نقد سترون

نوشته ای با عنوان «نقد آشفته فکری یوسفی اشکوری» به خامة جناب آقای ب. بی نیاز (داریوش) در مورخ 8 اسفند/27 فوریه 2012 در سایت گویا منتشر شد که از جهاتی خواندنی است و در عین حال مایة شگفتی و حتی تأسف. انگیزة من در ارائه این پاسخ کوتاه فقط تذکر چند نکته است برای اطلاع جناب ایشان و دیگر خوانندگان آن نوشته و گرنه نیازی به پاسخگویی به مدعیات انتقادی این دوست نادیده نیست و حداقل کسانی که افکار و نوشته های مرا دنبال می کنند خود از پاسخها آگاهند.
این که گفتم نیازی به ارائه توضیح و پاسخ نیست به این دلیل است که ظاهرا جناب بی نیاز از میان تمام آثار و افکار پانزده سال اخیرم، که از قضا اغلب آنها در همان منبع ارجاعی ایشان یعنی وبسایت من وجود دارند، تنها همین یک مقاله را خوانده و از مراجعه به دیگر گفتارها و نوشتارها خود را «بی نیاز» دیده اند. اگر ایشان به آن آثار، که به برخی از آنها اشاره خواهم کرد، مراجعه می کردند و حتی عناوین اصلی و فرعی و یا جمع بندیهای پایانی مقالات را ملاحظه می کردند، یا دست به چنین نقدنوشته ای نمی زدند و یا به گونه ای دیگر مرقوم می فرمودند. حتی اگر در همان مقاله مورد نقدشان تأمل بیشتر کرده و اجزای تفکر و استدلال را در کنار هم درک و تحلیل می کردند، با احتیاط عالمانه تری سخن می گفتند. به نظر می رسد جناب بی نیاز مجالی و در واقع بهانه ای به دست آورده تا در چند صفحه هم با خدا و دین تسویه حساب کند و هم با دینداران و هم با «روشنفکران دینی»، که گویا سخت موجب زحمت آزار دین ستیزانند.
جناب بی نیاز در این نوشتة تقریبا کوتاه دربارة موضوعات مختلف و مهمی سخن گفته و دربارة آنها داوری کرده که در این مجال نه تنها نمی توان به آن همه پرداخت که حتی اشارتی هم به برخی از آنها ممکن نیست و انگیزة ارائه این پاسخ هم طرح چنان معضلات فکری و فلسفی و دینی نیست. خدا و توحید، نزول وحی، مفهوم کلام الهی، قرآن، دین، شریعت و احکام، ایدئولوژی، ایدئولوژی دینی، عدالت، حکومت دینی، ربط دین و قانون، جهاد اسلامی و . . .از این شمارند. اعتراف می کنم که از تخصص ایشان در آسان فهمی و ساده سازی مسائل مهم و پیچیده نیز بهره ای ندارم تا در یک سر هم بندی تکلیف این همه موضوعات پیچیده را روشن کنم. اما عرض می کنم که دربارة اغلب این مفاهیم و موضوعات دینی گفتارها و نوشتارهای متعددی دارم که تمام آنها نیز در رسانه های مکتوب یا مجازی انتشار یافته و از جمله غالبا در وب سایت من (نیز در سایتهای جرس و رادیو زمانه و تلاش آنلاین) قابل دسترسی است. این آثار نشان می دهد که اولا من به عنوان یک مسلمان دیدگاهها و در واقع پاسخهای خودم را کم و بیش به این پرسشها عرضه کرده ام و ثانیا این پاسخها به روشنی نشان می دهد که اغلب دعاوی جناب بی نیاز در مورد افکار من و نسبتهایی که به راقم داده اند نادرست و خلاف واقع است. در ذیل، جز کتابهای منتشر شده، به برخی از این گفتارها و نوشتارهای قابل دسترسی در سایتها اشاره می کنم:
1- تاریخمندی وحی و نبوت
2- قرآن کلام خداوند (نقد دیدگاه مجتهد شبستری درباب وحی)
3- داوری دینی و باور دینی در باب وحی و نوبت (نقد دیدگاههای دکتر سروش در این باب)
