اشاره: اخیرا چند خاطره از اینجانب در باره مرجعیت آیت الله خمینی در سال 1349 و نیز در ارتباط با ماجرای کتاب شهید جاوید در سالهای 1349-1350 اثر زنده یاد صالحی نجف آبادی در پانوشت دو مقاله جناب آقای دکتر محسن کدیور ذیل عناوین «مرجعیت آقای خمینی» و «شخصیت دوم نهضت»، که هر دو در وب سایت ایشان منتشر شده اند، انتشار یافته اند و اکنون در اینجا بازنشر می شوند. nچند خاطره در ارتباط با مرجعیت آیت الله خمینیnخاطره اول.nپس از درگذشت آیت الله حکیم در سال 1349 تلاش داشتم یکی از دوستان طلبه که مقلد حکیم بود را به آیت الله خمینی برگردانم. از آنجا که دوستم آدم محتاطی بود و با استدلالهای من قاطع نمی شد، کوشیدم از طریق ارجاع به عالمان معتبر مروج آقای خمینی ایشان را قانع کنم. با همین نیت رفتیم نزد مرحوم آقای علی مشکینی. ایشان در آن زمان نمازمغرب و عشا را در یکی از شبستانهای مسجد امام قم (مسجد امام حسن عسگری) اقامه می کرد. بین دو نماز من و دوستم رفتیم خدمت ایشان. از آنجا که مطمئن بودم آقای مشکینی به صراحت آقای خمینی را پیشنهاد خواهد کرد، با شوق فراوان نظر ایشان را در باب مرجعیت و اعلمیت پرسیدم. مشکینی گفت تمام مراجع خوب و جایزالتقلید اند. پرسیدم این درست، اما نظر حضرتعالی را می خواستیم. او پس از لحظه ای تأمل گفت آقایان خویی، خوانساری و خمینی. من هرچند با شنیدن نام آیت الله خمینی، که محبوب و مطلوب من بود خوشحال شدم، گفتم: حاج آقا ایشان (با اشاره به دوستم که کنار من بود) که نمی خواهد از سه نفر تقلید کند، شما کدام را اعلم می دانید. بار دیگر همان گفته را تکرار کرد. گفتم این سه نفر مساوی اند؟ دوست داشتم حداقل به امتیاز سیاسی و زعامت سیاسی آقای خمینی اشاره ای بکند. اما مشکینی با کلمه «بله» تساوی را تأیید کرد. قابل ذکر این که در آن زمان با توجه به این که یقین داشتم آقای مشکینی آیت الله خمینی را اعلم و حداقل اصلح و ارجح می داند، احتمال دادم که او تقیه کرده است؛ چرا که ما را نمی شناخت. هرچند امروز در این مورد تردید دارم. nخاطره دومnدر ادامه همان تلاش روزی من و دوستم در زیر گذر خان تصادفا دیدیم که آقای منتظری با شتاب در حال عبور است. ما هم با شتاب به طرف ایشان رفتیم. سلام کردیم. او خواست به راهش ادامه دهد، من گفتم حاج آقا! سئوالی داشتیم. ایستاد. همان پرسش در باب مرجعیت را تکرار کردم. منتظری وقتی مضمون سئوال را دانست، پیش از آن که جملات من تمام شود، با قاطعیت و صراحت گفت: «بلااشکال آیت الله خمینی». nخاطره سومn در ادامه همان تلاش، روزی باز تصادفا در سه راه صفائیه قم با آقایان مکارم شیرازی و جعفر سبحانی برخورد کردیم. دوستم مشتاقانه گفت بهتر است از این آقایان هم بپرسیم. من مخالفت کرده و گفتم این آقایان وابسته به شریعتمداری اند و جواب نخواهند داد. دوستم اصرار کرد. گفتم پس خودت سئوال کن. او رفت به طرف آقایان. گفت سئوالی دارم. هر دو ایستادند. وقتی روشن شد که موضوع سئوال چیست، سبحانی جدا شد و رفت چند قدم آن طرف تر ایستاد. اما مکارم گفت مراجع همه خوب اند و می توان از هریک از آنها تقلید کرد. سئوال کننده تلاش کرد که بالاخره آقای مکارم نامی از کسی ببرد