یادی و خاطره ای از آیت الله منتظری

اشاره: امروز خاطرات و روزنوشت های دوران زندان اوین (سالهای 79-83) را مرور می کردم. در دفتر چند خطی از دیدار عیدانه نوروز سال 82 با آیت الله منتظری نوشته بودم. این یادداشت پس از بازگشت از ایام مرخصی به مناسبت سال نو در اوین نگاشته شده است. اکنون به مناسبت سالگرد درگذشت آن مرد بزرگ و کم نظیر در سلسله عالمان دین معاصر و به عنوان ادای احترام به آن مجتهد دلیر و حامی کرامت انسان این یادداشت کوتاه را بدون تغییر به «مخاطبان آشنا» و به ویژه به دوست ارجمند و فرزند برومند ایشان حجه الاسلام احمد متظری، که دلیرانه راه پدر را ادامه می دهد، تقدیم می کنم.

پنجشنبه 7/1/82
شب پنجشنبه هفته قبل به مرخصی عید نوروز رفتیم و صبح امروز باز گشتیم. در طول این مدت در تهران و در منزل بودم و وقت به دید و بازدید عید گذشت. شماری از دوستان را دیدم. در این میان تنها سفرم به قم بود که برای دیدار با آیه¬الله منتظری صورت گرفت. عصر روز سه شنبه به قم رفتم. حدود نیم ساعت با آیه¬الله منتظری دیدار و گفتگو داشتم. محبت فراوان کرد. من که اساسا اعتقادی به بوسیدن دست کسی، هر چند بزرگ و محترم و مورد علاقه ام، ندارم، برای ادای احترام کامل و نشان دادن اخلاص تمام به شخصیت این مرد بزرگ، خواستم دست ایشان را ببوسم اما ایشان دستشان را پس کشیدند. پیش از این نیز یک بار دست آیه¬الله خمینی را در قم بوسیده بودم. هرچند که پس از آن پشیمان شده بودم.
پس از احوالپرسی اولیه، آیه الله نگاهی پر معنا به من کردند و گفتند: بسیار متأسفم که شما را در این لباس (منظور کت وشلوار) می بینم. پیش از آن که من حرفی بزنم، فرزندشان احمد گفتند: آقا! خود ایشان که با این لباس راحت¬ترند. آقا گفتند: نه! متأسفانه اوضاع مملکت این طور شده است! من برای این که بحث ادامه پیدا نکند، گفتم: بالاخره همین است دیگر! خیلی مهم نیست. از حال و وضعم از نظر بیماری و خونریزی چشم و نیز شرایط زندان پرسیدند که توضیح دادم همه چیز خوب و روبراه است و مشکل حادی وجود ندارد. کمی از خاطرات زندانشان در رژیم شاه و مکانهایی که در اوین بودند، یاد کردند. از جمله مدتی را در همین بند 325 زندان ویژه روحانیت محبوس بودند. پرسیدند شما را از آمدن به اینجا منع نمی کنند؟ گفتم: تاکنون که چیزی نگفته اند و اگر هم بگویند من اعتنا نخواهم کرد، اگر این قدر آدم حرف شنو و سر براهی بودیم، حالا در اوین نبودیم. افزودم: کار ما از این حرفها گذشته است، علی¬القاعده برای آنها نوع ارتباط و اردت من به شما روشن و معلوم و پذیرفته شده است و لذا فکر نمی کنم حرفی در این باره بزنند. بعد پرسیدند: در آنجا دربارة من از شما پرسیدند؟ گفتم: در دادسرا ویژه خیر، اما در دادگاه انقلاب چند بار سئوال کردند. توضیح دادم در دادگاه دوم آقای رازینی از من پرسیدند شما هم تقلید می کنید؟ پاسخ دادم بله.گفت از کی؟ گفتم: از آیه¬الله منتظری. گفت: آیه¬الله منتظری هم حرفهای شما را قبول ندارد. گفتم: درست است که من مقلد ایشان هستم ولی حرفها و اظهار نظرهای من در حوزة تقلید نیست. وانگهی، ایشان که مقلد من نیست! در دادگاه انقلاب هم از آغاز آشنایی من با حضرتعالی و روابط بعدی پرسیدند و توضیح کافی دادم.
الحمد لله حال عمومی ایشان خوب بود. گرچه نسبت به شش سال قبل که دیده بودمشان کمی لاغرتر و شکسته¬تر شده بودند، اما سفیدتر و نورانی تر و بشاشتر بودند. علی¬القاعده سختی این دوره و فشارهای بسیار موجب زلالی روح و صفای باطن بیشتر ایشان شده است. فقط شکوه داشتند که قندخونشان زیاد است. پرسیدم قندخون چند است؟ گفت: دویست و پنجاه. گفتم: ناشتا؟ گفت: بله گفتم: آقا خیلی خطرناک است، چرا انسولین مصرف نمی کنید؟ پسرش گفت: دکتر هم گفته است اما ایشان عمل نمی کند. گفتم: چرا؟ گفت: ایشان روی الکل احتیاط می کند. گفتم: آقا! کار ما را سخت نکنید (البته با لحن شوخی). البته ضمن صحبت متوجه شدم از تزریق آمپول می ترسد. می پرسید که آمپول درد ندارد؟! توضیح دادم که خیر! برایم عجیب بود آدمی چنین دلیر و شجاع و مقاوم از تزریق آمپول واهمه دارد! به هرحال با اصرار از ایشان خواستم اگر دکتر توصیه و تجویز می کند، حتما انسولین تزریق کند و افزودم به تجریه می گویم با انسولین حال شما بهتر خواهد شد.
در اواخر حضور ما در اتاق ایشان، چند نفر مرد و زن نیز به حضور رسیدند. آنان منقلب شده و گریه می کردند. به یکی از آقایان دفترشان گفتند به آقایان و خانمها عیدی بدهند. او نیز یک بسته اسکناس هزار تومانی برداشت و به همه تعارف کرد. یکی از خانمها اسکناس را به ایشان داد و از او درخواست کرد تا آن را امضاء کند. آقای منتظری نپذیرفتند. او چند بار اصرار کرد اما مقبول نیفتاد. فکر می کنم کار خوبی کردند، برای یک شخصیت دینی و مرجع تقلید این کارها سبک است. ضمن این که این کار موجب آسیب دیدن اسکناس و در نتیجه اضرار به اموال عمومی است. شاید هم با توجه به این ملاحظات بود که ایشان پیشنهاد آن خانم را قبول نکردند. هنگام خدا حافظی فردی میانسال، که خود را خدمتگزار مهدیه نجف آباد معرفی کرد، دست آقا را گرفت و چند بیت شعری خواند و جملات تجلیل آمیز در مورد آقای منتظری گفت. در چهره ایشان خیره شده بودم و می خواستم به بینم چه عکس¬العمل نشان می دهند، به روشنی دیدم که چهره شان درهم رفت ولی سخنی نگفت و فقط برای آن شخص دعا کرد.

Share:

More Posts

Send Us A Message