به هم ولایتی در بندم جهان بخش خانجانی
n
زندان سراسر رنج است و محرومیت از همه چیز و مهمتر از همه محرومیت از « آزادی » که نعمت بی بدیل است، اما در حبس طولانی، نعمتهایی نیز از باب توفیق اجباری نصیب زندانی سیاسی و اهل اندیشه و قلم میشود که مهمترین آنها فرصت مطالعاتی و احیانا نوشتن است. من نیز در طول چهار سال و نیم زندان اوین توفیق مطالعه و نوشتن داشتم. از جمله کتاب یازده جلدی« تاریخ تمدن » اثر مشهور « ویل دورانت » را در اوین خواندم. در جایی در این کتاب نوشته بود که یکی از روشنفکران و نویسندگان مشهور قرن هجدهم فرانسه که مدتی زندانی بود پس از آزادی نامه ای به لویی شانزدهم نوشته بود و شرحی از سرگذشت خود در زندان و دادگاه برای پادشاه آورده و از جمله در توصیف دادگاهش گفته بود: « قاضی بود، دادگاه نبود »!
n
این سخن را شاید در شرایط عادی زندگی هرگز نمیفهمیدم و نمیتوانستم بفهمم، اما تجربه طولانی بازجویی و دادگاهم در دادگاه ویژه روحانیت و احکام صادره آن، چنان بود که در آن شرایط با تمام وجود و حس و درکم معنا و مفهوم عمیق آن نویسنده مظلوم فرانسوی را به خوبی میفهمیدم و درک میکردم که بر آن شخص چه رفته است تا به این حقیقت ناب رسیده است که ممکن است در جایی « قاضی » باشد اما « دادگاه » نباشد. چرا که دادگاه آنجا است که « داد » بستانند و حضور فیزیکی موجودی به نام قاضی لزوما به معنای دادگاه و دادستانی و اجرای عدالت نیست. این سخن چنان برایم دلنشین و پرمعنا و زیبا بود که آن را با خط نسبتا درشت نوشته بودم و بر دیوار سلولم چسبانده بودم و در آن سالها برای بیان وضعیت خود و دیگر زندانیان سیاسی ایران بار و بارها این جمله را نقل میکردم. هرکس که به سلولم میآمد ( از دوستان زندانی و یا مسؤلان زندان و یا داد سرای ویژه روحانیت ) اول آن جمله را میخواند و بعد مینشست و آنگاه اگر سخنی داشت میگفت. مرحوم دوست محمدی رئیس وقت زندان اوین هر بار ن را با تأمل میخواند و گاهی زیر لب تکرار میکرد. دادیار اجرای احکام دادسرای داگاه ویژه روحانیت تهران نیز که چند بار به سلولم آمد همین گونه بود.
n
روزی هیئت اعزامی حقوق بشر سازمان ملل با سرپرستی قاضی بلند پایه فرانسوی لویی ژوئنه در سال ۸۲ در اوین به دیدن من آمدند و در سلولم ساعتی با من گفتگو کردند. پس از ورود به سلول در آغاز مترجم، که بعدا متوجه شدم انگیلسی است اما فارسی را گونه ای صحبت میکرد که به سادگی نمیشد تشخیص داد که ایرانی نیست، جمله روی دیوار را خواند و لبخندی زد. پس از آنکه تحقیق و پرسش لویی ژوئنه از من آغاز شد و پرسید که آیا شکنجه شده ام یانه، گفتم: اگر منظور از شکنجه برخورد فیزیکی و شلاق و آزار جسمی است، خیر! با من بدرفتاری نشده است اما در محاکم سیاسی جمهوری اسلامی دو چیز شکنجه است، یکی انفرادی و دیگر بازجویی ها. بعدا افزودم که شما شاید بدانید که چرا حبس در سلول انفرادی بویژه زمان طولانی شکنجه است اما قطعا نمیتوانید بدانید که چرا بازجویی شکنجه است. آنگاه توضیح دادم که چرا بازجویی شکنجه است و گفتم طبق قانون باید دست قاضی برای اثبات جرم متهم پر باشد و دلایل کافی برای اثبات دعاوی خود داشته باشد تا دستور بازداشت موقت متهم را پیش از تشکیل دادگاه و اثبات جرم و صدور حکم قضایی صادر کند اما در اینجا متهم را باز داشت میکنند و ماهها در زندان انفرادی و در شرایط بی خبری مطلق و بدون داشتن وکیل نگه میدارند و در فضایی کاملا شکنجه آور و با تهدید و تطمیع و البته در صورت لزوم شکنجه های جسمی متهم بی دفاع را مورد بازجویی قرار میدهند و میکوشند به هر قیمتی که شده به روش تفتیش عقاید از گفته ها و نوشته ها و افکار حتی کاملا از پیش اعلام شده اش علیه خود او استفاده نمایند و در نهایت در دادگاهی که از پیش غالبا تکلیف متهم روشن شده محاکمه کرده و حکم مقتضی صادر کنند. گفتم در بازجویی ها و دادگاه من و دیگر زندانیان سیاسی و مطبوعاتی چیزهایی جرم دانسته شده که حتی طبق قانون اساسی و قوانین عادی جمهوری اسلامی هرگز جرم نیست. در واقع حتی یک اتهام در پرونده ما ( در آن زمان جز خودم از گنجی و آقاجری نیر به عنوان نمونه یاد می کردم ) وجود ندارد که از جنس فکر و عقیده و بیان عقیده نباشد. آنگاه نمونه هایی را نقل کردم. گفتم پرسشهای مکرر و گاه بی پایان از اینکه چرا چنین فکر میکنی و چرا چنین میگویی و چرا با فلان تماس گرفته ای و یا فلان رأی را داده ای و جدالهای بی پایان با بازجو و قاضی در دادگاه چندان آزار دهنده است که نامی جز شکنجه ندارد. بعد از چگونگی دادگاهم گفتم اما پیش از آن به مترجم گفتم سخن نوشته شده را برای لویی ژوئنه و خانم قاضی فرانسوی – الجزایری همراهش ترجمه کند که کرد. او روی آن دقت و تأمل کرد و چند بار سر تکان داد و چند بار تکرار و تصدیق کرد. بویژه فرانسوی بودن گوینده اش برای وی جالب و جذاب بود.
n
این روزها که دادگاههای دهها سیاستمدار و دولتمرد جمهوری اسلامی و نیز شماری از اهل قلم و اندیشه در ایران در جریان است، بار دیگر خاطرات دادگاه خودم و دیگران در سالهای ۷۹ – ۸۰ در خاطرم زنده شد و بار دیگر به روشنی دیدم که این سالنهای نمایشی که نامش را ( احتمالا به شوخی و مطایبه ) « دادگاه » گذاشته اند، به همه چیز شباهت دارد جز دادگاه، و مهمترین ویژگی آن این است که در آن: قاضی هست، دادگاه نیست! با مراجعه به قانونی اساسی از جمله اصل ۱۶۸ و قوانین دیگر و سنت قضایی متعارف در جهان و حتی مقررات قضایی شرعی، به روشنی میتوان دریافت چرا در این محاکم قاضی هست اما دادگاه نیست!