4- سیما و سیره محمد در قرآن (در این رساله دویست صفحه ای دیدگاههای خود را در بارة نبی و نبوت، عصمت، حکومت پیامبر، امت، زنان پیامبر، مخالفان پیامبر و نحوة مواجهة پیامبر با آنان، جهاد اسلامی و . . . بیان کرده ام)
5- حاکمیت خدا بزرگترین دروغ تاریخ
6- حکومت دینی ممکن است؟
7- زیست مؤمنانه در جهان عرفی
8- مشروعیت قدرت
9- دین، حکومت دینی و سکولاریسم
10- احکام اجتماعی اسلام و حقوق بشر
11- نقد نظریة منشاء الهی حکومت در قرآن
12- مقدمه ای بر هویت متکثر ایرانی و دموکراسی
به استناد این منابع من نه به منشاء الهی قدرت و منبع مشروعیت بخش دین در امر حکومت و تأسیس دولت باور دارم و نه اعتقاد دارم که دین و شریعت مبنای مشروعیت قانون است. با این وصف این دعوی منتقد محترم به کلی بی اساس است که: «نوشتة کوتاه اشکوری [اسلام و دموکراسی] در حقیقت چکیده و گوهر «روشنفکری دینی» است . . .او و همفکرانش چگونه هنوز سنگ یک حکومت ایدئولوژیک اسلامی را به سینه می زنند». این نسبت غلط نه تنها دربارة من غلط و اشتباه است بلکه در بارة تمام «روشنفکران دینی» نیز نارواست. اکنون در تمام جهان اسلام و ایران متفکری را نمی شناسم که به روشنفکری دینی متصف و مشهور باشد اما «سنگ یک حکومت ایدئولوژیک اسلامی را به سینه» بزند. اگر ایشان نشان دارند بفرمایند. بر این اساس این گزارة ایشان نیز نادرست است که: «روشنفکر ایدئولوژیکی دینی باز به همان نقطه ای سقوط می کند که 1400 سال پیش در مدینه آغاز شده بود». بگذریم که اصولا تفسیر و روایت ایشان از مدینه قرن پنجم مخدوش و نادرست است.
اما در این میان تذکر یک نکته ضروری می نماید و آن این است که من و دیگر نواندیشان مسلمان نیز، مانند همة آدمیان اهل اندیشه و تحقیق، در طول حیات فکری و اجتماعی و سیاسی مان، همواره در حال تغییر و تحول بوده ایم و در مقاطع مختلف دارای افکار مختلف و متنوع بوده و از آرای دینی و گرایشهای اجتماعی و سیاسی گوناگون چه بسا متضاد حمایت کرده ایم اما امروز در اینجا ایستاده ایم که هستیم. اما اگر قرار بر استناد باشد، ضرورتا آخرین افکار و نظریات سند و حجت است. محض یادآوری عرض می کنم که مقالة مورد استناد جناب بی نیاز گزیده ای از مقاله مبسوطی است که با عنوان «حکومت دموکراتیک دینی» در سال 1371 در سمیناری در تهران ارائه شده و در سال 1378 در مجموعه مقالات سمینار منتشر شده و چند سال قبل به زبان آلمانی ترجمه و در کتابی در این کشور انتشار یافته است. ترجمه فارسی مجدد آن چندی پیش به مناسبتی در یک جلسه در مرکز پروتستانهای شهر بن آلمان قرائت شده و من در همان جلسه در بخش پرسش و پاسخ ابهامات احتمالی را برطرف کرده ام. در هرحال اگر هم ابهاماتی در مقاله وجود داشته باشد، در بیست سال اخیر به روشنی توضیح داده و عقایدم را به کرات اظهار کرده ام. بهتر بود که جناب بی نیاز سری هم به دیگر گفتارهایم می زدند و آنگاه نقادی می کردند. در عین حال دعاوی بزرگ و متعدد گوناگون ایشان در نقد نوشته شان غالبا ربطی به گفته هایم در این مقاله ندارد. می توان گفت چنین نقدهای غیر کارشناسانه ای و آن هم با چنین ادبیاتی نقد سترون است و در عمل راه به آبادی نمی برد. زیرا نه طرف نقد را به ایرادها و تناقضات احتمالی اش آگاه می کند و نه منتقد را گامی به جلو می برد و نه در نهایت خوانندگان و مخاطبان را بصیرتی می بخشد.
