام اعراب مسلمان و خلفای اسلامی پس از فتح ایران از تمدن و فرهنگ و آداب ایرانی اثر پذیرفته بودند.

امام علی در نامه‌ای به خوارج هشدار می‌دهد که اگر کسانی که سابقه‌ای در اسلام ندارند حاکم و پیروز شوند، رفتارهای کسری و هرقل (عنوان شاهنشاه ایران و امپراتور بیزانس) را در پیش خواهند گرفت.[۹]روشن است که مراد علی از کسانی که در اسلام سابقه‌ای ندارند، شخص معاویه است.

در تأثیرپذیری معاویه از روم نیازی به ارائه شواهد و گواه نیست. زیرا معاویه از جوانی در شامات و در همسایگی با روم و بیزانس می‌زیست و همواره در جنگ و گریز با امپراتوری بیزانس بود و این روابط گاه با صلح و گاه با جنگ و رد و بدل شدن پیوسته سفیران و هدایا و باج‌ها و نامه‌ها در طول چهل سال، خواه و ناخواه بر ذهنیت و سیاست طرف فروتر یعنی معاویه و مسلمانان همسایه اثر می‌گذارد. بیزانس و ایران باستان میراثدار تمدن و فرهنگی برتر بودند و اعراب همواره تحت سلطه فرهنگی و سیاسی و اقتصادی این دو تمدن کهن قرار داشتند. در عین حال اعراب جنوب از ایران و اعراب شمال بیشتر از بیزانس اثر می‌پذیرفتند. اکنون معاویه چهل سال در شام در کشمکش و تعامل با امپراتوری کهن شمالی، نظامی نو و در واقع امپراتوری عربی- اسلامی تازه‌ای بنیان نهاده و طبیعی می‌نماید که از همتای قدیمی‌تر و پیشرفته‌تر الهام بگیرد.

در هرحال معاویه در دمشق آنچه بنیان نهاد بیشتر به سلطنت زوال یافته ایران و امپراتوری باقی بیزانس شباهت داشت تا به فرمانروایی ساده و ابتدایی پیامبر و خلفای پس از او در نیم قرن نخست. وی برای تحقق این ایده سیاسی خود، هم کاخ‌ها ساخت که مهم‌ترین و مشهورترین آن «کاخ سبز» (=قصرالخضراء) است[۱۰]، و هم کاخ‌نشینی و تشریفات درباری و سلطنتی و کهن را (که عرب چندان نمی‌شناخت) رواج داد، و هم به طور گریزناپذیری اشرافیت و جامه‌های پر زرق و برق و سفره‌های اشرافی و مسرفانه و آداب خاصی برای ارتباط مردم با خلیفه و بزرگان و رجال دولت را باب و معمول کرد. این همان است که مادلونگ به درستی «خوی بیزانسی» معاویه یاد می‌کند.[۱۱]

معاویه گویا استدلال کرده بود که لازم است مسلمانان و خلافت و امارت اسلامی در برابر شکوه و جلال امپراتوری رقیب یعنی روم از شکوه و جبروت و هیبت لازم برخوردار باشند و این هیبت و شکوه باید به رخ دشمن کشیده شود تا آنها از مسلمانان حساب ببرند و در هراس باشند.

طبری آورده است زمانی که عمر به شام آمد و در آنجا جاه و جلال شاهانه معاویه را دید بر او خرده گرفت و از این که مردمان صاحب حاجت بر در می‌ایستند انتقاد کرد. او نیز گفته بود می‌خواستم دشمنان نزدیک ما [رومیان] عزت اسلام و شکوه و بزرگی ما را ببینند. عمر نیز گفت: این حیله مردی خردمند است و یا خدعه مردی دانا.[۱۲] این در حالی بود که پیش از آن سادگی و مردمی بودن خلافت و امارت نه تنها نقصی شمرده نمی‌شد بلکه بر عکس از ممیزات مهم نظام اسلامی و جامعه ضداشرافیت مسلمان به حساب می‌آمد. در سیره نبوی گفته شده که پیامبر از خلق و خوی سلطانی آگاهانه و آشکارا دوری می‌جست و ابا داشت از این که به خلق و خوی فردی و سنت فرمانروایی پادشاهان و امیران شناخته شود.

با این که در همان زمان (زمان پیش از خلافت) بارها این خوی بیزانسی و اشرافی معاویه به وسیله بزرگان و از جمله شخصیتی چون ابوذر[۱۳] و عمربن خطاب و علی بن ابی‌طالب مورد انتقاد قرار گرفت ولی او هرگز تفکر و سیاست و منش خود را تغییر نداد. ابن‌کثیر آورده است در همان سفر عمر به شام، وقتی معاویه با جامه سبز بر عمر وارد شد، عمر سخت برآشفت و او را با تازیانه راند.[۱۴] هر چند این خبر ابن‌کثیر با گزارش دیگرش ذیل نقل کسرای عرب دانستن معاویه به وسیله عمر و شنیدن استدلالش در این باب (که اندکی پیش از این نقل شد)، سازگار نیست که می‌گوید در پی آن طعن عمر، معاویه پرسید: حال چه کنم؟ خلیفه گفت: نه تو را باز می‌دارم و نه به آن فرمان می‌دهم. قابل ذکر است که خوی اشرافی معاویه در روزگار عمر تا حدودی مهار شده و تحت کنترل بود اما در روزگار عثمان میدان عمل بیشتری یافت و گسترده‌تر شد.

در هرحال این خوی بیزانسی و اشراف‌منشی معاویه در روزگار او و پس از آن (تا کنون نیز) از منظرهای دینی و اخلاقی و مردم‌گرایانه عدالت‌طلبانه مورد انتقادهای فراوان قرار گرفته است. از جمله آورده‌اند: روزی عبدالله بن عمر به دیدار معاویه رفت. معاویه گفت: ای ابوعبدالله، کاخ ما را چگونه می‌بینی؟ ابن عمر گفت: اگر این از مال خدا باشد از خیانتکارانی، و اگر از مال خودت باشد، از اسرافکارانی.[۱۵]

از جمله کسانی که در همان دوران پیش از خلافت معاویه در مورد خلق و خوی اشرافی او به چالش برخاسته بود، عباده بن صامت از اصحاب مشهور و معتبر پیامبر بود که از دوران عمر در بیت‌المقدس می‌زیست. او با رفتارهای نادرست و بدعت‌آلود معاویه چنان درگیر شد که یک بار زمان عمر به معاویه گفت در سرزمینی که تو باشی من در آنجا نخواهم زیست و به عنوان اعتراض به مدینه رفت و پیش عمر از او شکوه کرد. از جمله اعتراضات عباده این بود که معاویه مداحی و ثناگویی را باب کرده بود.

