من هنوز نقد نکرده‌ام، تکمله‌ای بر مصاحبه با هفته‌نامه نگاه پنجشنبه، خشايار ديهيمی

: چندی پیش طی نوشته ای به برخی نکات یک گفتگو با نویسنده و مترجم نام آشنای کشورمان جناب آقای خشایار دیهیمی نقدهایی وارد کردم که این نوشته در برخی سایتها از جمله گویا و جرس و ملی-مذهبی انتشار یافت و اکنون در این سایت نیز قابل ملاحظه است. در پی آن آقای رشید اسماعیلی نقدی بر برخی نقدهای من نوشت که در همان گویا (14 خرداد) منتشر شد. اخیرا (20 خرداد 91) جناب آقای دیهیمی ضمن نقدنوشته ای به برخی از نقدهای من پرداخته و به نوعی پاسخ گفته اند. اینک هر دو نوشته را برای اطلاع خوانندگان وب سایت شخصی ام بازنشر می کنم. از آنجا که ادامه گفتگو بحث را به قلمروهای دیگر می برد و پرداختن به تمام جوانب آنها (به ویژه مطالب تازه ای که جناب دیهیمی در گفتار اخیرشان مطرح کرده اند) مجال بسیار و صرف وقت بسیار می خواهد و اکنون برای من میسور نیست، پاسخی نمی نویسم. در هرحال به احترام دوست ارجمند جناب دیهیمی و نیز دوست جوان آقای اسماعیلی نوشته های شان را در اینجا منتشر می کنم.

هيچ‌کس متولی روشنفکری نيست که بتواند ديگرانی را از اين جرگه اخراج يا وارد اين جرگه کند؛ جرگه‌ای که وارد شدن در آن امتيازی به حساب نمی‌آيد، فقط مسووليت سنگينی به همراه می‌آورد؛ مسووليتی که متوجه هرکس ديگر هم هست اما بنا به جايگاهشان

