به مناسبت صدمین روز حصر غیر قانونی رهبران جنبش سبز
اخیرا در خبری خواندم که حجه الاسلام رضا استادی از علمای با سابقه حوزه قم در همایشی گفته است که: «طلبه ها کاری کنند که مردم باورشان شود که خدا هست»! با خواندن این خبر بی اختیار به یاد خاطرهای افتادم که که مربوط به 30 سال پیش و از قضا در ارتباط با مهندس میرحسین موسوی است؛ او که اکنون همراه همسر دلیرش و حجه الاسلام کروبی و همسر وفادارش صدمین روز حصر و در واقع زندان غیر قانونی و ظالمانه شان را پشت نهاده اند.
در پائیز سال 1360 در پی انتخاب حجه الاسلام سید علی خامنهای به ریاست جمهوری آقای مهندس میرحسین موسوی به عنوان نخست وزیر برای اخذ رأی اعتماد به مجلس معرفی شد. در مجلس در مورد ایشان حرف و حدیثهایی از سوی شماری از نمایندگان از جناحهای مختلف و با انگیزههای گوناکون مطرح بود. برخی به دلایلی با نخست وزیری موسوی مخالف بودند. چنان که پیش از این با وزارت خارجه ایشان نیز مخالف بودند. این شمار مخالفان، که البته چند نفری بیش نبودند، بزرگترین اتهام موسوی را مصدقی بودن او میدانستند. زمانی که در دولت رجایی موسوی به عنوان وزیر خارجه به مجلس معرفی شد، این مخالفان سخت به تکاپو افتاده و دست به تبلیغات گستردهای بر ضد او زدند و تلاش کردند که او رأی نیاورد. یکی از این افراد فعال فؤاد کریمی (نماینده اهواز) بود که به طور هیستریک ضد مصدق و به تعبیر رایج خودشان لیبرالهای مصدقی بود (یکی دیگر هم احمد توکلی نماینده بهشر و عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود). او از این منظر سخت بر ضد بنی صدر رئیس جمهور وقت فعالیت داشت. او تنها کسی بود که هنگام ورود بنی صدر برای انجام مراسم تحلیف به صحن مجلس و برخاستن تمام نمایندگان، استوار بر جایش نشست و تلاش داشت تظاهر به این اقدام انقلابی کند! (قابل ذکر است نخستین کسی که از جا جست تا به رئیس جمهور ادای احترام کرده باشد دکتر عباس شیبانی بود). چارهای نیست به این نکته شاید به ربط هم اشاره کنم که بنی صدر پیش از آن تلاش کرده بود تا مجلسیان هنگام ورود او به مجلس به او احترام کنند و از جا برخیزند. قبلا آقای هاشمی رفسنجانی تمایل رئیس جمهور را به اطلاع نمایندگان رسانده و خواسته بود به احترام ایشان این کار را بکنند. واکنش متضاد شیبانی و کریمی، به نوعی پاسخ مناسب به خواسته بنی صدر از سویی و توصیه رئیس مجلس از سوی دیگر بود. با این که تمام نمایندگان بر خلاف میلشان (چرا که در چنان جوّ انباشته از سوء تفاهم چنین تقاضایی از سوی بنی صدر را خلاف رویه و حتی نوعی توهین و تحقیر خود و قوة مقننه میدانستند)، ادب کردند و برخاستند اما در عین حال جناب بنی صدر بعدها گله کرده بود که مجلس به ایشان توهین کرده و تخفیف روا داشته است (قابل ذکر است که بعدها نیز هنگام ورود رئیس جمهور یا نخست وزیر به مجلس نمایندگان بر نمیخاستند).