یک بار وقتی مداحی، معاویه را ثنا گفت، عباده برآشفت و برخاست و مشتی خاک برگرفت و بر دهان مداح امیر پاشید و کار خود را مستند به سخنی از نبی اسلام کرد که فرموده بود «اذا رأیتم المداحین، فاحثوا فی افواهم التراب» (زمانی که مداحان را دیدید، بر دهانشان خاک بپاشید). ظاهرا همین منش اشرافی‌گری و اسرافکاری معاویه بود که او را به باده‌گساری و میخواری نیز کشانده بود و همین امر یکی از موارد اعتراضی عباده به معاویه در روزگار عثمان بود.[۱۶]

د. بدعت در تبدیل خلافت انتخابی به سلطنت موروثی

آنچه پروژه عربی و اسلامی‌سازی سلطنت را در قالب نهاد حکومت و خلافت تکمیل کرد، تبدیل خلافت انتخابی پیشین به خلافت انتصابی بود که برای اولین بار در سنت ولایتعهدی غیر عربی و غیر اسلامی بنیان نهاده شد.

معاویه در اواخر عمر تصمیم گرفت فرزندش یزید را به عنوان جانشین و ولیعهد خود تعیین کند و این تصمیم خود را عملی کرد و با استفاده از انواع ترفندها (تهدید و تطمیع[۱۷] و زور) موفق شد در سال ۵۶ هجری از عموم مردم تحت فرمان خود و نیز از اغلب بزرگان جهان اسلام برای فرزندش بیعت بگیرد. شاید بتوان گفت که مهم‌ترین بدعت معاویه در تاریخ اسلام همین تبدیل خلافت انتخابی به خلافت انتصابی بود. هرچند از همان آغاز امارت در شامات و به ویژه پس از احراز مقام خلافت و استقرار آن در جهان اسلام، معاویه خود در شکل و شمایل یک «سلطان» به معنای سنتی آن، آشکار شده و خود را به مردم چنین نشان داده بود اما با تأسیس سنت ولایتعهدی این پروژه تکمیل شد.

د. یکم: حدیث سی سال خلافت و پس از آن پادشاهی

اما نکته قابل تأمل این است که اکنون روایاتی در دست است که به نحو پیشینی و از قبل، هم از خلق و خوی شاهانه معاویه خبر می‌دهند و هم از تبدیل خلافت به سلطنت. این نوع اخبار در منابع اسلامی کم نیستند. از باب نمونه در خبری آمده است که پیامبر اسلام در برابر این پرسش که: آیا بنی‌امیه مستحق خلافت‌اند یا نه، گفت: «دروغ گفتند پسران کنیزک ازرق چشم، آنان از شریرترین پادشاهانند و اولین پادشاه معاویه است».[۱۸]

در خبری دیگر آمده است که پیامبر از پیش خبر داد که سی سال خلافت است و پس از آن ملوکیت گزنده و سرکوبگر.[۱۹] گویا حسن بن علی نیز در خطبه‌اش در محضر معاویه در کوفه تلویحا او را پادشاه با رفتار شاهانه و ستمگرانه دانسته است.

به نقل بیهقی در «المحاسن والمساوی» امام حسن در مقام تفاوت خلافت و سلطنت گفت: «خلیفه آن کسی نیست که دست ستم بگشاید و سنت‌ها را تعطیل کند و دنیا را پدر و مادر خود داند، این چنین کسی پادشاهی است که بر حکومتی دست یافته و به بهره‌ای رسیده است».[۲۰] احتمالا با عنایت به همین روایت است که ابوالفرج اصفهانی و ابن‌کثیر نقل کرده‌اند که حسن بن علی در همان زمان که تصمیم به صلح گرفت تعبیر «ملک» را در باره معاویه به کار برده است. نیز به گفته ابن‌کثیر عایشه نیز از عنوان «سلطان» برای معاویه استفاده کرده است.[۲۱]

آورده‌اند که پس از صلح سعدبن ابی وقاص بر معاویه وارد شد و در جمع او را «ملک» خطاب کرد. معاویه گرفت چرا «امیرالمؤمنین» نگفتی؟ او پاسخ داد: «دوست نمی‌دارم این مقام را از راهی که تو به دست آورده‌ای به دست بیاورم».[۲۲]

قابل تأمل این که معاویه خود را «نخستین پادشاه» (قال‌ معاویه: انا اول­الملوک) خوانده است و قابل تأمل‌تر این که طبق روایتی دیگر معاویه خود را اولین پادشاه و آخرین خلیفه نامیده است. هرچند راوی این خبر اخیر گوید سنت است که به استناد سخن پیامبر که: «الخلافه بعدی ثلاثون سنه ثم تکون ملکا عضوضا»، معاویه را ملک گویند.[۲۳] ابوهریره نیز از پیامبر نقل کرده که آن حضرت فرمود خلافت در مدینه است و سلطنت در شام.[۲۴]

عموم محدثان و مورخان مسلمان از قدیم تا کنون، به این نکته اذعان کرده اند که از مقطع خلافت ابوبکر تا صلح حسن بن علی با معاویه و انتقال رسمی خلافت به معاویه در سال ۴۱، دوران خلافت است و پس از آن، دوران سلطنت و پادشاهی است.[۲۵] ابن تیمیه نیز با نقل برخی روایات منقول در باب دولت خلافت و سپس آغاز ملوکیت می‌گوید علما اتفاق دارند که معاویه برترین پادشاه مسلمان است و پیش از او چهار خلیفه بودند.[۲۶]

نویسنده نامدار سنی مذهب معاصر طه حسین می‌گوید: علی خلافت را سامان داد و معاویه پادشاهی را؛ خلافت با علی پایان گرفت و ملوکیت آغاز شد.[۲۷] و ابوالاعلی مودودی نیز اذعان دارد بر این که امام و خلیفه در یک فضای کاملا آزاد و با معیار انتخاب بهترین مردمان و شایسته‌ترین فرد برای خلافت برگزیده می‌شود ولی معاویه از سر ترس و طمع فرزندش یزید را به جانشینی خود برگزید و این زمینه‌ای شد برای تبدیل شدن رسمی و نهایی خلافت به ملوکیت.[۲۸]

البته مودودی در کتاب «الخلافه والملک» روند تبدیل خلافت به ملوکیت را از روزهای آخر خلافت عمر و به ویژه آغاز خلافت عثمان تا خلافت معاویه و به طور رسمی مقطع ولایتعهدی یزید می‌داند که وفق نظر ایشان این روند هفت مرحله را طی کرده است. این نویسنده در باب پنجم همان کتاب ذیل عنوان «فرق بین خلافت و ملوکیت» تحول منفی تبدیل خلافت به پادشاهی را در هشت محور بر شمرده است.[۲۹] به گمان مودودی این دگردیسی‌های بنیادی از دوران معاویه رخ داده و به تدریج عمیق شده و در ادوار بعد گسترش یافته است.