حرف اصلی من اين بود که برای نقد کردن گفتار و منش کسی ابتدا بايد او را منصفانه در جايگاهش بنشانيم تا در داوری و نقد کمتر به خطا برويم. برای همين من ميان سياست‌ورزان (اکتيويست‌ها و حزبی‌ها)، ايدئولوگ‌ها، و روشنفکران قائل به تميز وظايف و مسووليت‌ها بوده و هستم. سهو بزرگ‌تر آنجا رخ می‌دهد که “روشنفکر” به معنای لفظی‌اش و نه به معنای رايج عرفی‌اش، فهميده می‌شود؛ يعنی کسی که “فکری روشن” دارد و لابد با اين حساب اگر کسی “روشنفکر” نباشد “فکری تاريک” دارد!
وقتی قرار شد مصاحبه من، پس از ويرايش، چاپ شود می‌دانستم که واکنش‌های زيادی، از مثبت و منفی، برخواهد انگيخت. برای همين تمهيداتی هم انديشيده بودم که مبادا در اين ميان احساسات کسی يا کسانی جريحه‌دار شود. اما هيچ‌يک از آن تمهيدات کارگر نيفتاد چون يا به کار بسته نشد يا عکسش عمل شد. آنچه مصاحبه‌کننده محترم روی سايت گذاشته بود با آنچه در مجله به چاپ رسيده بود فرق داشت، و مهم‌ترين فرقش حذف يک جمله اساسی بود: “من البته نمی‌گويم نبايد آدم حزبی يا ايدئولوگ داشته باشيم. من نمی‌خواهم کسی را تخطئه کنم. فقط می‌خواهم بگويم هرکسی را سرجای خودش ببينيم و نقد و داوری‌اش کنيم.” اتفاقاً اکثر منتقدان (و مهم‌تر از همه دوست عزيز تقريباً قديمی من، آقای يوسفی اشکوری، که احترام فراوانی برايشان قائل هستم) همين لفظ تخطئه را به کار برده‌اند و مرا متهم به “تخطئه” ديگران کرده‌اند. البته مصاحبه‌کننده يک هفته بعد اين اشتباه را تصحيح کرد و توضيح هم داد اما به گمانم بسياری اين تصحيح و توضيح را نديدند، چون علی‌الخصوص دوستان مقيم خارج مطلب را در گويانيوز خوانده بودند و گويانيوز هم تا به امروز اين تصحيح را روی سايتش نگذاشته است. دوم، اصرار داشتم يک يادداشت قديمی من، که در روزنامه نوروز در سال ۸۰ منتشر شده بود و اکنون ديگر از يادها رفته است، با عنوان “سوزنی به خود نيشتری به ديگران”، در کنار مصاحبه چاپ شود که نشد. اين يادداشت می‌توانست برخی از سوءتفاهم‌ها را برطرف کند، از جمله اينکه بنده تازه به صرافت نقد روشنفکران، يعنی خودمان، افتاده‌ام تا از نمد بلبشوی فعلی کلاهی هم برای خود دست و پا کنم (آن گونه که در تعريض بسيار تند آقای داريوش سجادی در فيس‌بوک آمده است). اما در اين يادداشت کوتاه قصد توجيه ندارم و فقط می‌خواهم توضيح بدهم و آن بخشی از سوءتفاهم را که مربوط به شخص من است احياناً با اين توضيح برطرف کنم تا باب بحثی جدی در اين زمينه، به دور از عصبيت، گشوده شود.
