پاسخ به پرسش «مهرنامه» شماره نهم
برخی منتقدان روشنفکری دینی مدعی اند که پروژه همساز کردن دین و مدرنیت از تلاش های امثال میرزا آقاخان کرمانی و ملکم خان در عصر مشروطه تا پویش های فکری امثال شریعتی و بازرگان و پس از آن تا به امروز، نه تنها به تضعیف ساختارهای گفتمان دینی انجامیده که علاوه بر آن مفاهیم جدید و غربی را نیز از معنا تهی کرده است و ضرورت های گفتمانی و ساختاری اندیشه های جدید را نادیده گرفته است. به اعتقاد برخی از این مدعیان، دین سنتی با حفظ ساختار گفتمانی خود همزیستی بهتری با جهان جدید می توانست داشته باشد تا دینی که در نتیجه تلاش روشنفکران دینی با ادغام گرایی صوری، به نوعی از درون سکولار و عرفی شد. نظر شما درباره این داوری منتقدان کارنامه روشنفکری دینی چیست؟
در این پرسش گزارش گونه شما چند ادعا وجود دارد که برای تفهیم و تبیین دقیق تر آنها، به تفکیک در باره آنها نکاتی را عرض میکنم:
1 – پویشهای فکری نواندیشان دینی در مورد همساز کردن دین و مدرنیت در ایران معاصر به تضعیف ساختارهای گفتمان دینی انجامیده است.
2 – این پویش و گویش مفاهیم جدید غربی را از معنا تهی کرده و ضرورتهای گفتمانی و ساختاری اندیشه های جدید را نادیده گرفته است.
3 – دین سنتی با حفظ ساختار گفتمانی خود همزیستی بهتری با جهان جدید میتوانست داشته باشد تا دینی که در نتیجه تلاش روشنفکران دینی با ادغام گرایی صوری، به نوعی از درون سکولار و عرفی زاده شد.
در آغاز ضروری است به این پرسش اساسی پاسخ داده شود که چرا و چگونه جریان نواندیشی در جهان اسلام پدید آمد و این جریان میخواست به چه پرسشی پاسخ دهد و چه گرهی را برای مسلمانان بگشاید؟
از منظر تاریخی، روشن است تا ضرورتی عینی و واقعی و کارکردی در جامعهای وجود نداشته باشد، هیچ اندیشه یا مدعی تئوری راهنمای عمل در هیچ زمینهای به وجود نمیآید و هیچ جریان اجتماعی شکل نمیگیرد و پس از طرح و تأسیس تا زمانی که ضرورتی برای تداوم و بقا داشته باشد و به پرسشی پاسخ دهد (درست یا غلط) باقی خواهد ماند. راز ظهور و تداوم و یا سقوط نظریهها و فلسفه ها و دینها در قلمرو جامعه و سیاست و فرهنگ، همین ضرورتها و نقش آفرینیها و کارکردهاست. از این رو ظهور و سقوط چنین نحلهها و تحولاتی را صرفا از منظر تاریخی و تحلیل دگردیسیها و تفسیر رخدادها و فهم ضرورتها و نیازها میتوان فهم و درک کرد. باید افزود که این ظهور و سقوط ها لزوما به معنای حق و باطل گفتمانی و صدق و کذب فلسفی و معرفتی اندیشهها و مکتبها و فلسفه ها و دینها نیست. می دانیم ماندن و بقا بیش از هر چیز به صلاحیت نیاز دارد تا حقانیت نفس الامری و نابگرایی.
با توجه به این واقعیت تاریخی، این دعوی مفروض است که اگر در سدة اخیر جریانی به نام نواندیشی یا به تعبیر متأخرتر روشنفکری دینی مطرح شده و در عرصه نظر و عمل در تمام جوامع اسلامی نقش آفرین بوده و هست، بیگمان بی دلیل و خارج از ضرورتها و نیازها نبوده و به تعبیر دیگر از سر بوالهوسی و توهم پدید نیامده و دلیل بارز آن نیز بقا و تداوم و تعمیق و گسترش و نقش آفرینی مداوم آن است.