محقق غربی معاصر مادلونگ نیز در این باب سخن گفته و بر همین نکته انگشت تأیید و تأکید نهاده و به درستی افزوده است که تبدیل خلافت به سلطنت از روزگار عثمان آغاز شده بود. او با استناد به منابع روایی و تاریخی به عنوان شاهد به دو نمونه اشاره می‌کند. یکی این که عثمان از همان نخستین سال خلافتش در اندیشه موروثی کردن خلافت در خاندانش بود و دیگر این که او زمین‌های اموال عمومی را به خالصه دولتی تبدیل کرد. از این رو فامیل او یعنی معاویه، کار نیمه تمام سلف خود را تمام کرد و به پایان برد.[۳۰]

با این حال ابوبکربن عربی در «العواصم» حدیث «الخلافه ثلاثون سنه …» را نادرست می‌داند. هرچند وی در ادامه این احتمال را نیز مطرح کرده است که در تداوم خلافت، ملوکیت نیز محقق شده باشد؛ خلافت خلفای راشده و در پی آن ملوکیت معاویه. وی برای موجه ساختن احتمالش به آیه ۲۵۱ سوره بقره (و آتاه الملک والحکمه …) استشهاد کرده است. اما محب الدین الخطیب در پانوشت کتاب در این باب به تفصیل بحث کرده و موافقان و مخالفان حدیث را بر شمرده و از جمله گفته حافظ ابن حجر آن را صحیح و ترمذی و ابن حبّان و ابن‌تیمیه آن را صحیح و یا حسن دانسته‌اند.[۳۱]

د. دوم: آیا می‌توان معاویه را «مَلِک» خواند؟

با این همه، این واقعیت انکارناپذیر می‌نماید که با فرمانروایی معاویه، دوره خلافت انتخابی نخستین به پایان رسید و دوره طولانی سلطنت موروثی، ذیل عنوان خلافت اسلامی آغاز شد. در عین حال ملک و پادشاه خواندن شخص معاویه قابل تأمل و مناقشه است. چرا که:

اولا، او خود در چهارچوب قواعد و سنت معمول آن روزگار خلافت را به دست آورده بود. هرچند واگذاری خلافت به شخص دیگری تا آن زمان در میان مسلمانان بی‌سابقه بود ولی در هرحال خلیفه‌ای مشروع، داوطلبانه و با شروطی، این حق مشروع را به دیگری وانهاده و با وی به خلافت بیعت کرده و بعد هم عموم مردم و بزرگان با او به خلافت بیعت کرده‌اند.

ثانیا، در چهارچوب منابع موجود در طول دوران خلافت بیست ساله معاویه، عناوین رسمی او «خلیفه» و «امیرالمؤمنین» بوده است و از عنوان ملک و پادشاه برای خطاب قرار دادن معاویه استفاده نمی‌شده است. البته افرادی از بزرگان او را با این عنوان مورد خطاب قرار داده‌اند ولی فضای خطاب نشان می‌دهد که این عنوان از باب طعن بوده است نه به عنوان یک لقب معمول و رسمی و رایج. واقعیت این است که معاویه با اقدام جسورانه و بدعت‌آمیز تعیین جانشین برای خود، سنت سلطنت‌های سنتی نوع ایرانی را در تاریخ اسلام بنیان نهاد و از این رو مؤسس شمرده می‌شود اما خود، به رغم خلق و خوی اشرافی و اجرای سنت‌های شاهانه در نظام فرمانروایی‌اش، رسما سلطان و پادشاه شمرده نمی‌شد.

نکته قابل ذکر دیگر این که شواهد و قراین حالیه و مقالیه نشان می‌دهد اخباری که پیشاپیش و از سالیان قبل، معاویه را ملک دانسته اگر نگوییم تماما حداقل می‌توان گفت غالبا از برساخته‌های بعدی است و نمی‌توان آنها را جدی گرفت. این نوع روایات، منطقا یا به انگیزه ذم و رد معاویه ساخته شده و یا در مقام بیان امر واقع بوده و این هر دو آشکارا به دوران متأخر باز می‌گردد؛ یعنی به دوران پس از معاویه و تثبیت خلافت و قدرت در امویان، امویانی که هم مورد نفرت عموم مسلمانان بودند و هم به طور خاص مورد نفرت بنی‌هاشم و آل‌علی و پیروانشان.

به عنوان نمونه به این سخن منسوب به نبی اسلام بنگرید و خشم و کینه نهفته در الفاظ و محتوای آن و از آن مهم‌تر توهین و تحقیر آشکار را ملاحظه کنید: «دروغ گفتند پسران کنیزک ازرق چشم، آنان از شریرترین پادشاهانند و اولین پادشاه معاویه است». چگونه می‌توان پذیرفت که نبی اسلام با آن سماحت به یک گروه از مسلمانان (ولو بدسابقه) و آن هم به کاتب وحی خود (معاویه) با چنین زبانی سخن بگوید؟ احتمالا به همین دلیل است که محقق هوشمندی چون مادلونگ به ظرافت می‌نویسد «… و این پیشگویی را به پیامبر نسبت دادند که خلافت نبوی پس از او سی سال خواهد بود و بعد از آن «ملک لدود» (سلطنتی ستیزه‌جو) خواهد آمد».[۳۲]

د. سوم: انگیزه‌های معاویه در تأسیس پادشاهی

اما دو عامل را می‌توان انگیزه اقدام معاویه در تحول خلافت به سلطنت دانست. یکی انگیزه شخصی و دیگر انگیزه اجتماعی. انگیزه شخصی می‌تواند همان تداوم خلافت در خاندان اموی و به طور خاص در خانواده خود او باشد و انگیزه اجتماعی نیز همان تأثیرپذیری از نظام‌های سیاسی ایران و روم که پیش از این گفته شد. در حالت عادی (حتی در جهان مدرن) چنین می‌نماید که هر فرمانروایی به طور غریزی تمایل دارد فرزندان و نوادگان و خاندانش را در مقام فرادست ببیند و حتی از تداوم و تثبیت چنین امتیازاتی برای آنها در آینده‌ای دور مطمئن باشد.[۳۳] در باب تأثیرپذیری از سنت‌های دیگران نیز می‌توان گفت که چنین رخدادی به خودی خود جای ایراد ندارد چرا که طبیعی می‌نماید و همواره در تمام رخدادهای مدنی و تعاملات دیالکتیکی پدیده‌ها، چنین تأثیر و تأثری رخ می‌دهد. از این رو حتی دور از انتظار نیست شخصیت جاه‌طلبی چون ابوسفیان از قبل به فرزندانش سفارش کرده باشد که خلافت را به سلطنت و حکومت موروثی تبدیل کنند.[۳۴]چنان که بنی‌هاشم نیز به نوعی امامت را در خاندان خود موروثی کردند (حداقل در تشیع چنین شد).

