شنبه 1 آذر 88 / 21 نوامبر 2009
طبق قرار قبلی روز پنجشنبه از ایتالیا به لس آنجلس آمدیم و اکنون در شهر اورنج کانتی هستیم اما سفر ما یک سفر پرماجرا بود و ماجرا چندان زیاد و شنیدنی است که اگر بخواهم بویژه با زبان قصه آن را بنویسم یک داستان واقعی و جذاب و شیرین خواهد شد. اما به دلیل ضیق مجال فقط صورت ساده و مختصر آن را یادداشت می کنم.
عصر چهارشنبه من و همسرم از کیوسی به رم آمدیم و شب را طبق معمول مهمان علی ایزدی بودیم. پرواز ما به فرانکفورت ساعت پنج دقیقه به هفت صبح بود. ساعت پنج با تاکسی خودمان را به فرودگام فیومیچینو رساندیم. هواپیمای شرکت مشهور لوفت هانزای آلمان با تأخیر حدود بیست دقیقه ای به فرانکفورت پرواز کرد. ساعت حرکت بعدی از فرانکفورت به لس آنجلس باز با همین شرکت بود که ده دقیه به ده صبح تعیین شده بود. پس از فرود با شتاب خودمان را به گیت اعلام شده رساندیم. خانمی که آنجا ایستاده بود چیزی به آلمانی گفت و اشاره کرد که بجایی دیگر برویم و فقط از حرف او چنین دستگیرمان شد که باید کارتی بگیریم. گفتیم شاید منظور کارت پرواز است ولی نمی دانستیم که کجا و چگونه. من و همسرم که مانده بودیم معطل و سرگردان و با هم حرف می زدیم که خانمی از کارکنان همانجا به طرف ما آمد و به فارسی گفت شما چون هواپیمای تان را از دست داده اید باید از نو بلیط بگیرید. خیلی ناراحت و پریشان شدیم. گفتیم که هواپیما تأخیر داشت و ما تقصیری نداشتیم. گفت به هرحال اکنون هواپیما رفته و اگر تقصیر با شما نبوده پولی از شما نمی گیرند. او برای ما بلیط گرفت برای یک بعد از ظهر به واشنگتن و از آنجا با سه ساعت توقف در واشنگتن به لس آنجلس. چاره ای نبود. ماندیم. ساعت یک بعد از ظهر با هواپیمای شرکت لوفت هانزا به سوی واشنگتن پرواز کردیم. به ما گفتند چمدانها را خودشان به بار هواپیما منتقل کرده اند که در واشنگتن تحویل می گیرید. ضمنا همان خانم گفت برای خانم شما ویلچر بیاورند بهتر است تا در فرودگاه واشنگتن خودشان شما را ببرند و مشکل بی زبانی شما هم تا حدودی حل خواهد شد. به هرحال از ایشان خیلی تشکر کردیم چرا که ایشان اگر نبود ما نمی توانستیم مشکل را حل کنیم و قطعا با زحمت زیادتر موفق می شدیم. در واقع این هم وطن فرشته نجات ما شد.
پس از حدود نه ساعت پرواز ساعت سه و نیم به وقت واشنگتن در فرودگاه این شهر به زمین نشستیم. پس از خروج از هواپیما چند ویلچر در انتظار بود که یکی از آنها برای خانم من بود. هنگام خروج به ایشان با شوخی – جدی گفتم لااقل کمی بد راه برو که مشکلی پیش نیاید و دردسر تازه ای رخ ندهد! به هرحال پس از احراز هویت و تشخیص نام ایشان او را سوار ویلچر کردند و در همه جا خارج از نوبت گذشتیم و پس از عبور از کنترل گذرنامه به قسمت گرفتن بار رفتیم اما در آنجا چمدانهای ما نبود. خانم ولچرران، خانم جوان و ساه پوست دو رگه ای بود، از یکی از خانمهای مسؤل پرسید و او گفت چمدانها با بار هواپیما منتقل شده است. بعد به سالنی رفتیم تا برای پرواز بعدی آماده شویم. در آنجا خانم ویلچرران خواست خارج از نوبت به کار ما رسیدگی شود اما قبول نکردند. او خداحافظی کرد و رفت و ما در انتظار نشستیم. پس از حدود یک ساعت به کار ما پرداختند.
یادداشت های روزانه – قسمت یکصدو هفتاد پنجم
سه شنبه 1 آبان 1403