به هرحال فؤاد برخی شمارههای روزنامه جمهوری اسلامی را در دست گرفته بود و در میان نمایندگان میگشت و سر مقالههایی را که ظاهرا به قلم موسوی به عنوان سردبیر بود و در آنها از مصدق تجلیل شده بود نشان میداد و با التهاب و احساسات تمام میگفت: ببینید! موسوی درباره مصدق چه گفته است! از جمله یادم است عنوان یکی از سرمقاله این بود: «مصدق فرزند بزرگ خلق». فؤاد میگفت: مصدق فرزند بزرگ خلق است؟! او، که از قضا به دلایلی با هم صمیمی هم بودیم، روزنامه را جلو من گرفت تا عنوان مقاله را ببینم و قانع بشوم که نباید به موسوی رأی بدهم! من نگاهی به روزنامه کردم و خندیدم و گفتم: فؤاد! خودت را به زحمت نینداز، اتفاقا من به همین دلیل به موسوی رأی میدهم! هرچند به دلایلی (از جمله مخالفت شدید بنی صدر) او از دور خارج شد و کارش به رأیگیری نرسید.[1]
در زمان کاندیداتوری موسوی برای نخست وزیری نیز فضای مسموم علیه موسوی وجود داشت و همان مخالفتهای پیشین به شکل حادتری در جریان بود. یک بار جلسه غیر علنی تشکیل شد تا موافقان و مخالفان آزادانه حرفهایشان را درباره میرحسین بزنند و هنگام طرح در جلسه علنی ناچار نشوند هر حرفی را بزنند. در این جلسه برخی از مقامات نیز درباره موسوی صحبت کرده و از او حمایت کردند. یکی از آنان آیت الله موسوی اردبیلی بود که در آن زمان عملا رئیس قوة قضائیه بود. ایشان پشت تریبون رفت و در فضائل مهندس میرحسین موسوی سخن گفت و از محصناتش یاد کرد. از جمله گفت امام گفته است آقای موسوی به قیامت اعتقاد دارد! من که در کنار دوستی از گروه فراکسیون کوچک خودمان نشسته و گپ میزدیم، خندیدم و گفتم یعنی چه که موسوی به قیامت اعتقاد دارد؟ مگر دیگران معتقد نیستند؟ دوست شوخ طبع اصفهانیام (که ناگزیر برای حفظ امنیتش از بردن نامش خودداری میکنم) با لحن بسیار جدی گفت: این خیلی مهم است!! با شگفتی به او نگاه کردم و پرسیدم: چی مهم است؟ بار دیگر همان سخن را عینا تکرار کرد و من هم پرسشم را بازگفتم. او افزود: این که در میان «اینها» کسی پیدا شود که واقعا به قیامت معتقد باشد، مهم نیست؟! خیلی مهم است! سکوت کردم و به تأمل نشستم. اما اکنون اعتراف میکنم که هضم و قبول آن سخن در آن لحظه برایم دشوار بود و بیشتر به مطایبه تفسیر کردم تا بیان واقعیت.
اکنون پس از درست 30 سال و سیر حوادث میبینم که آقای استادی به عنوان یک عالم حوزوی به این نتیجه رسیده اند که مردم از خدا روی گردانده (نه دیگر از قیامت) و به طلاب توصیه میکند «کاری کنند که مردم باورشان شود که خدا هست». این که ایشان به این آگاهی رسیدهاند که مردم از خدا و دین برگشته اند مفید و مهم است و خود اعتراف بزرگی است به شکست نظام دینی و فقهی و روحانی و الهی جمهوری اسلامی در برنامه دینی و اخلاقی کردن جامعه، اما راه حلی که ایشان نشان میدهند، باز اشتباه و بی ثمر است. چه کسانی مردم را به خدا بخوانند؟ روحانیون و طلاب! باید جناب استادی بدانند که عملکرد همین روحانیون (جز اندکی از آنان) در طول این 32 سال تباه موجب گریز مردم و به ویژه جوانان از خدا و دین شده و «ذات نایافته از هستی بخش/کی تواند که شود هستی بخش»؟! چرا که در طول این سه دهه و در حکومت فقهی علما یا کسانی از فقیهان و روحانیان با اشغال رسمی مناصب و مقامات سیاسی و قضایی و اقتصادی و فرهنگی هم کشور را به تباهی کشاندند و هم دین و ارزشهای دینی جامعه را به سخره گرفتند و در نهایت همه چیز را بیاعتبار کردند و یا کسانی از همین طبقه در کنار اما مؤید و حامی همان مقامات حکومتی بودند و در مقابل از رانت حکومت بیشترین سود را برده و می برند و یا شمار بیشتری در برابر این همه تباهی و سیاهی و ستم و انحطاط سکوت کرده و به اعتراض برنخاستند. حال همین رانت خواران و یا حامیان نظام ظالم و مخدوش کننده ارزشهای دینی و یا ساکتان به طوع یا اکراه در برابر این همه ستم و اعمال خلاف شرع و قانون، چگونه میتوانند حامی دین و مبلغ راستین و صادق خدا و باور به خدا و ارزشهای اصیل خدایی باشند؟ میگویند که مردی بد چهره در راه به زنی بچه در بغل برخورد کرد و بچه به محض دیدن او به گریه افتاد و هق هق گریست. مادر از آرام کردن فرزند ناتوان شد. مرد از سر دلسوزی قدمی به جلو گذاشت و تلاش کرد بچه را آرام کند. اما مادر هوشمند که راز گریه بچه را دریافته بود، به مرد گفت: لطفا بروید چرا که به محض رفتن شما بچه آرام میشود. گفت: چرا؟ گفت: آخر بچه از تو میترسد و گریه میکند، اگر تو بروی، بچه ساکت خواهد شد! حال باید به آقای استادی گفت اگر شما از سر راه دین مردم کنار بروید و دین و اخلاق مردم را به خودشان وانهید، مشکل حل خواهد شد و حداقل بدتر از این نمیشود! استادی باید به کارنامه خود در این 32 سال بنگرد، خود کجا ایستاده و در گریز مردم از خدا و دین چه نقشی داشته است؟! مهمتر جناب استادی و دیگران باید بدانند که با این عملکرد تباه جمهوری اسلامی به نام خدا و دین، به تعبیر نیچه خدا در این نظام مرده است!
اما در این میان خوشبختانه کسانی، به رغم سابقه همکاری با این نظام و مقامات آن، نشان دادند که به خدا و قیامت باور داشته و باور خود را همچنان حفظ کرده اند. موسوی و کروبی از این شمارند. به نظر میرسد که آیتالله خمینی در موسوی بصیرتی دیده بود که اعتقاد او به قیامت را دلیلی بر سلامت او دانسته و او را از این جهت ممتاز شمرده بود. ظاهرا در این مورد او اشتباه نکرده بود.
[1] . عبرت آموز است که در مجلس اول و به طور کلی در دهه شصت حزب جمهوری اسلامی و جناح روحانی – نظامی حاکم تا توانست و به مصلحت دید از افراد و جریانهایی تندرو و افراطی برای پیشبرد اهداف انحصارطلبانه اش سود برد اما بعدا آنها را به بهانه های مختلف از جمله افراطیون و غوغاسالاران به حاشیه راند. فؤاد کریمی از ای افراد بود. وی پس از مجلس اول به تدریج کنار گذاشته شد و در مجلس چهارم رد صلاحیت شد. همتایانش کسانی چون عادل اسدی نیا، شیخ صادق خلخالی، شیخ هادی غفاری، عبدالمجید معادیخواه، فخرالدین حجازی و . . . به تدریج خانه نشین شدند. به ویژه پس از درگذشت آیت الله خمینی خامنه ای در قامت رهبر و هاشمی رفسنجانی به عنوان رئیس جمهور دست در دست هم دادند و این افراد را تحت عنوان افراطی و غوغاسالار منزوی کردند. آنها که نماینده بودند با رد صلاحیت ذیل نظارت استصوابی از مجلس بیرون رانده شدند. تاریخ مصرف آنها به سر ر سیده بود. این افراد ظاهرا برای اخراج «لیبرالها» (بازرگان و نهضت آزادی و بنی صدر و یارانش) و «منافقین» (سازمان مجاهدین خلق) کارآمد بودند نه بیشتر.