اما این اقدام معاویه، با دو تعارض اساسی و مهم مواجه است. از یک سو با سنت اسلامی در میان مسلمانان آن روز در تعارض است و از سوی دیگر نقض پیمان با حسن بن علی است که در آن به طور مکتوب قید شده بود که معاویه برای پس از خود جانشین تعیین نکند و امر خلافت را به شورای مسلمانان وانهد. در هرحال این اقدام بدعت‌آمیز معاویه نه قانونی بود و نه سازگار با سنت سیاسی تعیین خلیفه در نیم قرن نخست تاریخ اسلام.

پیامبر خود از طریق بیعت (بیعت عقبه دوم) و بعد رضایت عموم مردم مدینه و نیز انعقاد پیمان با سران قبایل در همان بدو ورود به مدینه (مشهور به میثاق مدینه) به امارت دست یافت و او برای پس از خود نیز ولیعهدی تعیین نکرد و خلفای پس از او نیز کم و بیش از همان سنت پیروی کردند و انتقال خلافت از حسن به معاویه نیز در همان چهارچوب مقبول و مشروع قانونی آن روزگار عملی شد. اینک معاویه تمام این میراث مشروع را نقض کرده و یکسره به راه دیگر رفته و در واقع خلافت انتخابی بر اساس شورا (شورای مهاجر و انصار و یا به طور عام شورای مسلمانان) و بیعت را به سلطنت موروثی در چهارچوب سنت ولایتعهدی تبدیل کرده است.

به ویژه باید دانست که معاویه برای حصول به هدف از ابزارها و شیوه‌هایی استفاده کرد که نه در عرف سالم سیاسی معمول بود و نه در عرف سنت اسلامی. به طور مشخص او افزون بر تهدید و تطمیع، که سنت رایج او در جلب مخالفان و منتقدان بود، حتی از ابزار قتل و ترور مخالفان نیز استفاده کرد. چنان که گفته‌اند و کاملا نیز معقول می‌نماید، ترور حسن بن علی و قتل وی با سم، با نقشه تعیین ولایتعهدی فرزندش یزید بی‌ارتباط نبوده است. این در حالی است که خود او از پیامبر روایت کرده بود که «ایمان مانع ترور است و مؤمن مرتکب ترور نمی‌شود».[۳۵]

معاویه معمولا با کمک عوامل خود مخالفانش را از طریق غذای مسموم ترور می‌کرد و به قتل می‌رساند. چنان که در منابع مختلف آمده جز حسن بن علی، سعدبن ابی وقاص و عبدالرحمان بن خالد را از طریق سم ترور کرد تا راه ولایتعهدی فرزندش یزید هموار گردد. بویژه عبدالرحمان شخصیت مورد نظر مردم شام برای خلافت بوده است.

به تعبیر درست مادلونگ «از آن به بعد اصول سقیفه، یعنی شایستگی و خدمت برای اسلام، ملاک انتخاب برای جانشینی پیامبر نبود. بلکه شمشیر و چکمه سربازان، پشتوانه طبیعی استبداد، هویت خلیفه خدا در زمین را تعیین می‌کرد. مفهوم واقعی عنوان «خلیفه خدا» – که عثمان آن را برای خود برگزیده بود و بیشتر در حاشیه اسلام بود و نه در متن آن و سرانجام آن را هم کنار گذاشت – اکنون کاملا مورد قبول معاویه و جانشینانش بود. خلیفه، همتا و جانشین امپراتور روم شرقی شد. او املاک خالصه‌ای را که سربازان با جنگ گرفته بودند خود تصرف کرد. او حاکم بود و مسلمانان رعیت او بودند و بر مرگ و زندگی آنان حکومت مطلق داشت. او خود را برتر از شرع و قصاص می‌دانست و هرکه را تهدیدی بالقوه برای قدرت خود می‌دید به راحتی می‌کشت».

این محقق در این زمینه به نکته مهمی اشاره می‌کند. او معتقد است در این زمان همان گونه که «در سه سده پیش‌تر استبداد روم شرقی، مسیحیت از آن خود ساخت و روح صلح‌طلبی دینی را خفه کرد و آن را به صورت ابزاری برای سلطه و سرکوب در آورد»، در عصر معاویه و جانشینانش نیز چنین حادثه‌ای رخ داد و «خلیفه اموی، همتا و جانشین امپراتور روم در همه چیز به جز نام شد».

او به درستی می‌گوید که «نخستین گام را ابوبکر برداشته بود که تکلیف دینی پرداخت زکات را به صورت مالیاتی تقویم شده و اجباری در آورد. گام نهایی را معاویه برداشت که با مجازات مرگ، وظیفه اطاعت از امیر مؤمنان را اجباری کرد. در صورتی که در زمان خلفای پیشین سرپیچی از بیعت، مجازات تبعید یا زندانی شدن را داشت». [۳۶]

د. چهارم: تحلیل مهم ابن‌خلدون در رخداد تبدیل خلافت به ملوکیت

با این همه، ابن‌خلدون (احتمالا برای نخستین بار در سده نهم هجری)، ماجرای تبدیل خلافت به ملوکیت را از منظر دیگری نگریست و توجیه کرد. او در فصل بیست و هشتم با عنوان «در تحول و تبدیل خلافت به پادشاهی» از باب سوم «مقدمه» در این باره به تفصیل بحث کرده است. او معتقد است که چنین تحولی، که به گمان وی یک «انقلاب» بوده، به ضرورت تغییرات تکاملی تمدنی صورت گرفته است و جز این ممکن نبوده است. او بر این گمان است که در نیمه قرن اول به بعد به دلیل تغییرات جدی در نحوه زیست مدنی مسلمانان دیگر نمی‌شد که تمام مقتضیات عصر آغازین بر گونه خلافت نخستین رعایت و عملی شود. از این رو وی ولایتعهدی و موروثی کردن خلافت در روزگاران خلفای اموی و بعدها عباسی را نامشروع نمی‌داند و به گمان وی این که خلفایی حق‌مدار و پارسا چون عبدالملک مروان و هشام و سفاح و منصور و مهدی و … چنین کرده‌اند دلیل مشروعیت آن است. او ولایتعهدی علی بن موسی‌الرضا (امام هشتم شیعی) به وسیله خلیفه عباسی مأمون را تأییدی بر تفسیر خود می‌داند.