در اینجا ناگزیر اشاره به یک نکته مهم دیگر ضروری و مفید است. به تجربه دریافته ام که روشنفکران غیر مذهبی و به ویژه دین ستیزان این جریان غالبا همان اندازه از دین و تاریخ و منابع اسلامی اطلاع دارند که توده های عامی مذهبی. دلیل آن نیز روشن است. هر دو طایفه دینشان را عموما از روحانیان و آن هم از بیسوادترینشان یعنی جامعه وعاظ و به عبارتی روضه خانها آموخته اند نه از تحقیق عالمانه و آزاد شخصی. گرچه این دو در دو قطب متضاد قرار دارند و یکی همة آموخته های مجلس وعظ و یا فتاوای فقیهان را درست و الهی و بی مناقشه می پندارد و به آنها (هرچند غالبا در حد ادعا و لفظ) اعلام وفاداری می کند و در نقطه مقابل تمام آن آموزه ها را مردود و غلط و انحرافی و زیانبخش می شمارد و یکسره بر همة آنها خط بطلان می کشد. یکی به نام حقیقت الهی و اصل خاتمیت و کمال دین و استمرا سنت نبوی همه چیز را جاودانه می داند و کمترین نقدی را بر نمی تابد و دیگری همة آنها را به نام علم و عقل و روشنفکری و آزادی و آزاد اندیشی خرافه و (به تعبیر مارکسی) آگاهی کاذب می پندارد و کمر به قتل و نابودی آنها بسته است. اما این دو نحله متضاد در یک چیز مشترک هستند و آن جهل به حقیقت دین و عدم تحقیق کافی در تاریخ دین و سیر تحولات آن. یکی جاهلانه می پذیرد و دیگری جاهلانه رد می کند.
یک نمونة کامل این گروه دین ستیز غیر محقق افکار و فرمایشات جناب بی نیاز در همین نوشته است.
واکاوی و تحلیل قسمت به قسمت این نوشته کوتاه می تواند به خوبی این مدعا را نشان دهد. فقط از باب نمونه به یک مورد اشاره می کنم. در همان مقالة مورد نقد گفته ام احکام اجتماعی اسلام زمانی- مکانی بوده و از این رو تغییر پذیرند و مدعای اصلی من نیز این است که این شمار مقررات امضایی بوده و از همان آغاز هم موقت بوده و هیچ دلیلی هم مبنی بر جاودانگی آنها در دست نیست. گفته ام ممکن است قاعده و قانونی در زمانی عادلانه باشد و در زمانی دیگر ظالمانه. اما جناب بی نیاز در مقام نقد و رد مدعای من فرموده اند: «اگر احکام دینی نازل شده‌اند و کيفيت الاهی دارند، پس چرا مطلق و لايتغير نيستند؟ از چه موقع مطلقيت خدا و کلامش نسبی شده‌اند؟ آيا می‌توانيم بگوييم کلام خدا [منظورم خدای اسلام ايدئولوژيک است!]، جهانشمول نيست؟ چگونه می‌شود که احکام الاهی برای شبه جزيره‌ی عربستان «نيکو و عادلانه» هستند ولی «می‌توانند در زمانی ديگر برای جوامعی ديگر زيان‌آور و غيرعادلانه» باشند؟ پس «عدالت» خدا کجا رفته است؟». روشن است که ایشان هم تمام احکام شرعی اسلام قرن هفتم میلادی در حجاز را دائمی، مطلق و بی ماقشه می داند و سنت عرب پیشین را مترادف سنت نبوی و آن هم همیشگی می شمارد؛ درست مانند سلسله جلیلة علما و فقها و مقلدان متعصب آنان. استدلا هم عینا رونوشت مطابق با اصل است:
الف- خدا مطلق است و فراتر از زمان و مکان،
ب- احکام از جانب خداوند مطلق نازل شده اند،
ج- پس این احکام هم مطلق اند و جاوادنه و باید بی گفتگو اجرا کرد.
