به هنگامه شهیدی
حال این پرسش اساسی مطرح است که به طور دقیق « حاکمیت خدا » به چه معنا است و از این دعوی در طول تاریخ چه مراد شده و یا می شود و یا می توان کرد؟ می توان از دو منظر تاریخی و کلامی در مورد معنا و مفهوم حاکمیت خدا سخن گفت. از منظر نخست، مسأله این است که در طول تاریخ کسانی بوده اند که در اشکال مختلف و به صورتهای گوناگون ادعا کرده اند که در امر حکومت و زعامت بر جامعه برگزیده خداوندند و خداوند به آنان مأموریت داده است تا بر مردمان خاص ( یا عام ) فرمان برانند و مردمان نیز باید به اعتبار نمایندگی خدا از آنان فرمان ببرند و گرنه نسبت به خداوند نافرمان شده و مستوجب مجازات سخت خواهند بود. این منظر صرفا توصیفی است و فقط مستند است به تاریخ و منابع و داده های تاریخی. اما منظر دوم موضوع این است که باید خداوند کسانی را برای زعامت و ریاست و فرمانروایی بر مردم برگمارد و آنان برای حکومت از « حق ویژه » برخوردارند. برای توضیح و تبیین بیشتر این دو منظر و یا دو دعوی، که در نهایت به یک نتیجه می رسند، تأمل بیشتری می کنیم و می کوشیم اشتراکات و افتراقات آن دو را بیان کنیم. زیرا این مهم است که منظر ما دربارهٔ موضوعی چون حکومت و یا حاکمیت الهی کدام است و از پشت کدام عینک به پژوهش و داوری می نشینیم.
نگاه نخست، صرفا توصیفی است و از ماهیت روایی – تحلیلی برخوردار است. در این نگاه آنچه برای یک مورخ مهم است و می تواند مورد استناد و یا داوری قرار بگیرد، منابع موثق و داده های قابل استناد و قابل اعتنای تاریخی است که در نهایت برای مورخ معقول و مقبول می نماید. از این رو مورخ در مورد تحقیق و گزارش تاریخی خودش داوری ارزشی نمی کند و فقط گزارش می کند. مورخ کاری به خوبی و بدی و زشتی و زیبایی یک گزارش تاریخی ( یعنی « رخداد » ) ندارد، او فقط پژوهش می کند و مستندات را با عیار نقد می سنجد و آنگاه نتایج به دست آمده را گزارش می کند. این که کسی آن را خوب بداند و یا بد، قبول کند یا نکند، بر عهده خود او است و در قلمرو کار مورخ و تحلیلگر نیست. او « آنچه هست » را ( حداقل از منظر خودش و مستنداتش ) گزارش می کند و کاری به « آنچه باید باشد » ندارد. از این رو نقد یک پژوهش و یا داوری تاریخی، صرفا به استناد منابع و چگونگی تحقیق و ابزار پژوهش و به هرحال چند و چون کار او صورت می گیرد و داوریهای ارزشی و مکتبی عملی است جداگانه و از حوزه کار و مسؤلیت مورخ خارج است. مثلا یک مورخ در تاریخ می کاود و می بیند فلان پادشاه و یا امیر و یا مدعی پیامبری در مورد حکومت چه گفته و چگونه گفته و حداکثر انکشاف اهداف و انگیزه هایش به استناد منابع و اسناد و این که حاکمیت خود را چگونه توجیه می کرده و منبع مشروعیت خود را از کجا می دانسته است.
اما دیدگاه کلامی چندان کاری به تاریخ ندارد، او در آغاز بر بنیاد یک سلسله باورها و اعتقادات ایدئولوژیک ( دینی و غیر دینی ) به داوری خاص می رسد و نظریه ای را تدوین می کند و آنگاه احتمالا سراغ تاریخ می رود، اما ارجاع به تاریخ نیز برای اثبات همان نظریه و باور پیشینی است که از پیش پذیرفته است و از نظر او حق مسلم و تخلف ناپذیر است. او اول « باید چنین باشد » را بر اساس سیستم باورهایش ثابت می کند و آنگاه همان را از طریق مراجعه به تاریخ ( البته اگر نیاز به تاریخ پیدا شد ) اثبات می کند. بنا براین از این منظر، برخلاف منظز تاریخی، « باید » بر « هست » مقدم است.