البته ابن خلدون با همان معیار مشهورش در فلسفه تاریخ یعنی «عصبیت» این دگردیسی را تحلیل و فهم می‌کند. به زعم او در عصر نخستین، صلاحیت‌های دینی کفایت می‌کرد ولی در روزگاران بعدی عصبیت تقویت شد و این عامل می‌توانست وحدت و کارآمدی ایجاد کند. به زعم ابن‌خلدون در عصر نبوی امور عمدتا معنوی و ماورایی بود و نیازی به عصبیت نبود ولی بعدها این عصبیت بود که نقش‌آفرین شد و ضرورت پیدا کرد. این محقق اندیشه خود را با این خبر توضیح می‌دهد که کسی از علی پرسید: چرا در باره خلافت تو مسلمانان دچار اختلاف شدند ولی در باره ابوبکر و عمر چنین اختلافی رخ نداد؟ و علی پاسخ داد: زیرا ابوبکر و عمر بر افرادی چون من حکومت می‌کردند و حال آن که من امروز بر کسانی چون تو حکومت می‌کنم.

ابن‌خلدون نقل مشهور کسری نامیدن معاویه به وسیله عمر را، بر خلاف نظر رایج و مشهور، به گونه‌ای کاملا متعارض تفسیر می‌کند. او می‌گوید وقتی معاویه در پاسخ سخن طعن‌آلود خلیفه در شام می‌گوید چنین سنت و جلال و شکوهی، ضرورت شرایط منطقه در رقابت با بیزانس است و عمر سکوت می‌کند، این بدان معناست که عمر نیز آن را تأیید کرده است و به دیگر سخن عمر با اساس نظام سلطنت و کسرویت مخالف نبوده است. با این حال ابن‌خلدون بر این گمان است که اگر مقصود از تعیین ولیعهد، حفظ وراثت و مقام امامت باشد که به طور ارثی از پدر به پسر برسد البته این با معیارهای شرعی و دینی سازگار نیست.

ابن‌خلدون معتقد است که ظاهرا خلافت به سلطنت و ملوکیت متحول شد اما حقیقت و ماهیت و نقش خلافت نبوی و نخستین باقی ماند. هرچند خود او در ادامه بحث، اذعان می‌کند که اندکی پس از آغاز ملوکیت، ماهیت خلافت از دست رفت و جز زور و ستم و کشورگشایی ستمگرانه در نظام خلافت باقی نماند. از این رو مودودی، که وفق دیدگاه سنتی از اساس با تبدیل خلافت به پادشاهی و کسرویت مخالف است و عصبیت را از اساس منفی می‌داند، نیز در همان کتاب «الخلافه و الملک» به درستی سیاست‌های معاویه و یزید و دیگر خلفای بعدی را مورد نقد و رد قرار داده است.

این نیز گفتنی است که ابن‌خلدون در فصل سی‌ام جلد اول مقدمه ذیل عنوان «فی ولایه العهد» بحث مبسوطی دارد درباره چگونگی و چرایی اقدام معاویه برای تعیین جانشین برای خود. او چنین اقدامی را مصلحت‌اندیشانه و ضروری و گریزناپذیر و مشروع می‌شمارد. مبنای اصلی او نیز همان عصبیت است. به گمان او معاویه برای رعایت مصالح امت و حفظ اقتدار و شوکت خلافت اسلامی و مسلمانان چنین کرده است. او معتقد است امویان، که در آن زمان قدرت را در اختیار داشتند، از تفرقه و پراکندگی بیم داشته و هرگز به انتقال قدرت به دیگران رضایت نمی‌دادند. بدین ترتیب اگر خلافت به دیگران (بخوانید رقیبان) می‌رسید موجب بروز اختلاف و شکاف‌های اجتماعی می‌شد. از سوی دیگر امویان هرگز در صلاحیت و مشروعیت خود تردیدی نداشتند.

او با ذکر موارد مشابه در گذشته و در سنت خلفا[۳۷]، بر این گمان است که انتخاب پسر به جای پدر نیز بی‌اشکال است و هیچ منع شرعی و عقلی ندارد. چرا که وی در حیات خود باید به کار مسلمانان در نگرد تا پس از مرگش نیز فرجام ناسازگاری را بر دوش نکشد. البته مهم است که ابن‌خلدون اساس خلافت را امری عرفی می‌داند و در قلمرو مصالح عامه و نه شرعی و در امور عرفی و وانهاده به مردم دست مؤمنان باز است.[۳۸] چنان که بعدها خلفای دیگر نیز چنین کردند.

اما این که معاویه دیگران را در نظر نگرفت، بدان دلیل بود که اهل حق و عقد در آن زمان، بر یزید توافق داشتند و به جز یزید به کسی تن نمی‌دادند. ابن‌خلدون در مورد ولایتعهدی یزید ادعای اجماع می‌کند و می‌گوید اجماع حجت است. او قبول می‌کند افراد شایسته‌تری برای جانشینی وجود داشتند ولی به همان دلیل گفته شده، معاویه به اصطلاح مفضول را بر فاضل ترجیح داد. زیرا به گمان ابن خلدون، وحدت کلمه در این گونه امور مهم‌تر است. به گفته او نزد معاویه حفظ وحدت مسلمانان بر همه چیز مقدم بوده است. البته این دعوی که تمام اهل حل و عقد با ولایتعهدی یزید موافق بودند راست نمی‌نماید. چنان که قبلا گفته شد حتی برخی نامداران اموی (مانند مروان و حتی زیاد) رسما مخالفت خود را با تصمیم معاویه اظهار کرده بودند.

