«روزگار غریبی است نازنین»! این شعر مشهور شاملو شاعر پر آوازه را همه شنیده اند و من هم بارها شنیده و خوانده ام. چند روز پیش دوستی کلیپی را، که با کمک تصویرهایی روی این شعر و صدای دلنشین شاملو ساخته بود، برایم فرستاد و بازهم این شعر را چند بار با صدای گرم شاملو شنیدم. اما این بار چندان برایم تازگی داشت که گویی برای اولین بار است که می شنوم. روزگار غریبی است نازنین!
گاه سخنی و شعری را حتی چند بار می شنویم و می خوانیم، اما آن سخن و شعر، چندان نظرمان را جلب نمیکند، به نظر میرسد فهمیدهایم یا به درستی فهمیدهایم و یا به تمام ابعاد و اضلاع کلام و مضمون آن راه یافتهایم، اما زمانی متوجه میشویم چنین نبوده است. حداقل این است که کلامی و سخنی و حرفی در همه حال برای ما معنا و عمق و پیام یکسانی ندارد.
روزگار غریبی است نازنین! «دهانت را میبویند مبادا که گفته باشی: دوستت دارم»! . . . پس: «عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد»! در روزگاری که «به اندیشیدن خطر باید کرد» و «آنکه به در میکوبد شبانگاه به کشتن چراغ آمده است»، پس: «نور را در پستوی خانه نهان باید کرد». روزگار غریبی است نازنین! وقتی قصابان در هر گذرگاه «تبسم را بر لبها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان»، پس: «شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد». وقتی ابلیس پیروزمند بر همه جا چیره است، پس: «خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد». روزگار غریبی است نازنین!
شعر و ادب یکی از منابع مهم شناخت و درک عمیقتر مقاطع مختلف تاریخی است. حداقل در زبان فارسی و در ایران ما، در این زمینه، شعر و شاعری و ادب و ادبیات در تمام جلوههای آن، سرشار از چنین آگاهیهایی است. شاید بدان دلیل است که ایرانیان بیش از دیگر مردمان و اقوام تاریخی و بزرگ، گرایش به شعر و ادب دارند و در واقع بیشتر از مردمان دیگر شاعرند. به هرحال در تاریخ ایران و در میان مردمان زیسته در پهنه سرزمین پهناور ایران، «شعر» و « شعور» با هم رابطه دارند. به هرحال ما عمدتا در شعر اندیشیده ایم و غمها و شادیها و رنجها و آروزهایمان را غالبا در شعر و ادب (از جمله ادب فولکلور و ضربالمثلها) باز گفته ایم. از این رو شعر شاعران بزرگ ما بازتاب دهنده تاریخ و فرهنگ و افکار و اعمال و دغدغههای مردم در هر مقطع تاریخی است. بیگمان شعر مورد بحث شاملو یکی از همین اشعار است که برای درک و فهم شرایط اجتماعی ما در این سی سال منبعی است عظیم و آئینهای است شفاف و سخنی است بلیغ. روزگار غریبی است نازنین!
