که در پیش خدا غمگین نشاید!

دوشنبه 17 آبان 89 / 8 نوامبر 2010  

n

  غروب ها طبق معمول به گردش و راهپیمایی می روم. هرچند در اینجا مناظر طبیعی زیبا و چشم نواز کیوسی نیست اما به هرحال بد نیست، در واقع هر جا زیبایی خاص خود را دارد. اما برای من هدف اصلی راه رفتن است و نوعی تحرک و ورزش بدنی و تنظیم سوخت و ساز بدن یک دیابتی. تا ساحل راین هم نیم ساعتی راه است ولی هنوز به آنجا نرفته ام و فعلا طول همین خیابان نسبتا طولانی « کلن اشتراوسه » راه می روم. یعنی « خیابان کلن ». جاده ای که به کلن می رود. اشتراوسه همان استریت انگلیسی است.

n

اما خیابانها در این فصل پائیزی واقعا زیبا هستند. عرض خیابانها چندان زیاد نیستند اما پیاده روهای عریض و چند لاینه دارد. در یک طرف برای جریده ها و در کنار آن با رنگ متفاوت برای دوچرخه روها. درختان در هر سو فراوان. اما اکنون زیبایی فوق العاده مربوط می شود به فصل خزان و برگریزان طبیعت. برگهای رنگارنگ و بیشتر زرد در پای درختان به شکل انبوه ریخته اند و در هرسو چشم ها را می نوازند. کف پیاده روها انباشته از این برگهای جدا افتاده از « اصل خویش » است. هرچند شب ها آنها را جمع می کنند اما عصرها باز پر است از این برگ ها. هر بار که پا در خیابان می گذارم بی اختیار شعر معروف یکی از شاعران کهن مان ( احتمالا عنصری ) را زیر لب زمزمه می کنم:

n

 خیزید خز آرید که هنگام خزان است

n

باد خنک از جانب خوارزم وزان است

n

این برگ رزان است که بر شاخ رزان است

n

گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است

n

کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

n

با این تفاوت که در اینجا نه از رز نشانی است و نه از خوارزم و بادهای خنکش اثری. اما به هرحال « خز » لازم است و باید به آن پناه برد. سال گذشته هوای اروپا خیلی سرد بود و طولانی و همه را به ستوه آورده بود. هرچند ما به لوس آنجس پناه برده بودیم و از گزند برف و سرمای این دیار جستیم. ببینیم امسال چه می شود. گاهی هم نجوا می کنم: « به رهی دیدم برگ خزان / افتاده زه بیداد زمان / از شاخه جدا بود » و طبعا به یاد سراینده این ترانه مشهور و خواننده مشهورترش دلکش می افتم.

n

نزدیکی خانه من باغی است نسبتا بزرگ و از روز دوم ورودم نظرم را جلب کرده بود اما تا کنون به آنجا نرفته بودم. امروز سری به داخل آن زدم. اما پس از ورود به باغ دیدم گورستان است. اما نه گورستانی شلوغ و پر از قبر و هر سو مردم و فاتحه خوانی و صدای ضجه و ناله و مویه های جانخراش و آدم های جور واجور که صاحب عزا و حتی فاتحه خوانان را سر کیسه می کنند و به هرحال گدایان محترم و نیمه محترم. از آن نوع که در کشورمان ایران و به نام اسلام و ارزش های دینی می بینیم. اصلا در مرحله اول پارک به نظر می آید نه گورستان. سطح پارک گسترده و پوشیده از انبوه  درختان قدیمی کوتاه و بلند و با شکوه و خیابانهای بزرگ و کوچک در هر سو. گورها هم چند تا چند تا در جای جای باغ و غالبا محصور با شمشادهای کوتاه و منظم و روی آنها شمعی و اکثرا صلیبی و مریم و فرزندش که اروپا و غرب را تسخیر کرده اند. ؟ ارام و آرام. ساکت و ساکت. در طول نیم ساعتی که در آن راه رفتم فقط چند نفری را دیدم که در حال رفت و آمد بودند. در یک جا نوشته ای به فارسی نظرم را جلب کرد. دقت کردم گور یک ایرانی بود به نام جواد شفقی و در گذشته در سال 2009 یعنی سال پیش. بالای قبر تصویری بود مانند گل آفتاب گردان که فکر می کنم تصویر خورشید بود.  این بیت هم روی سنگ بالای سر نوشته بود:

n

میا، بی دَ ف به گور من زیارت

n

که در پیش خدا غمگین نشاید

n

 

n

 

n

 

n

 

n

 

n

 

n

 

n

 

n

 

n n

 

n

 

Share:

More Posts

دنیای دیوانه / دیوانه / دیوانه

دیشب در برنامه «شصت دقیقه» تلویزیون بی بی سی فارسی مطلبی شنیدم که به راستی هنوز هم باورش سخت است. فردی تاجیک تبار اما روسی

Send Us A Message