در مجموع به نظر می‌رسد که ابن‌خلدون بیش از اندازه و شاید در حد مطلق به معاویه خوش‌بین است و حسن نظر دارد و ظاهرا نه هیچ انگیزه ناسالمی در او می‌بیند و نه در تصمیمش اشتباهی سراغ می‌گیرد. این در حالی است که بسیاری از همتایانش در اهل سنت و جماعت در ادوار بسیار نزدیکتر به زمان معاویه، نقدهای جدی بر افکار و اعمالش وارد دانسته‌اند و آخرین‌شان را می‌توان مودودی دانست که در کتابش (الخلافه والملک) سیئات سیاست‌های معاویه را از جمله در داستان ولایتعهدی یزید بر شمرده است.

از قضا مودودی در پاسخ کسانی که ادعا می‌کنند معاویه به این دلیل فرزندش یزید را ولیعهد خود قرار داد و برای او بیعت گرفت که می‌ترسید پس از او مردم دچار تفرقه و جنگ داخلی شوند و در نهایت رومیان چیره گردند (ظاهرا او به ابن‌خلدون نظر دارد)، می‌گوید اگر معاویه واقعا چنین نیت خیری داشت می‌توانست بازماندگان صحابه و بزرگان تابعین را گرد آورد و از آنان بخواهد که فرد شایسته را به عنوان جانشین وی انتخاب کنند و مردم نیز در صورت تأیید با وی بیعت کنند. بعد مودودی می‌افزاید: اگر معاویه چنین می‌کرد مسلمانان گرفتار جنگ داخلی می‌شدند و نظام اسلامی سقوط می‌کرد؟ او در جایی می‌گوید برگزیدن امام و خلیفه با معیار انتخاب بهترین مردمان و شایسته‌ترین فرد برای خلافت است ولی معاویه از سر ترس و طمع، فرزندش را جانشین خود کرد و این بستر مناسبی شد برای تبدیل خلافت به ملوکیت.[۳۹]

ابن‌خلدون در مورد ایرادهای مهم به عدم صلاحیت شخصی یزید برای تصدی مقام خلافت اسلامی نیز پاسخ می‌دهد. او اتهاماتی چون میخواری و فسق و فجور یزید در زمان معاویه را مردود می‌داند و می‌گوید اگر هم بوده معاویه از آنها بی‌خبر بوده است. او می‌افزاید در آن دوران، یزید فقط اهل موسیقی بوده و پدر نیز او را از این کار نهی و سرزنش می‌کرده است و این امر نیز چندان مهم نبوده است چرا که در باب غنا نظر واحدی وجود نداشت. به زعم او یزید در خلافتش دچار فسق و فجور شد (و به گفته او چه فسقی بالاتر از کشتن حسین بن علی) و از این رو صحابه در باره او دچار اختلاف شدند. کسانی بیعت شکسته و با او به مخالفت برخاسته و کسانی نیز (به دلیل ناتوانی در برابر یزید و یا برای احتراز از خونریزی و تفرقه) بر بیعت خود ماندند و حداقل آشکارا مخالفت نکردند. شگفت این که ابن‌خلدون، حسین بن علی را در شمار گروه نخست می‌آورد که یکسره نادرست است چرا که او هرگز بیعت نکرده بود تا نقض بیعت کند.

در این باب نیز باید گفت که استدلال‌های این محقق نامدار چندان موجه نمی‌نماید. حتی اگر اصل مدعای انگیزه‌های سالم و نیکخواهانه معاویه در بدعت ولایتعهدی فرزندش را قبول کنیم، باز به دلایلی که گفته شد، او حق نداشته نقض پیمان کند و به ویژه با توسل به انواع حیل و ابزارهای نامشروع و خلاف شرع مسلم، فرزند بی‌صلاحیتش را بر کرسی زعامت مهم مسلمانان بنشاند و در نهایت خلافت را در خانواده‌اش موروثی کند. ظاهرا شخصیتی چون حسن بصری از همین منظر است که یکی از سیئات معاویه را تحمیل شخصی چون یزید می‌داند.[۴۰]

ابوبکربن عربی در کتاب «العواصم من القواصم» و شارح آن محب‌الدین نیز، به رغم اذعان به برخی ایرادها و کاستی‌ها در صلاحیت یزید و نیز در اقدام معاویه به انتخاب فرزندش برای جانشینی، در مجموع هم از صلاحیت نسبی یزید دفاع می‌کنند و هم از اقدام مصلحت‌اندیشانه معاویه برای چنین انتخابی. این دو نیز عمدتا به همان ضرورت و رعایت مصالح امت در جلوگیری از اختلاف و تفرقه در مسلمانان و حفظ نظم و رعایت انتظام متوسل می‌شوند.

در هر حال جدای از نظریه تحلیلی و تاریخ‌نگارانه ابن‌خلدون، در یک چیز نمی‌توان تردید کرد و آن این است که با خلافت معاویه و تحولات مهمی که در حوزه سیاست و ملکداری از جمله تبدیل خلافت انتخابی و شورایی رخ داد، سرنوشت مسلمانان و به ویژه سرشت سیاست و ماهیت و ساختار خلافت اسلامی دگرگون شد. اما آیا چنان روش‌های سنتی قابل تداوم بوده و می‌توانست ادامه پیدا کند؟ محل تأمل است. حداقل اگر دیدگاه و تحلیل جامعه‌شناختی تاریخی ابن خلدون را معتبر و مقبول بشماریم، دوام سنت‌های مدنی و اجتماعی و سیاسی پیشین در نیمه دوم قرن نخست، ممکن و میسور نبود.[۴۱]

منابع و پانوشت‌ها

[۱]. طبق روایت طبری (جلد ۴، ص ۲۴۵) تمام روایت این است: «اگر اموی مال خویش را سامان ندهد و بردبار نباشد، اموی نیست و هاشمی اگر گشاده دست و بخشنده نباشد هاشمی نیست؛ از هاشمی به فصاحت و سخاوت و شجاعت پیشی نمی‌توان گرفت». هرچند در این متن واقعیت‌هایی نهفته است و کاملا ممکن است که معاویه نیز، در شرایطی، این واقعیت‌ها را اظهار کرده باشد؛ اما با توجه به طعن پنهانی که نسبت به امویان و شخص معاویه در کلام نهفته است و در برابر مدح آشکاری که در مورد گروه رقیب یعنی هاشمیان به چشم می‌خورد، احتمال زیادی دارد که از جعلیات بعدی در جدال‌های فرقه‌ای و قبایلی سه قرن نخست اسلام باشد.

[۲]. مسعودی، مروج، جلد ۲، ص ۲۶.

[۳]. به نقل از آل یاسین، ص ۲۰۷.

[۴]. ابن کثیر، البدایه، جلد ۶، ص ۲۶۶.