اما در مورد نیازها و ضرورتهای پیدایی و ظهور پدیدة نواندیشی دینی در جهان اسلام، به اجمال می توان گفت که، این جریان در امتداد دو جریان اسلام سنتی و اسلام بنیادگرا و سیاسی پدید آمد و در واقع به عنوان بدیل و آلترناتیو آن دو آشکار شده و تا کنون نیز در همین قلمرو مدعی نقش آفرینی است. این سخن بدان معناست که نواندیشان مسلمان به این نتیجه رسیدند که در مواجهه و چالش دو جریان اسلامی سنت گرایی و بنیادگرایی با استعمار و به ویژه تمدن و تجدد غربی، بن بستها و مشکلاتی وجود دارد که پیشگامان دو جریان قدرتمند موجود از حل و گشودن آنها ناتوانند و بنابراین راهی دیگر باید گشود و طرحی نو درانداخت. گرچه تبیین و تحلیل و واکاوی این ضرورتها و نیازها و بیان وجوه اشتراک و افتراق این سه جریان، از حوصله این مقدمه خارج است اما به اشاره میگویم، جریان سنتی تمام عیار گرچه بین دینی رایج و تقلیدی خود با غرب و دستاوردهای جهان مدرن تعارض اساسی میدید اما پس از مدتی قهر و یا بی اعتنایی به تجدد غربی سرانجام از سر استیصال و انفعال در عمل تا حدودی در حوزه علوم و فنون به الزامات جهان مدرن تن داد ولی در بطن و درون خود همچنان تعارضات عمیق را حس میکرد و هنوز هم میکند. جریان اسلام سیاسی و بنیادگرا از نظر تاریخی در پی جریان نخست پدید آمد. دلیل نیزآن بود که شماری از مسلمانان، به ویژه در سرزمینهایی که مستقیما در اشغال نظامی برخی دول اروپایی بودند (از جمله شبه قاره هند و شمال آفریقا)، پس از مدتی سکوت و انفعال به این نتیجه رسیدند که باید در برابر استعمارگران دست به مقاومت سیاسی و نظامی بزنند و به هرحال لازم است علیه غرب استعمارگر جهادی عظیم بکنند تا عظمت و دیرین خود را بازیابند چرا که طبق تحلیل سخنگویان این جریان غربیان و استعمارگران تنها عامل و حداقل مهمترین عامل بیرونی انحطاط جوامع اسلامی و سبب ضعف اسلام و مسلمانان بودند. اما پس از حدود یک قرن انفعال و یا مبارزه و مقاومت در تمام جهان اسلام، از هند تا شمال آفریقا و خاورمیانه عربی و آسیای مرکزی و ایران، برخی از متفکران مسلمان در عین باور به مقاومت در برابر استعمار و تجاوزات مستمر برخی دول اروپایی به سرزمینهای اسلامی، به این تحلیل رسیدند که درد از درون است و درمان نیز از درون خواهد بود. اینان، برخلاف غالب سنتگرایان و بنیادگرایان رزمنده علیه غرب، اولا به این حقیقت اعتراف کردند که حداقل از نظر تمدنی (سیاسی، علمی، صنعتی، فرهنگی، نظامی و . . .) غربیان قرنها از مسلمانان و جوامع اسلامی با نماد عثمانی جلوتر و پیشرفتهتر هستند، و ثانیا انحطاط و عقب ماندگی جوامع اسلامی بسیار زودتر از نفوذ و سلطه استعمار غربی آغاز و تثیبت شده است، و ثالثا منطقا باید راه نجات و ترقی و پیشرفت و تجدید حیات معنوی و اخلاقی و سیاسی و حتی توان نظامی جهان اسلام را در درون اندیشه و عمل و تاریخ و فرهنگ سنتی مسلمانان جست نه در خارج از آن. محصول و پیامدهای منطقی این تفطن و بیداری، این بود که متفکرانی پیدا شدند که با اعتراف به بیماری مزمن تاریخی عقب ماندگی، به درمان اندیشیدند و درمان نیز در درون تشخیص داده شد، و از الزمات این اندیشه و استراتژی جدید، نقد اسلام سنتی و «استخراج منابع فرهنگی» و نقد سنت مدرن غربی و در نهایت بدیل سازی از چالش سنت دینی و تجدد بود که آغاز شد. نخستین جرقه این بیداری تازه را سید جمالدین اسد آبادی زد اما کسانی چون اقبال لاهوری و اخیرا فضل الرحمان در شبه قاره و عبده در مصر و کواکبی در سوریه و بازرگان و شریعتی و شماری دیگر در ایران این فکر را پی گرفتند و در طول یک قرن مجاهدت نظری و عملی نحله نواندیشی دینی را استوار کردند. از آنجا که این متفکران اندیشه ورزی را معطوف به تغییرات اجتماعی و تلاش برای گره گشایی از معضل عقب ماندگی جوانع اسلامی کرده بودند، اینان را «مصلح دینی» گفته اند. گرچه به نامهای دیگری چون احیاگران و نواندیشان و روشنفکران و نوگرایان نیز نامبردار بوده و هستند. البته کارنامه این جریان و میزان توفیق و یا نقاط قوت و ضعف پیشگامان و نظریه پردازان گذشته و حال چگونه بوده، سخن دیگری است و جای بحث و مناقشه بسیار دارد و میتوان در جای خود بدان چرداخت و در این زمینه تحقیق و داوری کرد.
