گزارش سفر – سوئد

از مدت­ها پیش در نظر داشتم سفری به سوئد بروم تا دوستان خیلی خوب و قدیمی­ام را ببینم.  می خواستم این سفر در تابستان باشد اما به هر تقدیر ممکن نشد. اخیرا پسرم و همسرش به اروپا آمدند و چون قصد رفتن به سوئد را نیز داشتند، من هم از فرصت استفاده کرده و تصمیم گرفتم همراهی­شان کنم، تا هم بیشتر با هم باشیم و هم دوستان آنجا را ببینم.

n

روح الله و همسرش شهرزاد به تاریخ پنجشنبه 15 مهر 89 / 7 اکتبر 2010 به کلن آمدند. از تهران به کلن. از دیدنشان خیلی خوشحال شدم. به ویژه از دیدن عروسم. چرا که در این دو سال روح الله را چند بار در همین جا دیده بودم اما همسرش را نه. شبی پیش من بودند و فردا اتومبیلی کرایه کرده و به سفر رفتند. می خواستند از چند کشور اروپایی دیدن کنند. جوانی است و زمان گشت و گذار. روز سه شنبه هفته بعد بازگشتند و روز بعد غروب چهارشنبه 28 مهر / 20 اکتبر به سوئد پرواز کردیم.nاز فرودگاه کلن به فرودگاه استکهلم. حدود ساعت هشت شب به مقصد رسیدیم. در فرودگاه استکهلم چند تن از دوستان آمده بودند. آقا رحمان و حسن آقا و آقا سرمد. چند عکس نیز به یادگار گرفتیم. شب را مهمان آقا محسن از دوستان دیگر بودیم. اما از فردا من در منزل آقا رحمان ساکن شدم و فرزندان در منزل آقا محسن. صبح فردا یکی از دوستان جناب آقا سیامک طبق قرار قبلی به دیدن مان آمد و ما را برای گردش و دیدن شهر به شهر برد. پس از ورود به استکهلم احساس کردیم که هوای اینجا خیلی سرد است. سردتر از آلمان. طبیعی هم بود. هوای سوئد و کشورهای همجوار اسکاندیناوی همواره در هر فصلی به مراتب خنک تر یا سردتر از هوای کشورهای کشورهای جنوبی­تر و اروپای مرکزی است. حتی من فکر می کردم در این فصل هوای سوئد باید سردتر از این باشد. از قضا شب برف بارید و صبح تمام شهر و خانه ها در زیر پوششی از برف سفید سفیدپوش شده بود. اما خوشبختانه هوا آفتابی هم بود. گرچه آفتاب سفید ویژه آن نواحی و کم رمق و مهتاب گون. این نشان می داد که فعلا هوا چندان هم بد نخواهد بود. به ویژه هنوز تاریکی مخصوص این نواحی آغاز نشده بود که گویا مدتی دیگر شروع می شود و آن تاریکی بسیار دلگیر است و حداقل با حال و هوای ما شرقی­ها و ایرانی­ها سازگار نیست.