چند تقصير متوجه من است. اول اينکه حساسيت زبانی شديدی را که دارم برای ديگران هم مفروض گرفته‌ام. مثلاً آنجا که گفته‌ام شريعتی هرجا که “مصلحت” می‌بيند “دروغ” می‌گويد، گمان می‌بردم که همه خوانندگان فوراً ياد اين گفته سعدی خواهند افتاد که “دروغ مصلحت‌آميز به از راست فتنه‌انگيز” و در واقع آن را توهين و بستن اتهام دروغ‌گويی، به عرف رايج، به شريعتی به حساب نخواهند آورد. از اين حساسيت‌های زبانی در نوشته من زياد پيدا می‌کنيد. به هر حال اين را “تقصيری” از سوی خودم می‌دانم. دوم آنجايی است که می‌گويم جلال آل‌احمد با دوستش عباس… برای ترور به آذربايجان رفته بودند و اين را با اطلاع موثق می‌گويم. اگرچه اطلاع من موثق است و مدارکی هم دارم که به وقتش عرضه خواهم کرد، اما تا پيش از آن‌وقت من نمی‌بايستی اين “اطلاع موثق” را بدون مدرک عرضه می‌کردم، چون تفاوتی هم به حال آنچه می‌خواستم بگويم نمی‌کرد. سوم آنکه برای طرح مطلبم، که از نظر من اهميت فراوانی دارد، از “مصاحبه” استفاده کرده‌ام که اقتضائات خاص خودش را دارد، خصوصاً به مصاحبه‌کننده هم بستگی دارد، و اگر مصاحبه‌کننده آدم پردرددل و پرحرفی مثل سيدعبدالجواد موسوی جوان باشد، طبيعتاً بسياری از حرف‌ها ناگفته می‌ماند، يا دقيق نمی‌شود، و اصل مطلب به حاشيه رانده می‌شود. (حرف‌های مصاحبه‌کننده اگر بيش از حرف‌های مصاحبه‌شونده نباشد، کمتر نيست.)
اين از تقصيرات من، اما تقصيراتی متوجه منتقدان و تعريض‌نويسان است. آنها وقتی به اسامی برخورده‌اند، واضح‌تر بگويم به اسم آل‌احمد، شريعتی، و سروش، و ديده‌اند احترام معمول به جا نيامده، برآشفته‌اند و اصل مطلب را به فراموشی سپرده‌اند. البته آقای رشيد اسماعيلی با پاسخ‌شان به آقای اشکوری هم کار مرا سبک‌تر کردند و هم از دو جهت دلم را شادمان. اول آنکه به قول مولانا، “خوش‌تر آن باشد که سر دلبران/ گفته آيد در حديث ديگران” (البته بنده با اين سن و سال، با اين سبيل، و با اين دماغ‌ گنده، ادعای دلبری ندارم!) دوم آنکه ديدم جوانان‌مان به دور از تعصب دقيق‌تر می‌خوانند و با باطن مطلب کار دارند نه فقط با ظاهرش، که البته ظاهر خوب هم کم‌اهميت نيست. من تمام نکات طرح‌شده از سوی آقای رشيد اسماعيلی را با نيات خويش موافق می‌دانم و همه را تاييد می‌کنم و لذا کمتر به آن نکات طرح‌شده در نوشته ايشان خواهم پرداخت.
اما حرف‌ اصلی من در آن مصاحبه چه بود؟ حرف اصلی من اين بود که برای نقد کردن گفتار و منش کسی ابتدا بايد او را منصفانه در جايگاهش بنشانيم تا در داوری و نقد کمتر به خطا برويم. برای همين من ميان سياست‌ورزان (اکتيويست‌ها و حزبی‌ها)، ايدئولوگ‌ها، و روشنفکران قائل به تميز وظايف و مسووليت‌ها بوده و هستم. از نظر من، در داوری ارزشی، هيچ‌يک از اينها بر ديگری برتری ندارند، و اگر هم برتری وجود داشته باشد برتری به دو دسته اول می‌رسد که به هرحال سياست‌ورزی می‌کنند، چون اگر سياست‌ورزی نباشد، ديگر نقد مستقلانه، که کار روشنفکران است، موضوعيتی نخواهد داشت. اما سهو بزرگ‌تر آنجا رخ می‌دهد که “روشنفکر” به معنای لفظی‌اش و نه به معنای رايج عرفی‌اش، فهميده می‌شود؛ يعنی کسی که “فکری روشن” دارد و لابد با اين حساب اگر کسی “روشنفکر” نباشد “فکری تاريک” دارد!