[۵]. ابن اثیر، اسدالغابه، جلد ۴، ص ۳۸۶.

ابن‌کثیر (البدایه، جلد ۸، ص ۱۲۸) نقل کرده است که معاویه روزی هفت بار غذای گوشتی می‌خورد و از انواع حلویات و میوه‌جات بسیار تناول می‌کرد و در عین حال می‌گفت هنوز سیر نشده‌ام. نیز: عسکری، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ص ۶۰-۶۱.

البته دور نیست که چنین سخن پیشگویانه‌ای و چنین اوصافی برای معاویه، که از قضا آشکارا صبغه نقد و تحقیر هم دارد، از برساخته‌های بعدی باشد.

[۶]. مسعودی، مروج، جلد ۲، ص ۴۶.

اما شگفت است که یعقوبی (جلد ۲، ص ۱۷۳) معاویه را مردی می‌داند که «در خوراک خود بخیل و ممسک بود».

[۷]. مسعودی، مروج، جلد ۲، ص ۵۲؛ طبری، جلد ۴، ۲۴۱؛ ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ص ۱۵۰-۱۵۱.

[۸]. ابن اثیر، اسدالغابه، جلد ۴، ۳۸۶؛ ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ۱۳۴.

[۹]. طبری، جلد ۴، ص ۵۸.

[۱۰]. مسعودی، مروج، جلد ۲، ۴.

[۱۱]. مادلونگ، ص ۲۸۶.

[۱۲]. طبری، جلد ۴، ص ۲۴۴؛ ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ص ۱۳۳.

[۱۳]. در گزارش تاریخی عصر عثمان و در زندگی‌نامه ابوذر آمده است که ابوذر به فرمان خلیفه عثمان از مدینه به شام تبعید شد اما این صحابی معتبر و شورشی علیه اشرافیت نوخاسته اعراب مسلمان و آن هم در زیر پوست خلافت اسلامی، در دمشق نیز با اشرافیتی آشکارتر از مدینه آشنا شد و در آنجا بود که ابوذر با تمام توان و قدرت معنوی و نفوذ کلام خود بر ضد اشرافیت اموی و شبه دربار معاویه برخاست و همین امر موجب برخوردهای شدید بین معاویه به عنوان کارگزار عثمان و ابوذر شد و آزارهایی را برای این پیرمرد معترض و آشتی‌ناپذیر در پی آورد. تا آنجا که معاویه ابوذر را همراه با شکنجه بار دیگر از دمشق به مدینه تبعید کرد.

[۱۴]. ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ص ۱۳۴.

[۱۵]. یعقوبی، جلد ۲، ص ۱۶۶.

[۱۶]. ذهبی، سیر اعلام النبلاء، جلد ۲، ص ۷ و ۱۰. زندگی‌نامه مختصر عباده را نیز در همانجا ملاحظه کنید. او در سال ۴۳ در رمله درگذشت.

روایات دیگری نیز در باب شرابخواری معاویه در منابعی چون ابن عساکر (التهذیب)، ابن حجر (الاصابه)، مسند ابن حنبل و … آمده است. بنگرید به: عسکری، نقش عایشه در تاریخ اسلام، جلد ۳، ص ۶۹-۷۲.

[۱۷]. ابن اعثم (الفتوح، جلد ۴، ص ۳۲۹-۳۳۱) نقل کرده است که یکی از شاعران بصری در مخالفت با ولایتعهدی یزید ابیاتی سرود و معاویه ده هزار درهم برای او فرستاد و او نیز ابیاتی بر همان وزن و قافیه ساخت و در آن یزید را «امیرالمؤمنین» خواند. به گزارش همین مورخ همین ماجرا در باره شاعر دیگری نیز روی داد.

[۱۸]. النصایح الکافیه، ص ۱۵۳. به نقل از آل یاسین، ص ۳۵.

[۱۹]. این حدیث با عبارات مختلف در منابع زیادی آمده است. از جمله در مسعودی (مروج، جلد ۲، ص ۲) و سنن ابی‌داود (جلد ۲، ص ۴۰۱) و المستدرک حاکم نیشابوری (جلد ۳، ص ۱۴۵) و ابن‌صباغ (الفصول المهمه، جلد ۲، ص ۷۳۳) نقل شده است. قابل تأمل این که در ابی داود با این بیان آمده است: «خلافه النبوه ثلاثون سنه، ثمّ­الملک، او ملکه من یشاء» (خلافت نبوت سی سال است، سپس پادشاهی است، یا خداوند پادشاهی را به هرکس که بخواهد می‌دهد). به احتمال زیاد اصل این حدیث از برساخته‌های بعدی است ولی اگر هم اصلی داشته باشد، تعبیر «خلافت نبوت» خود گویای این مدعاست که حداقل بعدها به تناسب شرایط و مقتضای حال جملاتی بر آن افزوده شده است. روشن است که خلافت، حتی طبق مدعای خلفای راشدین، ربطی به امر نبوت ندارد و احتمالا این عنوان پس از تأسیس نهاد «خلافت عربی- اسلامی» جعل شده است.

[۲۰]. به نقل از آل یاسین، ص ۳۶۹.

قابل ذکر این که از خطبه حسن بن علی در حضور معاویه گزارش‌های متفاوت و گاه متعارض در منابع مختلف در دست است؛ به گونه‌ای که جمع تمام آنها دشوار است.

[۲۱]. ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ۴۷؛ ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ۱۴۰.

[۲۲]. ابن صباغ، الفصول المهمه، جلد ۲، ۷۳۳ ؛ چنان که پیش از این گفته شد یعقوبی (جلد ۲، ص ۱۴۴) همین موضوع و مضمون را از قول سعدبن مالک نقل کرده است. جز این که قسمت پایانی نقل این مورخ با نقل دیگر منابع (از جمله ابن صباغ) به کلی متفاوت است و در واقع به موضوع دیگری اشاره دارد.

[۲۳]. ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ص ۱۷ و ۱۴۴؛ یعقوبی، جلد ۲، ص ۱۶۶.

در «کتاب الفتن» (ص ۵۴) همین مضمون البته تا حدودی متفاوت آمده است. مروزی، نعیم بن حماد، کتاب الفتن، حققه و قدم للاستاذ الدکتور سهیل زکار، دارالفکر للطباعه والنشر والتوزیع، ۱۹۹۳.

[۲۴]. ابن کثیر، البدایه، جلد ۶، ص ۳۲۱. همین خبر در جلد هشتم «البدایه» (ص ۲۲) نیز آمده است.