n

گشتی در شهر زدیم. از برخی نقاط دیدنی شهر دیدن کردیم. از آنجا که هوا به شدت سرد بود و سوز داشت، گردش اصلی با اتومبیل انجام شد. یعنی از داخل ماشین شهر را تماشا می کردیم و به توضیحات آقا سیامک گوش می دادیم. فقط در چند نقطه پیاده شدیم و کمی راه رفتیم. از جمله در کنار یکی از دریاچه­های حاشیه شهر پیاده شدیم و لحظاتی درنگ کرده و چند عکس به یادگار گرفتیم. دوستمان آقا سیامک از شهر می گفت و از دیدنی­ها و ویژگی­های استکهلم. این شهر واقعا دیدنی است. من در طول پانزده سال اخیر بارها به سوئد و بیشتر استکهلم سفر کرده و کمی با این شهر و برخی خصوصیات کشور سوئد آشنا هستم. در سال 76 / 97 اولین بار به سوئد آمدم. به هرحال شهر استکهلم شهر دریاچه های بزرگ و کوچک است. در این شهر هزاران و در کشور دهها هزار دریاچه­های مختلف بزرگ و کوچک هست. اگر از آسمان و با هواپیما زمین را نگاه کنیم، البته اگر خوش شانس باشیم و هوا صاف باشد، قدم به قدم دریاچه می بینیم. دریاچه­هایی در اندازه­های مختلف و غالبا به هم پیوسته. سیمای کلی این کشور و این شهر را می­توان چنین تصویر کرد: آب، پل، تپه­های فراوان و جنگل­های بسیار. قایق­های بزرک و کوچک و نیز کشتی در دریاچه­های بزرگ و کوچک و به هم پیوسته همواره در حال رفت و آمدند. تاکسی آبی هم هست. یعنی همان قایق­ها. بسیاری از مردم قایق دارند و ازآن به عنوان وسیله شخصی برای رفت و آمد در شهراستفاده می کنند. در کنار دریاچه­ای توقف کردیم و عکس گرفتیم، به روایت دوست مان، برخی قایق های شخصی شان را تمیز می­کردند تا کنار بگذارند و در فصل بهار و تابستان مورد استفاده قرار دهند. از کشتی­های باربری و مسافربری نیز برای حمل بار و مسافر در داخل شهر یا کشور و یا در گستره چند کشور اسکاندیناوی استفاده می­شود. گرچه سیمای کلی شهر و از جمله معماری و شهرسازی و خیابانها اینجا هم با دیگر شهرهای اروپا همانند است، به ویژه مناطق قدیمی و مرکزی شهر، اما در عین حال معماری و نما و حال و هوا و فضای طبیعی و انسانی و فرهنگی و هنری ویژه خود را هم دارد. تا حدودی می­توان گفت کشور سوئد کشور صلح است. مانند برخی دیگر از کشورهای اروپایی از جمله سوئیس. به روایت دوست مان حدود 170 سال است که در این کشور جنگی رخ نداده است. در فصل پائیز و آن هم در روز برفی و در عین حال آفتابی شهر واقعا زیبا بود. برگ های زرد بر دامنه شاخه ها و انبوه برگ های زرد در پای درختان و تپه­ها و دامنه­های پرچین و شکن، به راستی زیبا و چشم نواز بودند و زیبایی آنها به وصف نمی آید.

n

ناهار را در یک رستوران ایرانی صرف کردیم. « رستوران زرتشت ». فعلا ملی گرایی در میان ایرانیان سکه رایج شده و البته اگر به صورت واکنشی و جاهلانه و نژادگرایانه نباشد، خیلی هم خوب است. از غذای ویژه زرتشت خوردیم. به یاد زرتشت. منتهی ویژگی آن این بود که برای هر دو نفر چهار سیخ کباب برگ و کوبیده و جوجه و مخلوط آوردند و البته با پلو جداگانه. به هرحال به گفته شاعری « این هم از عمر شبی ( روزی ) بود که حالی کردیم ». به ویژه دوست قدیمی مان احمد آقا را تصادفا دیدیم و کلی گپ زدیم. به منزل آقا سیامک آمدیم و پس از ساعتی استراحت و دیدن همسر خوب شان خانم خزر به منزل بازگشتیم. غروب یک ساعتی به صورت زنده با یکی از رادیوه های محلی شهر یوتوبری گفتگو کردم. بیشتر درباره مسائل سیاسی و بررسی اوضاع جاری وطن.