ولی او همان جمله را تکرار کرد و بعد هم به راه خوا ادامه داد.nخاطره چهارمnدر سال 55 (و یا 56) در منزل آقای محمد یزدی بودیم. یکی از همان دوستان آقای سیدرضا تقوی دامغانی بود. بحث مرجعیت و اعملیت شد. آقای یزدی گفت هرچند آقای خویی بی تردید اعلم است ولی ما باید از آقای خمینی ترویج کنیم چرا که ایشان از آقای خویی و دیگران برای زعامت و رهبری جهاعت خمینی صحبت کرد.nnnچند خاطره در ارتباط با ماجرای کتاب شهید جاویدnخاطره اولnعصر یک روز (احتمالا در بهار ۱۳۵۰) در مدرسه فیضیه گفته شد که عده ای میخواهند به منزل آیتالله گلپایگانی بروند تا در بارهی کتاب شهید جاوید با ایشان صحبت کنند. لحظاتی بعد دیدم که عدهای بهصورت متشکل در حال خروج از فیضیه بهسوی بیت آقای گلپایگانیاند. من هم همراه شدم. در بیرون از فیضیه یعنی در میدان آستانه متوجه شدم که آقای سیدمحمد موسوی خوئینیها نیز پیشایش جمع حرکت میکند. او را به خوبی می شناختم. جمعیت در اوایل خیابان چهارمردان قم به منزل آقای گلپایگانی وارد شد. احتمالا صد نفری می شد. نمی دانم از قبل قراری برای این دیدار گذاشته شده بود یا نه. در حیات منزل جمع شده بودیم. در آنجا آقای موسوی خوئینیها بهعنوان سخنگوی جمع اعلام کرد می خواهیم با آقا صحبت کنیم. لحظاتی بعد پنجره مشرف بهحیاط گشوده شد و کسی آمد و اعلام کرد آقا حالشان خوب نیست و نمیتواند صحبت کند. اما جمع و از جمله آقای موسوی اصرار کردند و گفتند تا با آقا حرف نزنیم از اینجا نمیرویم. پس از طی لحظاتی نسبتا طولانی آقای مهدی گلپایگانی (فرزند دوم آقای گلپایگانی) دم پنجره آمد و با هیجان اعلام کرد آقا نمیتوانند با شما صحبت کنند. وقتی او با اصرار جمع مواجه شد، گفت هر چه میخواهید بهمن بگویید و من به آقا منتقل خواهم گفت. بعد از آن که موسوی پاسخ رد داد، او به تندی تأکید کرد که منزل را ترک کنند. اما جمعیت همچنان اصرار کرد و ایستاد. شاید ساعتی گذشت و بالاخره آقای گلپایگانی وارد اتاق شد و در گوشهای نشست. همه از آمدن ایشان خوشحال شدند. آقای موسوی به پنجره نزدیک شد و آغاز سخن کرد. هنوز چند کلمه ای گفته نشده بود که مهدی گلپایگانی، که کنار پدر ایستاده بود، یک باره با سر و صدا و هیجان زیر بغل پدر را گرفت تا او را از اتاق به بیرون هدایت کند. او با فریاد می گفت حال آقا بد شده و نمیتواند بنشیند و گوش کند، بروید! این در حالی بود که پیر مرد آرام نشسته بود و اثری از حالت غیر عادی در او دیده نمی شد. بدین ترتیب برنامه به هم خورد و جمعیت نیز پس از لحظاتی محل را ترک کرد.nخاطره دومn] در ایام کشمکش در مورد کتاب شهید جاوید، عصری در مدرسه فیضیه بودم. حوالی غروب بود. طبق معمول صحن فیضیه پر بود از طلبه. یکباره در سمت جنوبی فیضیه بههم ریخت و به نظر رسید که حادثه ای رخ داده است. با شتاب خود را بهآن نقطه رساندم. همه آشفته بودند. از ماجرا پرسیدم. یکی از آشنایان گفت میخواهند آقای صالحی نجف آبادی را کتک بزنند. وحشت کردم چرا که در آن شلوغی اگر چنین حادثه ای اتفاق می افتاد، خطرناک مینمود. پرسیدم آقای صالحی کجاست؟ یکی اشاره کرد که در حجرهی فلانی است (اسم صاحب حجره را الان به یاد نمیآورم). آرزو میکردم آقای صالحی از اتاق خارج نشود. اما چند دقیقه بعد ایشان از اتاق خارج شد و بهطرف درب خروجی فیضیه حرکت کرد. از همان لحظات اول دیدم ایشان در حلقه عدهای از دوستان و نزدیکان است. من هم بهزحمت خودم را به نزدیک ترین حلقه رساندم تا در حد خود از عدهای از دوستان و نزدیکان است. من هم بهزحمت خودم را به نزدیک ترین حلقه رساندم تا در حد خود از ایشان محافظت کنم. آقای صالحی از دالان نبستا طولانی فیضیه گذشت و از مدرسه خارج شد. حادثهای رخ نداد. من هم همراه عده ای آقای صالحی را تا آن سوی پل آهنچی (حوالی منزل ایشان در کوچه آبشار) همراهی کردم. البته هرگز ندانستم که اصل خبر شایعه بود و یا برنامهای بوده ولی به دلایلی به اجرا در نیامد.nخاطره سومn] یک بار هنگام غروب و در واوج شلوغی فیضیه، یکباره دیدم که در جلو کتابخانه فیضیه شلوغ شد و جمعیت بههم ریخت. روزهایی بود که همه جا از سخن موافق و مخالف در باره شهید جاودید و دو تقریظ نویس آن (آقایان منتظری و مشکینی) بود. به طرف محل شلوغی رفتم. پس از لحظاتی متوجه شدم که چند نفر با هم درگیر شده و به جان هم افتادهاند. هیچ نفهمیدم این افراد چه کسانی بودند (در واقع آنان را نشناختم) ولی در اوج این درگیری و خشونت شیخ قدرت علیخانی (از طلاب قزوینی که می شناختمش) رفت روی یک بلندی و با فریاد رعدآسایی خطاب به حاضران گفت: لامروتها! هرچه میخواهید بگید، بگوئید! اما به منتظری و مشکینی کاری نداشته باشید . . .مطالب دیگر هم گفت که الان به یاد ندارم.nخاطره چهارمn از سال ۵۶ بعد با گلپایگان آشنا شدم و چند دهه در یکی از مساجد فرعی شهر منبر رفتم. مسجد جامع شهر در اختیار مقلدان آیتالله گلپایگانی بود که امامت آن با یک روحانی به نام محمدی بود (پدر محمدی گلپایگانی رئیس دفتر کنونی آقای خامنهای). میزبانان من شماری از جوانان و عموما فرهنگیان شهر بودند که پیرو و مدافع آیتالله خمینی بودند و آقای محمد توکل (از فرهنگیان خوش نام و با سابقه) سمت بزرگی این گروه را داشت. گروه مسجد جامع به سختی با گروه فرهنگیان و دانشجویان پیرو آیتالله خمینی مخالف بودند و در جدال دایمی با آنان. در گلپایگان دهه پنجاه بین این دو طایفه سه موضوع محور اختلاف و تنش بود: آیتالله خمینی و مبارزه انقلابی با رژیم سلطنتی، دکتر شریعتی و شهید جاودید و به تبع آن صالحی نجف آبادی و منتظری و مشکینی. ارتباط این مقدمه با داستان شهید جاوید و آقای مشکینی این است که در همان دهه مدتی مشکینی در تبعیدگاه گلپایگان بود. به روایت دوستان، امام جماعت مسجد جامع و پبروان وفادار آیتالله گلپایگانی نسبت به آقای مشکینی بسیار سخت میگرفتند و او را بسیار آزار دادند. روحانیون و منبری های شهر، بیوقفه علیه مشکینی و منتظری و نویسنده شهید جاوید سخن میگفتند و مؤمنان را بر ضد این افراد و به طور خاص مشکینی، که جلو چشم آنان بود و در دسترس، تحریک می کردند. بازماندگان آن نسل میتوانند روایت دقیق و دست اولی از آن برخوردهها ارائه دهند. nnnnnnnnn
گفتگویی که گویی دو طرف حرف هم را نمی شنوند!
داستان تحمیل حجاب اجباری در جمهوری اسلامی دیرینه سال است و به ماه های اول عمر جمهوری اسلامی باز می گردد. نخستین کسی که این