[۲۵]. در این مورد افزون بر آن منابع، بنگرید به منابعی چون: احمد حنبل (در مسند) و ابو یعلی و ترمذی و ابن حبان و ابن داود و حاکم نیشابوری. به نقل از پانوشت صفحه ۳۴۵ صلح الحسن (ترجمه فارسی) آل‌یاسین.

در مورد تفاوت «خلیفه» و «ملک» بنگرید به مروزی، ص ۵۶-۵۷.

[۲۶]. ابن تیمیه، مجموع الفتاوی، جلد ۴، ص ۴۷۸-۴۷۹.

[۲۷]. طه حسین، علی و بنوه، ص ۱۶۵.

[۲۸]. مودودی، الخلافه والملک، ص ۹۵.

[۲۹]. ۱- تغییر در چگونگی نصب خلیفه؛ ۲- تغییر در نحوه زندگی خلفا؛ ۳- تغییر در چگونگی بیت‌المال و مصارف آن؛ ۴- زوال آزادی رأی شهروندان؛ ۵- زوال آزادی عمل در قضاوت و کار قاضیان؛ ۶- پایان حکومت شورایی؛ ۷- ظهور عصبیت‌های قومی؛ و ۸- زوال حاکمیت قانون.

[۳۰]. مادلونگ، ص ۱۴۰، ۱۳۲ و ۱۳۶.

[۳۱]. ابوبکربن عربی، العواصم من القواصم، ص ۲۰۸-۲۰۹ و ۲۱۶-۲۱۷.

[۳۲]. مادلونگ، ص ۴۶۳.

[۳۳]. محمودالعقاد (ابوالشهداء، ص ۲۰) می‌گوید بی‌تردید معاویه در اندیشه انحصار قدرت و دولت در خاندانش بود. به گمان او ولایتعهدی یزید به همین دلیل بوده است.

[۳۴]. این مدعا را عسکری در «نقش عایشه در تاریخ اسلام» چند بار نقل کرده است. از جمله در صفحات ۱۵۷ و ۱۶۷.

[۳۵]. ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ص ۶۰.

[۳۶]. مادلونگ، ص ۴۶۳-۴۶۴.

[۳۷]. سعدالدین تفتازانی در «شرح المقاصد» (جلد ۵، ص ۲۳۳) می‌گوید اصولا یکی از طرق انعقاد امامت استخلاف است. واقعیت امر این است که اهل سنت و جماعت عموما از یک سو برای ابوبکر و عمر و دیگر خلفای راشده نوعی جانشینی (ولایتعهدی) قایل‌اند و از سوی دیگر وفق دیدگاه قاطع شیعیان پیامبر خود بنیان‌گذار ولایتعهدی است چرا که او علی را جانشین خود کرد.

[۳۸]. با این حال ابن‌خلدون اندکی جلوتر می‌گوید «خلافت و امامت امری است از جانب خداوند که آن را به هر یک از بندگان خود بخواهد اختصاص می‌دهد». او سپس می‌گوید «ایشان [امامیه] امامت را از ارکان و اصول دین می‌پندارند. در صورتی که چنین نیست بلکه این امر از مصالح عامه است که به نظر خلق واگذار شده است». (مقدمه، جلد ۱، ص ۴۰۶ و ۴۰۷). روشن نیست که این «امامت الهی» چگونه و چرا «به نظر خلق واگذار شده است». اگر امامت، منصبی ماهیتا الهی است که خداوند به هر کس که بخواهد واگذار می‌کند، چرا خود خدا و یا نبی او حق نداشته باشد و یا نتواند این منصب را به شخصی شایسته (مثلا علی) واگذار کند و او را وصی قرار دهد؟ ظاهرا این دو جمله تقریبا پی هم سازگار می‌نمایند. گویا مسئله «مشروعیت» و «مقبولیت» حتی در ذهن و نظر شخصی چون ابن خلدون نیز حل نشده مانده است.

[۳۹]. مودودی، الخلافه والملک، ص ۹۴، ۲۳۶-۲۳۷.

[۴۰]. سبط ابن‌جوزی، تذکره الخواص، ص ۲۸۶.

قابل ذکر است که وفق خبری در الکامل ابن اثیر (جلد، ص ۴۸۷) و نیز سبط ابن جوزی که نقل شد، حسن بصری گفته است چهار اقدام زیانبار به دست معاویه انجام شد: اقدامات بدون مشورت با مسلمانان، داستان پیوند نسبی زیاد به ابوسفیان (استلحاق)، قتل حجربن عدی و تحمیل شخص ناصالحی چون یزید بر مردم. نیز بنگرید به: طه حسین، علی و بنوه، ص ۲۲۴.

[۴۱]. در این باب رشیدرضا در «المنار» سخن شگفتی نقل کرده که بس غریب و غیر قابل باور می‌نماید. او آورده است: یک بار یکی از دانشمندان بزرگ آلمانی در حضور جمعی از مسلمانان و از جمله یکی از بزرگان مکه در استانبول گفته است: سزاوار است که ما برای معاویه بن ابی سفیان تندیسی از طلا بسازیم و آن را در یکی از میادین پایتخت‌مان (برلین) نصب کنیم. کسی پرسید چرا؟ او گفت: زیرا این معاویه بود که نظام حکومت اسلامی را از دموکراسی به نظام استبدادی دگرگون کرد. سپس افزود: اگر چنین نشده بود، اکنون اسلام سراسر جهان را فرا گرفته و حال مردم آلمان و دیگر اروپاییان عرب مسلمان بودیم. (المنار، مصر، مطبعه المنار، جلد ۱۱، ص ۲۶۰)

می‌توان گفت اگر همان نظام شورایی (به ویژه در شکل نهادمندی که عمر بنیان نهاده بود) ادامه پیدا می‌کرد، نه تنها نظام سیاسی تحت عنوان خلافت و یا هرچیز دیگر به تعبیر امروزین دموکراتیک‌تر می‌شد بلکه سرشت و سرنوشت مسلمانان نیز ماهیت و سیر دیگری می‌یافت ولی ساده‌اندیشی است که تمام مسئولیت را به گردن یک شخص بگذاریم و عوامل مهم دیگری را نادیده بگیریم. وانگهی، روشن نیست این دانشمند آلمانی به چه دلیل وامدار معاویه است، اگر اروپا مسلمان دموکرات می‌بود، جای ایراد داشت؟ او چرا از چرخش دموکراسی به استبداد در میان مسلمانان خرسند است؟ مگر این که تعصب مذهبی او را به چنین سخن لغوی وادار کرده باشد.

Share:

More Posts

Send Us A Message