استاد ارجمند
n
. . .روزگاری آدمی مذهبی و معتقد بود ام ولی مدتهاست که دربارة خدا دچار شکاکیت و تردید شده ام. آنچه برای من مهم است این است که از ارزشهای انسانی تهی نشوم اما با این بحران فکری و هویتی می ترسم از انسانیت دور شوم. در این مورد کتاب زیاد خوانده و می خوانم اما به جایی نرسیده ام و حتی احساس می کنم در کتابها غرق شده ام. از شما می خواهم که مرا راهنمایی کنید. با سپاس
n
دوست عزیز و گرامی
n
با سلام و آرزوی سلامتی و شادکامی برای شما
n
در مورد راهنمایی خواستن شما. واقعیت این است که اولا، مشکل و در واقع پرسش شما، چندان عظیم و پیچیده است که نمی توان به سادگی به آن پاسخ داد و گرهی گشود و دست کم در توان من نیست، و ثانیا، اگر هم بتوان کمکی کرد لازم است در یک فرایند آشنایی و گفتگو انجام شود و از این رو نمی شود در چند کلمه و حتی در یک مقاله پاسخی کلیشه ای داد و کار را تمام شده پنداشت. مسائلی چون بی هویتی و یا شکاکیت بیش از حد متعارف بیش از آن که فکری و معرفتی باشند، وجودی اند و لذا از طریق کلام و بحث های صرفا نظری و فلسفی و احیانا منطق و استدلال مشکل حل نمی شود. به ویژه که خودتان هم گفته اید از کتاب هم خسته شده اید و حتی احساس می کنید با کتاب بیشتر احساس غرق شدگی می کنید. به هرحال من هرچه بگویم از جنس اندیشه و هرچه بنویسم از جنس کتاب است.
n
با این همه دو نکته را می توانم عرض کنم:
n
نکته نخست این است که به گمان من «خدا» و «ایمان» به «او» از طریق شهود و دریافت باطنی به دست می آید نه صرفا از طریق اندیشه و علم و در نتیجه استدلالهای عقلانی و علمی. گرچه عموم متکلمان و متفکران دیندار (مسیحی و یهودی و مسلمان) می کوشند با براهین عقلی و فلسفی و یا داده های علمی (علوم تجربی) وجود خدا را به عنوان صانع و آفریدگار ثابت کنند یعنی مقوله ایمان را معقول بنمایند اما به گمانم این راه به هدف غایی نمی رسد. از آیات قرآن نیز «اثبات وجود خدا» استنباط نمی شود؛ آنچه از آیات قرآن و نحوة مواجهة پیامبران با مردم و دعوت دینی آنان به خدا و ایمان روشن می شود، این است که آنان مردمان را به اندیشیدن و تفکر و تأمل در هستی و در نهایت دریافت حضور خداوند در جهان و ایمان به او دعوت می کردند و این به معنای استدلال فلسفی و برهان سازی نوع ارسطویی در منطق صوری نیست. در هرحال این مبحث مهمی در الهیات است که اکنون نمی خواهم وارد آن بشوم فقط خواستم بگویم پیامبران وجود خدا را در هستی فرض مسلم می گرفتند و مردمان را فقط به پیدا کردن او و آشنایی با وی و ایمان به او و عشق ورزیدن به او دعوت می کردند. به همین دلیل است که قرآن را «ذکر» گفته اند (یعنی یادآوری) و پیامبران را «مُُذّکر» (یادآور). روشن است یادآوری با فرض وجود یک امر پیشینی و مفروض معنا پیدا می کند. در عرفان این دقیقه مورد توجه قرار گرفته است و از این رو «خدا دان» و «خداخوان» متفاوت است. به گفته فروغی بسطامی:
n
خدا دان تا خداخوان فرق دارد/که حیوان تا به انسان فرق دارد
n
با این مقدمه می خواستم بگویم من نمی توانم درباره وجود و مفهوم خدا با شما بحث علمی و یا فلسفی بکنم چرا که هم اثبات علمی و فلسفی خداوند را ممکن نمی دانم و حداقل وافی به مقصود نمی بینم و هم اگر بتوان برهان اقامه کرد، که کرده اند، حداکثر این است که عقل و اندیشه را قانع کند اما دل را قانع نخواهد کرد و حال آن که ایمان قلبی است و حسّی و وجودی. هرچند همان مباحث فلسفی و علمی نیز در جای خود خالی از فایده نیست. به ویژه پس از تولد ایمان. فقط می توانم شما را به تفکر و تأملات عمیق در هستی و در درون تان فراخوانم.