n

از روز بعد دید و بازدیدها آغاز شد. این سفر کاملا شخصی و صرفا برای دیدار دوستان بود. از این رو گفته بودم برنامه سخنرانی ترتیب ندهند. چرا که اولا دیگر سخنرانی های عمومی را چندان مفید نمی دانم و ثانیا از شما چه پنهان به دلایل شخصی دیگر انگیزه و در واقع حالی برای سخنرانی و ایراد خطابه در خود نمی بینم. آخر عمری است که داریم حرف می زنیم. بگذریم که حتی با ترک منبر و کرسی خطابه و یا محدود کردن دامنه سخنرانی­های عمومی، باز حرف و حرافی رهایم نمی کند. زیرا در هر محفل و مجلسی و یا حتی در دیدارهای دو نفره باز حرف می زنیم و حرف و حرافی بی پایان. به هر تقدیر نوع کار و تخصص و موقعیت خاص تا حدودی این حرافی را گریز ناپذیر کرده و در واقع بخشی از کار و نقش اجتماعی من شده است. اما خودمانیم پرحرفی نیز یک انحراف است و شاید بتوان گفت یک بیماری. و من متأسفانه تا حدودی گرفتار آنم. خدای شفایم دهد.

n

روز شنبه روح الله و همسرش به تهران پرواز کردند. من هم طبق قرار به شهر یوتوبوری (گوتمبرگ) رفتم. این شهر دومین شهر سوئد است که در حدود چهارصد کیلومتری استکهلم قرار گرفته است. سوئد کشور خیلی بزرگی نیست و به تازگی جعیت آن نه میلیون شده است. جالب است که 13 سال پیش در همین جا شنیدم که جمعیت این کشور حدود نه میلیون است و امرور پس از این همه سال تازه نه میلیون آن کامل شده است. به گفته دوستی در آن زمان حدود هشت میلیون و نیم بوده است. طول کشور خیلی زیاد است و عرض آن کم. از این رو از نظر آب و هوا و برخی وجوه طبیعی و تمدنی شمال و جنوب آن تا حدودی زیادی متفاوت است. در گذشته چند بار که به این شهر سفر کرده بودم با هواپیما بود اما این بار زمینی سفر کردم. البته با همت دوست مان حسن آقا. دوستی قدیمی و از مذهبی های خط شریعتی و هنوز کم و بیش وفادار بر همان آرمانهای پیشین و ایستاده بر ایمان خویش. صبح حرکت کردیم و پس از شش ساعت رانندگی حدود ساعت دو بعد از ظهر به مقصد رسیدیم. طول راه هم به گپ و گفتگو گذشت. هوا هم گاهی بارانی بود و گاهی ابری. گاهی سیاه و عبوس و گاه گشاده رو و نیمه افتابی. مانند آدمیزاد. مگر جز این است که آدمیزاد هم فرزند طبیعت است و بر آمده از خاک و آب؟ در چند جا هم درنگی کردیم و صرف نسکافه ای و میوه ای و رفع خستگی. گرچه من رانندگی نمی کردم تا خسته شوم اما این حسن آقا نیاز به اندکی استراحت داشت. البته بیافزایم که همسر بسیار مهربان ایشان خانم سارا کلی میوه و چایی و خوردنی همراه مان کرده بود و از باب شکر نعمت هم شده می بایست از این نعمت­ها استفاده می­کردیم. البته یواشکی بگویم که تلفن ها و اس و مس (s.m.s) های پیاپی سارا خانم به حسن آقا نمی گذاشت که او چرت بزند و یا احساس خستگی کند.