اما پس از شنیدن این قطعه آنچه بیشتر در ذهنم برجسته و موجب نگارش این برگ از دفتر ایام شد، این پرسش مهم بود که: آیا اساسا میتوان «عشق» و «شوق» و «اندیشه» و «خدا» را در پستوی خانه (خانه قلب با پستوی خانه) نهان کرد؟ میفهمم شاعر چه گفته است؛ حق با اوست، او مانند هر شاعر بزرگ و با شعوری دیگر (اخوان، سایه، فروغ) میخواهد روزگار خود را به تصویر بکشد و به درستی و استادی هرچه تمامتر نیز به این کار موفق شده است، اما واقعا میتوان این چهار ارزش بزرگ بشری را در بند قلب و درون و نهان خانه زندانی کرد؟ به گمانم نمیشود. ایکاش میشد چنین کرد. روزگاری بود که خامی جوانی بود و بی خبری از تاریخ و نیز شور و شیدایی و آرمانگرایی معمول این دوران (دهه چهل و پنجاه)، من هم مانند بسیاری دیگر، وقتی میشنیدم و میخواندم که در روزگاران گذشته عدهای از جامعه و مردم و عالم قیل و قال و سیاست و مبارزه فاصله گرفته و زندگی را یکسره و یا غالبا در انزوا و سکوت و یا عبادت میگذراندند، بی درنگ بر میآشفتم و این کار آنان را ناشی از ناآگاهی و یا مسئولیت ناشناسی و یا عافیت طلبی و یا ترس و جبن و بزدلی میدانستم، اما امروز می فهمم که چرا چنین بوده است و چرا کسانی در برخی مقاطع به چنان عکسالعملهایی دست می زدند. اینان غالبا انسانهای شریفی بودند که از یک سو از متوسط آدمهای زمانشان بیشتر میفهمیدند و از سوی دیگر از ناتوانی و یا حداقل برای حفظ ایمان و ارزشهای انسانی و فضایل شخصیشان به انزوا و تنهایی روی میآوردند و در واقع در پستوی خانه شان پنهان میشدند تا عشق هایشان را حفظ و حراست کنند. اینان عاشقانی بودند برای اینکه به رذالتها و حقارتها تن ندهند و عشق هایشان را قربانی نکنند، در «زاویه»ها نهان میشدند و روی از همه بر میتافتند و حتی گاه از لذتها و عشقهای دنیوی و مطلوب همگان تن میزدند. اینان را که اصطلاحا «درویش» و «عارف» گویند، شعارشان این بود که: « تن رها کن تا نخواهی پیرهن» و یا: «آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست». اینان عموما همان کسانی بودند که فرمان امام علی را، که مولای عموم عارفان شمرده میشد، شنیده و گردن نهاده که: «فاستتروا فی بیوتکیم» در خانه هایتان نهان شوید. البته علی در اینجا با قید شرایط فتنه این توصیه را کرده است. گرچه عرفان را نمیتوان فقط به این بعد اجتماعی و یا شخصی فروکاست.
اما اگر از منظری دیگر به این نوع نهان سازیها توجه کنیم، میبینیم اساسا عشق و اندیشه و خدا نهان شدنی نیستند. چرا که عشق دیر یا زود «شاهد بازاری» خواهد شد و داستان آن بر سر هر کوی و بازاری خواهد بود. عشق در ذات خود رسوا و رسواگر است و در هزار شکل متجلی میشود و خود را به عالم و عامی نشان خواهد داد. گفت «لب بام آمد و قالیچه تکان داد / قالیچه بهانه بود خود را نشان داد». اندیشه هم اگر اصالت داشته باشد، هرگز و برای همیشه در نهان نمیماند. بالاخره بوی خوش و سکر آور اندیشه ناب مانند عشق ناب، در همه جا میپیچد و مشامها را مینوازد و دلها را به شوق می آورد و سراسر وجود عاشق پیشگان را معطر میکند. خدا نیز چنین است. آنکه خدا را از درون خود یافته است، در هرحال «او را» در همه جا میبیند چرا که «یار بی پرده از در و دیوار / در تجلی است یا اولی الابصار». ممکن است خدای فیلسوفان در کانون اندیشه نهان شود و یا خدای فقیهان و خدای متکلمان در پستوهای ذهن و تصورات انتزاعی و یا احکام خشک شریعت نهان شود، اما خدای عارفان و عاشقان هر گز نمیتواند در خفا بماند و مستور باشد. «پریرو تاب مستوری ندارد / در ار بندی سر از روزن برآرد».
با این همه در این روزگار دین فروشی و جهل و قساوت به نام دین و در این موسم عاشق کشی و رذالت به نام تقوا، باید با شاملو همراه و همنوا شد که عشق و شوق و اندیشه و خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد، تا این ارزش های بزرگ بشری، ولو به طور موقت، از گزنذ اهریمنان و قصابان عمله جهل و جور در امان بمانند. چرا که: روزگار غریبی است نازنین!