n
نکته دوم این است که انسان بودن و انسان زیستن صرفا از طریق دینداری و حتی خداباوری حاصل نمی شود. می توان خداباور و دیندار و مبادی آداب و مناسک مذهبی بود اما در عمل انسان نبود و حتی از انسانیت بهره ای نداشت و برعکس. چنان که در تجربه و در عمل می بینیم. گرچه تعریف «انسانیت» و «ارزشهای انسانی» بسیار متفاوت و متنوع است و حداقل از منظرهای گوناکون می توان فهم ها و تفسیرهای متفاوت و حتی متضاد از انسان و انسانیت داشت اما اگر به ریشه ها بر گردیم به گمانم می توان روی اصول بنیادینی توافق کرد. در ادیان نیز این اصول بنیادین کم و بیش و با تعابیر مختلف انعکاس یافته است. اگر بخواهیم از زرتشت پیامبر کهن ایرانی وام بگیریم می توانیم بگوییم: پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک. اگر از مسیح و مسیحیت وام بستانیم می توانیم همان جمله طلایی مسیح را برجسته کنیم: همسایه ات را دوست بدار. از اسلام می توان همان جمله مهم پیامبر را برکشیم که: «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق». از کانت می توانیم کلید طلایی اخلاق را معیار دهیم که: با دیگران همان کن که دوست داری دیگران درباره تو بکنند. می دانیم که این جمله هم در ادبیات دینی و در کلام پیشوایان دینی ما (از جمله امام علی) آمده و هم در ادبیات فارسی-اسلامی ما. چنان که سعدی ما می سراید: «هر بد که به خود نمی پسندی/با کس مکن ای برادر من». در بیان «دگردوستی» می توان باز از بیت سعدی کمک گرفت که: «عاشقم بر همه عالم که همه عالام از اوست». حافظ می گوید: «آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت با دشمنان مدارا». یا آن جمله واقعا طلایی که ابوالحسن خرقانی بر در صومعه اش نوشته بود: «هر کس که در این سرای درآید، آبش دهید، نانش دهید، و هیچ از ایمانش نپرسید».
n
باز هم می توان براین کلید.اژه های ماندگار افزود. قصد فقط این بوده و هست که بگویم انسانیت با همین معیارها و ارزشهای بنیادین و جاوادنه معنا و مصداق پیدا می کند و هرکس به این ارزشها پایبند باشد انسان است و هرچه بیشتر به آنها آراسته تر باشد انسان تر است. پیامبران و مصلحان بزرگ بشری نیز جز دعوت آدمیان به این ارزشها کاری نکرده اند. البته طبیعی است که هر دینی به مقتضای تداوم و نهادینه شدنش هم یک سلسله احکام شرعی و عملی دارد و هم یک سلسله آداب و شعائر که در صورت تفسیر درست و اجرای درست و آگاهانه مؤمنان را به سوی همان ارزشها هدایت خواهد کرد.در هرحال این احکام و شعائر اموری عارضی اند و به یک معنا ارزش ابزاری دارند نه اعتبار اولی و ذاتی.
n
اما هویت انسانی با چه چیز و یا چیزهایی تعین پیدا می کند و متجلی می شود؟ هویت و احساس هویت با همین ارزشها و البته پایبندی به همینهاست. در عین حال مسئله هویت به موضوع بسیار مهم «معنا» در زندگی ارتباط وثیق دارد. یعنی اگر برای زندگی مان معنایی وجود نداشته باشد و به عباررت دیگر زمانی که در زیست مان معنا گم شود، در آن صورت، دچار بحران هویت می شویم و در نهایت زندگی پوچ و عبث می نماید و همه جهان پیرامون ما ابله و فاقد معنا و شعور می نماید و اصولا زیستن فاقد دلیل می شود. اینجاست که البته باور به وجود و حضور خداوند در هستی به عنوان «روح هستی» و به تعبیر مولانا «جان جهان» و ایمان عشق ورزانه به او، نقش بی بدیلی در معنابخشی به حیات و زندگی انسان پیدا می کند. خداوند چشم بیدار هستی و گوش شنوای حیات و محبوب دلهاست و خود را در محاط او می بینیم و از این رو هرگز به بحران هویت و یأس فلسفی دچار نمی شویم. با این همه، چنان که گفتم، با خودیابی و خودباوری می توان به حدی از معنایابی در زندگی دست یافت. «خود» به معنای گوهر هستی و هویت انسانی به گمانم با دو سرچشمه سیراب می شود و به حیات و خلاقیت و زندگی شورمندانه عینیت می بخشد: «عشق» و «عرفان». عشق را به معنای «دگردوستی» (طبیعت و انسان) می دانم و عرفان را «خودآگاهی» و شاید بتوان گفت «مطلق آگاهی. من به آن جمله مشهور داستایوسکی را قبول ندارم که اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است. روشن است که خدا برای خداباوران نماد تمام ارزشهای خلاق آدمیان است اما اگر خدا را هم حذف کنیم انسان به اعتبار ارزشهای طبیعی و ذاتی خودش مولد ارزش و ملاکهای اخلاقی است. به همین دلیل است که اخلاق (نیک و بد و خیر و شر) امری است مستقل و پیشادینی و از این رو دیانت باید اخلاقی باشد. هرچند دین هم مؤید اخلاق است و هم در چهارچوب مبانی جهان بینی و سیستم ترجیحات مذهبی (در هر مذهبی) نوعی خاص از اخلاق هم قابل تصور است و در عمل نیز کم و بیش چنین است.
n
ببخشید که باز مقاله شد و فلسفه بافی. فکر می کنم همین نکات کفایت کند. گرچه می دانم گرهی از شما نمی گشاید. فقط از باب این که تجربه خود را با شما در میان گذاشته باشم و ساده تر چیزی گفته باشم.