برای تبیین تفاوت و یا اشتراک دو منظر می توان گفت که در مبحث حاکمیت مورخ می گوید این افراد ( شاهان و یا پیامران و یا فیلسوفان و یا دیگران ) مدعی حق ویژه حاکمیت برای خود و یا خاندان و یا طبق خود بوده اند و مرادشان نیز از حاکمیت این بوده است و یا این افراد نیز چنین ادعایی نداشته و یا با آن نظریه مخالف بوده و اظهار مخالفت نیز کرده اند. کار مورخ بدون ارزش – دواری تمام می شود. اما متکلم ( منظور از کلام در این مقام معنای عام آن است ) اساسا از جای دیگری آغاز می کند و می گوید حاکمیت حق ویژه فلان شخص یا خاندان است و این حق انحصاری از طریق فلان منبع ( خدا، دین، نژاد، طبقه، مردم، زور و غلبه و …) حاصل شده است. از باب مثال مورخ می گوید داریوش و کوروش خود را در سلطنت برکشیده اهورامزدا می دانستند و می گفتند هرچه کرده اند به فرمان خدا کرده اند و این حق در خاندانشان به شکل موروثی و انحصاری مانده و مخالفانشان مخالف خدا و مستوجب مجازات مرگ فجیع هستند، اما مدافع ایدئولوژیک این نظریه می گوید این دعوی حق و درست بوده است و می بایست چنین باشد. یا مورخ می گوید محمد ۖ ده سال در مدینه فرمانروایی داشته و یا به استناد فلان منبع و دلیل نقلی او برای خود حق حاکمیت الهی قایل بوده است. اما متکلم مسلمان می گوید حاکمیت حق ذاتی محمد بوده و این حق انحصاری را خداوند به او داده است و مخالفان و نافرمانان حاکمیت وی به حق دشمن خدا و دین و شریعت بوده و مستوجب مجازات. متکلمان مسلمان با استناد به یک سلسله پیش فرضهای نقلی و عقلی چنین استدلال می کنند: ۱- حاکمیت و حکومت ذاتا حق خداوند است، ۲- این حق از طریق خداوند به پیامبران ( اشخاص معین و متعین ) واگذار شده است، ۳- در اسلام سنی سنتی گفته می شود که پس از پیامبر این حق به مردم واگذار شده ( البته در آغاز به قریش ) اما خلافت شکل مطلوب و دینی حاکمیت اسلامی است و در تشیع سنتی ادعا این است که پس از پیامبر این حق ویژه به امام علی و پس از آن به فرزندان یازده گانه اش ( البته از نسل فاطمه ) انتقال یافته است و در عصر غیبت نیز تئوری های مختلف از جمله ولایت مطلقه فقیه پدید آمده است که در جای خود به آن اشاره خواهیم کرد. بنا براین فکر می کنم تفاوت بنیادی دو منظر تاریخی و کلامی به موضوع حاکمیت الاهی روشن شده باشد. یکی از « هست و نیست » سخن می گوید و دیگری از « باید و نباید ».
حال روشن می شود که از منظر تاریخی مسأله این است که اولا کسانی در طول تاریخ مدعی « خدا – شاهی » یا « پیامبر – شاهی » و یا مدعی « نمایندگی – شاهی » یعنی مدعی برگزیدگی از سوی خداوند و یا دین برای برای حکومت هستند، ثانیا این کسان با استفاده از مستندات تاریخی ( متن گفته های خودشان و یا دیگران از حواریون و یا نشانه های قانع کننده دیگر ) برای اهدافی چون کسب مشروعیت سیاسی و دینی قدرت خود و یا وادار کردن مردمان و مخالفان به تسلیم در برابر قدرت مطلقه خود و به هرحال تثبیت نقدناپذیری اقتدارشان و احتمالا اهداف دیگر به طرح دعوی حاکمیت آسمانی و الهی خود اقدام کرده اند. ( البته روشن است که مورخ برای اثبات مدعای خود باید بتواند مستندات کافی ارائه کند و باید بتواند ترجیحات تحلیلی خویش را نشان دهد ). پس از منظر تاریخی حاکمیت الهی صرفا یک دعوی است که برای اهداف ویژه ای ( معقول و یا نا معقول ) طرح شده است. اما از منظر اعتقادی و کلامی ماجرا این است که کسانی معین برگزیده خداوندند و اینان به طور انحصاری حق اعمال حاکمیت دارند و مشروعیت اقتدارشان نیز از خداوند است و عقلا و عملا « باید » چنین باشد و جز این ظلم است. در این تفسیر، حاکمیت الهی به شکل هرمی از بالا شکل می گیرد: خدا، پیامبر، خلیفه، امام و . . .در این تفسیر از مفهوم حاکمیت الهی انگیزه ها صرفا ارزشی است و نه نفسانی و شخصی ( مثلا تثبیت قدرت شخصی و یا سرکوبی دگراندیشان و مخالفان و . . . ). از این رو در این دیدگاه مسأله و دعوی اجرای حق و فضیلت و تکامل آدمیان است و در نهایت تحقق حاکمیت خداوند در زمین یا تحقق همان« شهر خدا » در زمین. از این رو می بینیم گرچه در فرجام کار تمام مدعیان شهریاری آسمانی مورخ و متکلم یک دعوی دارند و شاید هم در برخی اهداف اشتراک دارند اما دو مبنا و دو هدف کاملا متفاوت در چرایی دعوی شان دیده می شود و از دیگاه پژوهشی نباید بین آن دو خلط مفهومی و خلط تحلیلی کرد.