با این مقدمه کمی طولانی، فکر میکنم تا حدودی به پرسش مطرح شده و دعاوی سه گانه آن پاسخ داده شده است. اما پیش از ورد به سه نکته یادشده، باید تذکر دهم که پرسش یا دعاوی انتقادی به گونهای طرح شده که گویی جریان نواندیشی میتوانست وجود نداشته نباشد و همان اسلام سنتی می توانست به حیات خود ادامه دهد و خود را بهتر با جهان مدرن منطبق و سازگار کند؛ با توضیحاتی که دادم، این فکر پنداری و توهمی بیش نیست.
در مورد نخست باید پرسید منظور از «تضعیف ساختارهای گفتمان دینی»، چیست؟ منظور همان ساختارهای گفتمان دینی سنتی است؟ مگر قرار بود آن ساختارها به همان شکل و مضمون و تفسیر گذشته باقی بماند؟ اصولا مگر چنین چیزی ممکن و یا مطلوب و مفید است؟ به هرحال در ارتباط با این دعوی میتوانم بگویم، اولا، حفظ ساختار گفتمان دین سنتی، نه ممکن بود و نه مفید، و ثانیا، هدف استراتژیک نحله نواندیشی و اصلاح فکر و سنت و شعائر اسلامی، برخورد اصلاحی و استعلایی با سنتها و نقد و پالایش و سازگارکردنش با مقتضیات زیست جهان نوین و در نهایت حل معضل انحطاط و عقب ماندگی جوامع اسلامی بوده و این کاری بود که می بایست به مقتضای نیاز زمانه صورت میگرفت. در این پرسش چنین مینماید که اساسا «تضعیف ساختار گفتمان دینی» برکشیده تاریخ، کار نادرستی بوده است. البته چنین سخنی از موضع سنتگرایان و حاملان و پاسداران سنت حتی از نوع حسین نصر، که گرفتار توهم حفظ سنت ناب هستند، کاملا طبیعی و قابل درک و فهم است اما از موضع روشنفکری دینی نه معقول است و نه مقبول.
در مورد دوم نیز میتوان گفت که مراد مدعی دقیقا روشن نیست. واقعیت این است که سخنگویان و نظریه پردازان نحله نواندیشی اسلامی در طول بیش از یک قرن از چنان تنوع و تکثری برخوردار است که نمیتوان دربارة تمام آنها در تمام موارد حکم واحدی صادر کرد. از باب نمونه در مورد ایراد مطرح شده، میتوان گفت که در مشروطیت ایران برخی تفسیرها و معادل گزارههای بومی و دینی مفاهیم مدرن (مانند شورای قرآنی به جای مجلس شورای ملی و یا امر به معروف و نهی از منکر به جای آزادی بیان و مطبوعات)، چنین حادثهای رخ داده و در واقع ضرورتهای گفتمانهای مدرن به طور دقیق رعایت نشده و شماری از مفاهیم مدرن غربی تا حدودی از معنا و مفهوم اصیل خود تهی شده است، اما در بارة تمام نواندیشیها و نظریه پردازیهای متفکران مختلف در جهان اسلام نمیتوان چنین داوری کرد. به هرحال «البینه علی المدعی»، مدعی باید برای اثبات ادعای خود با ذکر شواهد و نمونه ها اقامه برهان کند و گرنه ادعایی در این سطح نه چیزی را اثبات میکند و نه گرهی میگشاید. باید توجه داشت، همواره در انتقال مفاهیم غیر بومی، هم در فهمها و تبیینها بدفهمی و اشتباه رخ میدهد و هم در معادل گزاریها کژتابیهایی پدید میآید. مثلا هم متفکران و فیلسوفان مسلمان در در انتقال اصطلاحات و مفاهیم یونانی و ایرانی و اسکندرانی و سریانی، گاه دچار لغزش و اشکال شده اند و هم غربیان قرون وسطی در مقام انتقال و ترجمه برخی مفاهیم فلسفی و یا طبیعیات خاص شرقی و اسلامی با این مشکل مواجه بوده و گرفتار اشتباهاتی شده اند. طبیعی است که متفکران و نظریه پردازان معاصر شرقی و اسلامی هم، به دلایلی که فهم آن مشکل نیست، هم در فهم درست مفاهیم غیر خودی غربی دچار اشتباه شده باشند و هم در ترجمه و تعیین معادل بومی و خودی برای این اصطلاحات و مفاهیم مدرن. اما این بدان معنا نیست که این جریان باطل است و قابل انکار. با این همه قطعا در مواردی اشکال فوق وارد است و باید تلاش کرد که اصلاح شود و از ضایعات جلوگیری گردد.