اما آقای بی نیاز باید به این پرسش پاسخ دهند که از مطلقیت خداوند و یا منزل بودن اوامر و نواهی وی چگونه می توان نتیجه گرفت که: پس تمام این فرامین و اوامر و نواهی (از جمله در قلمرو جامعه و حقوق) مطلق و جاودانه اند؟ الزام منطقی این آن مقدمه و این ذی المقدمه چیست؟ اهل دقت می دانند که ثابت و یا متغیر بودن تمام احکام محتاج دلیل و یا دلایل جداگانه است (ایشان و دیگر علاقه مندان می توانند در دو مقاله «تاریخمندی وحی و نبوت» و «احکام اجتماعی اسلام و حقوق بشر» تحلیل تفصیلی مرا ملاحظه کنند). این نگاه نادرست و وارونه به موضوع احکام شرعی اسلام از سوی دو طیف متعارض دینی و دین ستیز از یک امر برآمده و آن جهل به حقیقت دین و غایت شریعت (مقاصدالشریعه) از یک سو و عدم تجهیز به نگاه تاریخی به دین و تاریخ دین از سوی دیگر است که هردو سوی ماجرا گرفتار آنند. در این میان کار نواندیشان مسلمان چه دشوار است. زیرا باید با جهاداکبر به دو سوی دعوا یعنی دینداران سنت زده و سنتی اندیش و غیر دینداران و بخصوص دین ستیزان، که غالبا دین ستیزیشان معلل است و نه مدلل، تفهیم کنند که دین و تاریخ دین این نیست که شما می پندارید، به گونه ای دیگر است.
اگر جز این است چگونه ایشان به عنوان پژوهشگر با شهامت بی بدیل اعلام می کند که: «مگر می شود خدای خود را برتر از دیگران دانست و باز هم به دیگران احترام گذاشت؟». معنای مخالف سخن این است که ایمان به خدای برتر نه تنها موجب احترام به حقوق و کرامت دیگر نیست بلکه با احترام به دیگران در تعارض است. برای اثبات بطلان این عوی نیازی به استدلال نیست اما نتیجة این استفهام انکاری این است که حقیقتا هیچ باورمندی به خدای برتر نمی تواند به آزادی و دموکراسی و حقوق مردمان دگراندیش باورمند و ملتزم باشد. اما در عالم واقع چنین است؟ آقای بی نیاز می توانند این دعوی خود را در واقعیت تاریخ و جوامع مختلف بشری نشان دهند؟ آیا تمام کسانی که در تاریخ انسان به دیگران احترم نهاده اند غیر باورمند به خدایی برتر بوده اند؟ از قضا به گواهی تاریخ سازندگان اندیشه آزادی و احترام به حقوق و کرامت آدمی دینداران و باورمندان به خدا و خدای برتر بوده اند. حتی بت پرستان عرب عصر جاهلی نیز در عین ایمان به خدای واحد و برتر (=الله) به خدایان مختلف و به تفاسیر متنوع از مقام الوهیت احترام می گذاشتند و در آن روزگار نوعی پلورالیسم دینی در عربستان وجود داشت. گرچه این هم درست است که تفسیری از توحید و یا باور به خدای برتر مستعد انحصار طلبی دینی و حذف دگراندیشان است. اما این مطلب با دعوی یک سویه و جزمی جناب بی نیاز بسیار متفاوت است.
ایشان برای مدلل کردن دعوی خود به کوروش شاهنشاه هخامنشی اشاره می کند که: « دين برای او نه يک مجموعه از احکام [شريعت] که بايد به ملل مغلوب تحميل می‌گرديد بلکه رابطه‌ی انسان را با هستی تعريف می‌کرد. بر اساس همين درک [طبيعی] از دين، کورش همان احترامی را برای خدای خود قايل بود برای خدايان ملل‌ِ مغلوب نيز قايل می‌شد».