دوستان عزيز، روشنفکری صرفاً يک جايگاه اجتماعی است و به قول دوست عزيزم، بابک احمدی، يک “کار” است نه يک صفت. بنابر اين هرکسی می‌تواند وارد اين جرگه شود، يا از اين جرگه خارج شود، اما اين ورود و خروج تاثيری در ميزان دانايی او ندارد. بنابراين روشنفکری يک امتياز منحصر به فرد نيست و ميزان آگاهی و مرتبت اجتماعی و فرهنگی فرد را روشن نمی‌کند. و ای بسا روشنفکران بد داريم که بايد نقدشان کرد. نقد، عملی متقابل است، سياست‌ورز و ايدئولوگ هم می‌تواند با همان معيارهای خودش روشنفکر را نقد کند، و بالعکس. روشنفکری، همان گونه که قبلاً هم گفته بودم، “مسووليت” است، مسووليتی خاص، مسووليتی متفاوت از مسووليت سياست‌ورز و ايدئولوگ و ديگران. بنابراين همه‌مان “مسوول” هستيم، يعنی بايد بنا به نقشی که بر عهده می‌گيريم نقد و داوری شويم، اما صرفاً بنا به نقش‌مان. و هدف من هم در آن مصاحبه فقط و فقط همين بود، و هنوز نقدی مطرح نکرده‌ام که متهم می‌شوم به “توهين و تخفيف”. همه اين اتهامات به من زاده همان بدفهمی از واژه “روشنفکر” است. مثلاً دوست عزيزم آقای اشکوری می‌گويند “مگر خطيب بودن با روشنفکری در تعارض است؟” از نظر من، و با تعريف من، بله، اين دو در تعارض هستند، چون کسی که از “فن خطابه” استفاده می‌کند، در واقع به احساسات مخاطب متوسل می‌شود، حال آنکه روشنفکر فقط می‌تواند به عقل مخاطبان تکيه کند و عقلشان را خطاب قرار دهد نه احساسات‌شان را. اما اين نه عيب آن يکی است، نه حسن اين ديگری. گاهی نياز هست که هيجان و انرژی به مخاطب دميده شود، و اين جز از راه خطابه ممکن نيست. اما اگر آن وزنه تعادل در ميان نباشد، احساسات بدون عقل می‌تواند نتايج بس زيانباری داشته باشد، چنان که بسيار شاهدش بوده‌ايم. حال اگر روزی من بخواهم شريعتی را نقد کنم، که خواهم کرد اما هنوز نکرده‌ام و فقط جايگاه و موقعيتش را از نظر خودم معين کرده‌ام، بايد او را در مقام خطيب و ايدئولوگ نقد کنم نه در مقام روشنفکر. روايت‌های شريعتی از تاريخ آغازين اسلام را نمی‌توان با معيارهای تاريخ‌نويسی نقد کرد، زيرا شريعتی مورخ نيست، ايدئولوگ است و خطيب، و برای اين کارش اسطوره‌پردازی می‌کند و به احساسات متوسل می‌شود. هرگز دقت يک تاريخ‌نويس را ندارد، سند بررسی نمی‌کند و سند ارائه هم نمی‌کند، زيرا اين جزء مقتضيات کارش نيست. من خود بارها در سخنرانی‌های او در حسينيه ‌ارشاد بودم و به ياد می‌آورم که چگونه با عصب آدم سخن می‌گفت و نه با عقل آدم. تشيع صفوی را نقد می‌کرد، و به جايش ايدئولوژی “تشيع علوی” را می‌نشاند. ابوذرش با ابوذر تاريخی، سلمانش با سلمان تاريخی جور درنمی‌آمد. او نمی‌خواست ابوذر تاريخی و سلمان تاريخی را احيا کند، او می‌خواست اسطوره‌های ايمان بسازد. پس نقد او بايد در همين چارچوب باشد. در مورد آل‌احمد و دکتر سروش هم وضع بر همين منوال است. دکتر سروش را من روشنفکر می‌دانم چون کار روشنفکری می‌کند. استفاده او از ابزارهای مختلف و تريبون‌های مختلف را هم روا و جايز می‌دانم و تحسين می‌کنم چون اين جزء وظايف روشنفکران است که از تريبون‌ها، بدون مقيد کردن خود به معيارهای صاحبان تريبون، بهره ببرند. و اين انصاف را هم دارم که بگويم خود ايشان حتی در موسسه شخصی‌شان به من تريبون دادند تا کتاب “روشنفکری و رازدانی” ايشان را نقد کنم.
اما برای من آل‌احمد هيچ فرقی با احسان طبری، کيانوری، دکتر بقايی، و غيره، از نظر جايگاه اجتماعی ندارد. ممکن است بهتر يا بدتر از آنها باشد، اما به هرحال جايگاهش جايگاه يک آدم حزبی است و در اين جايگاه است که او را نقد می‌کنم. تا اينجا هم هنوز او را نقد نکرده‌ام، فقط جايگاهش را با معيارهای خودم معين کرده‌ام. هيچ‌کس متولی روشنفکری نيست که بتواند ديگرانی را از اين جرگه اخراج يا وارد اين جرگه کند؛ جرگه‌ای که چنان که گفتم وارد شدن در آن امتيازی به حساب نمی‌آيد، فقط مسووليت سنگينی به همراه می‌آورد؛ مسووليتی که متوجه هرکس ديگر هم هست اما بنا به جايگاهش.
نيازی به نام بردن از اشخاص در مسووليت‌های گوناگون، که برايشان احترام فراوانی قائل هستم، نيست، اما برای ختم اين مقال، تا برسيم به نقد، که فراوان دارم بر همه آنهايی که نام برده‌ام و همه آنهايی که نام نبرده‌ام در هر جايگاهی که داشته‌اند يا دارند، اسم چند نفر را می‌آورم که به مسووليت خويش، به گمان من، به نحو احسن عمل کرده‌اند، بی‌آنکه روشنفکر بوده باشند يا ادعای روشنفکری بکنند؛ کسانی نظير مصطفی تاج‌زاده، سعيد حجاريان، محمدرضا خاتمی، مرحوم مهندس سحابی، مرحوم خليل ملکی، صدرحاج سيدجوادی، و بسياری ديگر. و فراتر از همه مرحوم مهندس بازرگان که برای هميشه الگوی يک سياستمدار درستکار خواهد ماند که هرگز اخلاق را فدای سياست نکرد.
سخن بسی بيش از اين بود، اما من به هوش و ذکاوت و اخلاق‌مداری منتقدانم اعتقاد دارم و گمان می‌کنم آن بسی سخن‌های بيش را خودشان از اين مجمل درخواهند يافت.
خشايار ديهيمی

Share:

More Posts

Send Us A Message