گزاره مورد سوم از دو بخش قابل تفکیک تشکیل شده است، «ادغام گرایی صوری» و امکان سازگاری بیشتر گفتمان اسلام سنتی با جهان مدرن از اسلام روشنفکری و اصلاح شده نواندیشان و مصلحان مسلمان معاصر. در مورد نخست، پیش از این توضیح دادم، قطعا در طول یک قرن ادغامگراییهای صوری ناموجه گاه رخ داده و گفتم که در این موارد چنین کاستیهایی تا حدودی طبیعی و در واقع گریز ناپذیر است و خود غربیان نیز دچار چنین لغزشهایی شده و میشوند. اما در مورد بخش اول این قسمت، باید بگویم سخنی شگفت و به غایت نادرست و خلاف واقعیت تاریخ است.
اولا- اگر چنین توان و امکانی وجود داشت، دلیلی وجود نداشت که بدیلی برای آن پدید آید. گفته شد که نواندیشی و اصلاح دینی از نظر تاریخی در تداوم سنتگرایی و بنیادگرایی اسلامی معاصر پدید آمده و هدف آن نیز گرهگشایی از گرههایی بوده که آن دو جریان در گشودنشان فرو مانده بودند. از نگاه مورخ و تحلیل تغییرات اجتماعی، می توان گفت اگر جهان سنت و حاملان و عاملانش توانسته بودند خود را با جهان مدرن و مقتضیات عصر سازگار کنند و به تعارضات و چالشهای عمیق زمانه پاسخ در خور دهند و گره گشا باشند، ضرورتی برای پیدایی و ظهور نوگرایی و روشنفکری دینی نبود و قطعا چنین جریانی یا پدید نمیآمد و یا به زودی فراموش میشد.
ثانیا – بیاییم در عالم واقعیت. در طول این دو قرن نفس گیر در مواجهه جهان اسلام و غرب متجدد، حاملان و مفسران سنت و عاملان آن، تا کنون در چند مورد توانستهاند به پرسشهای بنیادین زمانه خودشان پاسخ دهند؟ سنتیها تا کنون با تأخر تاریخی عملا و از سر اضطرار تن به نظامات مدرن داده و در عینحال در درون خود آمادة عصیان بر ضد جهان جدید هستند و در شرایط مساعد این عصیان خود را آشکار خواهند کرد (مطالعه و تأمل در مسلمان سنتی خاورمیانهای تبار اروپا این مدعا را نشان میدهد) و سنتگرایان بنیادگرا هم که حال و روزشان معلوم است، اینان راه جها را در پیش گرفته و نجات خود را در محو و نابودی تمدن جدید و جهان مدرن میدانند. از قضا سنتگرایان غیر بنیادگرایی چون دکتر نصر نیز فقط هیزم کش کورههای آدم سوزی القاعده و مانند آن هستند و هرگز قادر نیستند گامی برای حل معضلات جاری جوامع اسلامی بردارند.
با این همه این بدان معنا نیست که در سنت امکان بازاندیشی و نوزایی وجود ندارد، قطعا چنین نیست. اصولا اگر چنین امکانی وجود نداشت، نوگرایی و نوزایی هم ممکن نبود، بیگمان امر مفروض برای نواندیشان و اصلاحگران مسلمان این است که در سنت فکری و منابع فرهنگی و در عمق میراث نیاکان ظرفیت لازم و ذخائر کافی و خام برای نوزایی و رنسانس اسلامی در شرایط کنونی وجود دارد، وگرنه «استخراج منابع فرهنگی» شریعتی و تز «بازسازی اندیشه اسلامی» اقبال بی معنی و لغو خواهد بود. اما نکته این است که سنتگرایان با حفظ مواضع سنتی شان قادر نیستند دست به چنین نوآورییهایی بزنند و تا کنون هم نزده اند و آنان به طور اصولی با چنین اصلاحگرییهایی مخالف اند و آن را مضر برای دین و دیندران میدانند. روشن است که هر نوع نوگرایی در هر زمینهای مستلزم فاصله گرفتن از جهان سنت و نقد و پالایش و بدیل سازی آن است، و حاملان سنت نظرا و عملا نمیتوانند چنین باشند. در این میان اگر متفکران وابسته به گفتمان فرهنگی اسلام سنتی و وفاداران به میراث کهن (مانند نائینی در عصر مشروطه در کتاب مهم «تنبیهالامه» و حائری یزدی در زمان ما در کتاب قابل توجه «حکمت و حکومت»)، و آن هم فقط در یک و یا چند مورد خاص (عمدتا در حوزه اندیشه سیاسی)، توانستهاند گامی مهم بردارند و دست به نوآوریهایی بزنند، با فاصله گرفتن از سنت و تحت تأثیر مستقیم از جهان جدید و گفتمانهای معرفتی و اجتماعی نوین است. آیا این بزرگان قادرند تا گام آخر در سازگاری اسلام سنتی با جهان مدرن تلاش کنند و به فرجام طبیعی آن تن دهند؟