اما همین گزارش ایشان نیز از کوروش و رفتار او نادرست و مخدوش است. چرا که به استناد تمام منابع و از جمله کتیبه های وی از جمله کتیبة فتح بابل در 539 پیش از میلاد، کوروش گرچه ظاهرا دیندار و حتی زرتشتی نبود اما در عین حال ایشان به خدای واحد و برتر (=اهورامزدا) باور عمیق داشت و در عین حال به حقوق دیگراندیشان و از جمله آزادی پیروان دینهای دیگر (از بت پرستان تا یهودیان یکتاپرست) احترام نهاد و این درست نقض دعوی بزرگ جناب بی نیاز است. گرچه در انگیزة این رواداری کوروش نیز حرف و حدیث بسیار است و به گفتة برخی از مورخان انگیزة سیاسی و مصلحت اندیشی خاص موجب چنین سیاستی بوده نه لزوما باور به آزادی و احترام به حقوق بشر (حداقل حقوق بشر به معنایی که اکنون مراد می شود). درست است که کوروش گویا پیرو دین خاصی نبود اما چگونه است که وی فتوحات و اعمال خود را همزمان هم به فرمان اهورامزدا می داند و هم به فرمان مردوک بزرگ و برتر خدای بابل و هم یهوه خدای یهود؟ این در حالی بود که این خدایان حداقل با تفسیر پیروانشان با هم ناسازگار و دشمن بودند؟ با توجه به این ملاحظات است که امروز شمار قابل توجعی از تاریخ نگاران رفتار ظاهرا حقوق بشری این شاهنشاه بزرگ پارسی را ناشی از سر مصلحت اندیشی سیاسی و حتی فریب می شمارند و از این رو شخصیت اخلاقی او را نیز به چالش می کشند. در این مورد همتای کوروش اسکندر است که هر زمینی را که می گشود خود را مؤمن به خدای همان قوم نشان می داد و به معبد همانجا می رفت و قربانی می داد و نیایش می کرد.
در پایان ناگزیر به یک مطلب دیگر هم اشارتی بکنم و آن «ایدئولوژی» است. چرا که ایشان من و دیگرنواندیشان مسلمان را اهل ایدئولوژی و ایدئولوژی زده و معتقد به دین ایدئولوژیک دانسته و سخت به آن تاخته اند. داستان ایدئولوژی البته دراز دامن است اما اول بگویم که در بیست سال اخیر واژة بی گناه ایدئولوژی چماقی شده است که گاه به انگیزة سیاسی بر سر این و آن کوبیده می شود. از قضا در این سالها چنین چماقی به دست برخی روشنفکران دینی ایران بر ساخته شد و دیگران از آن بهره برده و می برند. در منابع مختلف تعاریف مختلف و متعارضی از ایدئولوژی شده و در واقع تعریف واحدی از این واژة غربی وجود ندارد. اما گویا تعریف مارکس پذیرفته شده و عموما از آن استفاده می کنند و آن عبارت است از «آگاهی کاذب و وارونه». اما در طون پنجاه سال اخیر هیچ یک از متفکران دینی ایران (از نخشب تا شریعتی و مطهری و بازرگان) ایدئولوژی را به این معنا مراد نکرده اند چرا که چنان مفهومی اصولا با تفکر توحیدی و اسلامی آنان قابل جمع نبوده و نیست. در مقام رد و اثبات معنایی خاص از ایدئولوژی نیستم، فقط اشاره می کنم که این نوع چماقداری ایدئولوژیک، از منظر علمی و انتقادی دیگر نخ نما شده و حداقل دیگر کسی را نمی ترساند. اگر ایدئولوژی را اساسا «ادامه غریزه و حصول آگاهی راستین بدانیم» (تعریفی که شریعتی ارائه می دهد) و یا «هندسه معرفت معطوف به عمل» بشماریم، اولا هیچ انسانی فی الجمله بی ایدئولوژی نیست و ثانیا بسیار هم مطلوب است و باید در پی حصول و تحقق آن بود. ایشان دربارة ایدئولوژی (و البته مفاهیم دیگر نیز) به گونه ای سخن می گویند که گویی یک تعریف از این واژه وجود دارد و آن همان است که ایشان می فرمایند. با توجه به تعریف دوم ایدئولوژی (تعریف مثبت) قطعا جناب بی نیاز مانند هر کس دیگر فاقد ایدئولوژی نیست. اتفاقا با همان معیاری که خود ایشان از ایدئولوژی ارائه می دهد (تعریف منفی)، برخورد انتقادی ایشان با چند صفحه نوشتة من، یک برخورد تمام ایدئولوژیک تمام عیار است. تفاوت در این است که یک ایدئولوژی علیه ایدئولوژی دیگر به رقابت و ستیزه برخاسته است.

Share:

More Posts

Send Us A Message