n

ورود ما به منزل دوست قدیمی دیگر آقا قاسم بود. با این دوست هم از سیزده سال پیش آشنا شده ام. از جوانان نسل انقلاب و از نیمه سالان کنونی و از مذهبی های عامل و اهل کتاب و اندیشه و مطالعه که کاملا هم در جریات تحولات فکری و فرهنگی ایران است و هم در جریان تحولات فرهنگی مغرب زمین. پس از صرف ناهار و کمی استراحت به محلی رفتیم تا با برخی از دوستان دیداری داشته باشیم. از آنجا که زمان اقامتم دراین شهر کوتاه بود، امکان دیدار همه دوستان نبود، از این رو به چند نفری گفته بودند در یک جا بیایند و دیداری داشته باشیم. حدود پانزده نفری بودند. چند ساعتی به بحث و گفتگو گذشت. از هر دری سخنی بود. دینی و سیاسی و داخلی و خارجی. شب را در خانه آقا قاسم سر کردیم و فردا ناهار را مهمان دوست قدیمی دیگرمان علی آقا بودیم. علی آقا نیز از مذهبی های وفادار به اندیشه و سنت فکری شریعتی است و اهل اندیشه و قلم و فعال فرهنگی و رسانه ای. در آنجا نیز خیلی خوش گذشت. به ویژه همسر سوئدی ایشان خانم کریستینا، که کمی فارسی هم حرف می­زند، بسیار مهربانی کردند. بعد از ظهر حرکت کردیم و غروب به استکهلم رسیدیم. در مجموع سفر فشرده و خوبی بود. افزون بر گفتگوی دو نفره درباره همه چیز، در طول سفر از انواع موسیقی ایرانی نیز بهره بردیم. در ایران موسیقی، حتی در میان نخبگان و روشنفکران و بیشتر سیاستمداران، چندان جدی نیست امادر غرب و در میان غربیان از دیرباز بسیار جدی و مهم است. به ویژه ترانه « دیگه عاشق شدن فایده نداره » علیرضا افتخاری را چند بار گوش کردیم. شاید یکی از دلایل آن این بود که زبان حال من و حسن آقا بود که ایشان در بالای پنجاه سال بود و من در بالای شصت. از این رو وقتی می گفت « پیری شدی و خبر نداری »، ما هم زمزمه می کردیم. در واقع به آن گفته ها اعتراف می کردیم. مانند اعتراف گناهکاری پیش کشیش خود در کلیسا. در این مسیر نیز چند عکس در کنار مناظر بسیا زیبای طبیعی دریاچه و جنگل گرفتیم که باز لحظه­ها را ثبت کردند و این عکس ها و ثبت لحظه­ها مانع از آن می­شوند که خاطرات این سفر به زودی فراموش شود.

n

چند روز بعد نیز به مهمانی­ها ( به تغبیر دوستی مهمانی بازی ) و دیدارها و گپ و گفتگوهای معمول گذشت. در این میان تنها کار ( شاید ) مفیدی که انجام شد مصاحبه با خانم زینت هاشمی خبرنگار رادیو پژواک ( بخش فارسی رادیو دولتی سوئد ) بود که عمدتا درباره مسائل جاری و روز ایران بود. فایل صوتی این گفتگو پیش از این در سایت قرار داده شده و اکنون نیز قابل شنیده است.

n

غروب روز پنجشنبه 6 آبان / 28 اکتبر با همراهی آقا رحمان و همسر مهربانش خانم آزیتا به فرودگاه آمده تا از آنجا به بن پرواز کنم. در همین جا لازم است که هم از دو دوست دیرین و مهربان تشکر کنم و هم از دیگر دوستانی که صمیمانه محبت کردند و شرط مهمان نوازی از نوع ایرانی را تا بالاترین حد به جا آوردند.

n

در فرودگاه متوجه شدیم که هواپیما دو ساعت تأخیر دارد. ناچار دو ساعتی در فرودگاه ماندم. ضمن نوشیدن کاپوچینو نیم ساعتی هم کتاب خواندم. اما پس از آن شخصی خود را به فارسی معرفی کرد و با هم آشنا شدیم. این که در این دیار نا آشنا و نا همزبان، هم زبانی و طبعا هم وطنی پیدا شود، خود غنیمت است. کرد بود و سالیانی است که در یکی از شهرهای سوئد زندگی می­کرد. نامش را گفت که الان فراموش کرده­ام. احتمالا حمید بود. همسرش که همراهش بود کرد عراقی بود و در همین جا آشنا شده و ازدواج کرده بودند. پسر شش – هفت ساله ای هم داشتند. آشنایی با این دوست تازه و گفتگو موجب شد که متوجه گذشت لحظات نشویم. ساعت مقرر دوم ( 10 و 55 دقیقه شب ) سوار شدیم. او هم به کلن می آمد و مهمان برادرش بود که در این شهر زندگی می­کرد. در فرودگاه از هم جدا شدیم و من با تاکسی به خانه آمدم. ساعت 2 نیمه شب بود.       

n

   

Share:

More Posts

Send Us A Message