چون نمی توانستیم صحبت کنیم از طریق تلفن و آیفن باز آن و با ترجمه یک ایرانی (که بعدا دانستم که از همکاران همانجا است) پرسش و پاسخ آغاز شد. پیش از آن فکر کردم که بعد از دیدن پاسپورت و ویزا، که گرچه خیلی طول کشید اما پرسشی ازما نشد، کار تمام است و دیگر پرسش و پاسخ نخواهیم داشت. واقعا نگران سختگیری هایی بودم. اما اکنون روشن شد که جای سختگیری و پرسش و پاسخ همین جا است که مربوط به اداره مهاجرت و دقت های امنیتی است.
نمی توانم پرسشهارا نقل کنم که سخن به درازا می کشد. مانند اینکه چرا به آمریکا آمده اید؟ به دعوت کی آمده اید؟ هدف چیست؟ مؤسسه دعوت کننده شما را از کجا می شناخت؟ سخنرانی های شما در چه موردی است؟ موضوعات دینی یعنی چه؟ منتقد جمهوری اسلامی یعنی چه؟ اصلا انتقاد یعنی چه و در چه مواردی است؟ به هرحال حدود یک ساعت طول کشید و اعصاب ما از این پرسشهای غالبا احمقانه و بی دلیل و حتی توهین آمیز خرد شد. مترجم را که نمی دیدم به گفته خودش از نوجوانی به آمریکا آمده و فقط یک بار در سال 1973 میلادی به ایران سفر کرده و فارسی اش خوب نبود و به قول خودش فارسی را با لهجه افغانی حرف می زد. البته فارسی اش بد نبود اما مشکل این بود که به به دلیل دوری از ایران بسیاری از مفاهیم و اصطلاحت رایج فارسی را به درستی نمی فهمید. از این رو یک مشکل نیز تفهیم برخی اصطلاحات برای ایشان بود. در واقع می خواستم اول از مترجم رفع ابهام کنم و بعد از مأمور آمریکایی. داشت وقت حرکت هواپیما می گذشت که ساعت را نشان مأمور دادم. او کیف دستی ما را بازرسی کرد و گفت چمدانها را هم ببیند که گفتیم باشد. در نهایت رضایت داد که برویم. ظاهرا از تصمیم بازرسی چمدانها گذشته بود. تقریبا بیست دقیقه وقت مانده بود. ما با شتاب خودمان را رساندیم. هنگام سوار شدن از میان انبوه مسافران فقط ما دو نفر را بازرسی بدنی کردند. من و همسرم. به ویژه که ایشان روسری داشت و محجبه بود! به هرحال مشکوک بودیم. لابد فکر می کردند که ممکن است در زیر روسری بمب و یا مواد منفجره ای پنهان شده باشد!
به هر تقدیر ساعت هفت به وقت واشنگتن سوار شدیم. پس از پنج ساعت و نیم به لس آنجلس رسیدیم. دوستان بازرگان و آقا رضا منتظر ما بودند. در هواپیما چند ایرانی هم بودند. از جمله با یک مادر و پسری آشنا شدیم و کمی با هم صحبت کردیم. پسر بیست و شش سال داشت و از دو سالگی در اینجا زندگی می کرد و فارسی را به زحمت حرف می زد و بیشتر مادرش به کمک می آمد. در فرودگاه از طریق موبایل او به دوستان زنگ زدم و معلوم شد در پارکینگ منتظرند. اما در اینجا دیدیم که چمدانها را نیاوردند. اقدام کردیم اما وقتی اتکت را خواستند متوجه شدم که آن را در لای کتابی گذاشته بودم و کتاب را در داخل هواپیما جا گذاشته ام. به هرحال قرار شد پی گیری شود. در راه مقصد شامی صرف شد. حدود دوازده شب به وقت اینجا به محل اقامت وارد شدیم. برای ما سوئیتی در هتلی گرفته اند که جای راحتی است. دو تخت دارد و دارای آشپزخانه و آماده. در محل اورنج کانتی و از نظر محیط طبیعی نیز جای باصفایی است.
پس از پیگیری آقا رضا روشن شد که چمدانها در فرانکفورت جا مانده و اصلا از آنجا به واشنگتن ارسال نشده بود و آنها را با هواپیمای روز بعد به اینجا فرستادند و امروز به دست ما رسید. من خیلی نگران گم شدن آنها بودم. چرا که افزون بر لباسها و دیگر وسایل ضروری، بخشی از دست نوشته های کتاب تاریخ من نیز در آن بود و اگر گم می شد بدان معنا بود که آنها را (حدود سیصد صفحه) از نو بنویسم و این یعنی جداقل دو سال کار. اما خدا را سپاس که پیدا شد و زحمات چد ساله من هدر نرفت.
دیروز با آقای بازرگان به نماز جمعه رفتیم که در مسجدی مربوط به فلسطینی ها برگزار می شود. خطبه ها عربی با ترجمه ها و توضیحات انگیلسی بود. مسجد خوب و تمیز و نقلی زیبایی بود. در ایران که نمی توانیم به نماز برویم و در ایتالیا نیز از آن محروم هستیم از این رو نماز جمعه در اینجا غنیمت است.
طبق صحبتی که با بازرگان داشتم قرار شد که بخشی از اوقات را به سخنرانی ها و احتمالا کلاسها اختصاص بدهیم و بخش دیگر با کارهای شخصی و نگارشهای معمول.
یادداشت های روزانه – ادامه قسمت یکصدو هفتاد و پنجم
پنجشنبه 4 آبان 1403