در این مقام مهمترین پرسش این است که این دعوی چگونه اثبات می شود؟ یعنی مردمان چگونه و از چه طریقی می توانند به درستی دعوی مدعی سلطنت و یا خلافت الهی پی ببرند و یا چگونه و با چه ابزاری قادرند مدعی دروغین و راستین را باز شناسند؟
در این مقام از منظر تاریخی و مورخ تکلیف روشن است، هیچ سند و دلیلی جز دعوی شخص مدعی دلیل و سندی در دست نیست و به همین دلیل مورخ در مورد منشاء ادعا و صحت و سقم آن ساکت است و نمی تواند وارد حوزه ای بشود که از قلمرو موضوع پژوهش وی خارج است. این است که داوری ارزشی صورت نمی گیرد و باید و نبایدی در کار نیست. مثلا داریوش و یا پاپ گفته اند که برگزیده خدایند و هرچه کنند و گویند، همان اعمال نظر و رأی و رضایت مقام الوهی است و حداکثر دلیل و یا انگیزه های طرح چنین دعاویی فلان است و فلان. اما متکلم و باورمند به آن اندیشه کارش پس از آن آغاز می شود و یا در قلمرو پسین قرار می گیرد و آن این است که می گوید « باید » چنین باشد و او « حق » داشت که چنین ادعا کند و به لوازم آن ملتزم باشد ( مانند مخالفت با دروغ و دروغزنی و دروغزنان و در نتیجه سرکوبی دگر اندیشان ). آیا از منظر دینی محض دلیلی برای صحت و سقم دعوی حاکمیت الهی وجود دارد؟ در این مورد نیز باید گفت نه دلیل عقلی قانع کننده ای به چشم می خورد و نه دلیل یا دلایل نقلی معتبری در دست است. اگر هم دلیلی وجود داشته باشد، باز همان دعوی خود اوست و لاغیر و آن هم از منظر تاریخی به هیچ وجه قابل اثبات نیست ( گرچه قابل رد هم نیست ). به عبارت دیگر در مورد پیامبران نیز سندی جز گفته های خودشان نیست.
جمع بندی: این که در تاریخ کسانی بوده اند که ادعای برگزیدگی از جانب خداوند در امر حکومت داشته و حداقل تمام اعمال و رفتارشان را به فرمان خدا و یا منطبق بر خواست و رضایت او دانسته اند، از منظر تاریخی تریدی نیست اما این نیز از منظر تاریخی روشن و مبرهن است که هیچ سند و دلیل عقلی و نقلی روشنی برای اثبات این مدعا وجود نداشته و ندارد و در واقع نمی تواند وجود داشته باشد ( قابل ذکر است که دلیل عقلی را به تسامح آوردم گرنه در این مورد اساسا عقل و دلیل عقلی کارآمد نیست ). هرچه هست ادعای یک شخص است و بس. وقتی از فلان مدعی ( مثلا داریوش ) بپرسیم از کجا بدانیم که شما برگزیده و برکشیده اهورامزدا هستید و سرور دانا چرا شما را به فرمانروایی انتخاب کرده است؟ بویژه اگر به اعمال و رفتار چنین مدعیانی نگاه کنیم و جنایات غیر قابل انکار و فراوان اینان را لحاظ کنیم، می توان دلایلی برای اثبات کذب چنین ادعایی اقامه کرد، چرا که در چهار چوب الاهیات مورد ادعای شاهان و مدعیان حاکمیت الهی این اعمال و رفتار هرگز نمی تواند مقبول و قابل دفاع باشد. به هرحال از منظر اثباتی می توان پرسید پاسخ چیست و چه می تواند باشد؟ دلیل و سند دعوی شما چیست؟ روشن است که در این مورد خود او پاسخی نداده و مستندات دعوی خود را نگفته و از این رو مورخ نیز آن را ثبت نکرده است، پس وجود ندارد. مدافع نظریه وجود « فرّه ایزدی » نیز هیچ دلیلی نمی تواند و نتوانسته برای اثبات دعوی شاهان و خود ارائه دهد. در این میان البته واقعیت این است هیچ دلیل و سندی بری مدلل کردن حاکمیت الهی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. نکته این است که حاکمیت خداوند قطعا به معنای فرمانروایی خود خداوند در زمین ( در مقام شاه، رئیس جمهور، نخست وزیر و …) نیست، پس از طریق نمایندگی از سوی خداوند قابل تصور است و این تصور نیز هرگز نمی تواند به تصدیق بینجامد، زیرا دلیلی برای چنین تصدیقی در دست نیست. اگر هست، عرضه شود تا در این مورد به عیار نقد سنجیده شود. این است که می گوییم ادعای حاکمیت الهی بزرگ ترین دروغ تاریخ است. خدایی که به هیچ کس نمایندگی نداده است اما به تنهایی بار جنایات یک تاریخ چندهزار ساله را بردوش می کشد! ظاهرا در این مورد این ماهستیم که باید بر خداوند رحمت آوریم!